غرامت پارت 54
بدون لحظهای درنگ دوباره وارد سالن میشود و مرا با کلی سوالهای بی جواب تنها میگذارد
و ای کاش هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت
کاش نیم نگاهی حوالی من میکرد..
در وجودم دیگ سیاه عزا را بر پا میکنند و با تمام وجود میجوشد و سیل نگرانی همچون عفونتی کل وجودم را فرا میگیرد.
بیمارگونه ناخنهای تیز و شکستهام را در کف دستانم میفشارم
عملا یک طرف مغزم بی حساست و فعالیت امروزش را با شنیدن حقایق از زبان امیر پایان داده
ولی آن طرف دیگر منطق های جور واجور برایم ردیف میکند آنقدر که به راستی یک طرف بدنم کلن بی حس میشود و طرف دیگر هم تلاشی برای نجات نمیکند
فک کنم آنقدر ایستادنم زمان بر است که خانوم چادری با چشمان گریان نزدیکم میشود و مرا آرام تکان میدهد
-عزیزم خوبی؟
صدایی از من در نمیآید و وحشتم از بی حسی یک طرف بدنم به حقیت در میآید
پایم خم میخورد و روی زمین میافتم..
-هییی، دخترممم
همان خانوم کنارم میشیند و تند تند داد و فریاد برای کمکم میکند
سعی میکنم لب باز کنم ولی نمیشود یک طرف صورتم اصلا حس نمیشود
-دخترم یک چیزی بگو؟؟
داد و فریاد های آن خانوم کار ساز بوده است که افراد زیادی دورم حلقه میزنند و هرکه نظری میدهد
آب به صورتم میزنند مرا تا سر حد مرگ تکان میدهند
ولی من در یک اتاق سفیدی که فقط یک در به سمت بیرون داشت گیر کرده بودم در کنج اتاق زانوی غم در بغل و با وحشت به در خیره شده بودم
مغزم هنگ کرده است..
-برید کنار خانوم، ایشون با منه.
نمیفهمم کیست؟ فقط سایه هیبتاش از لابهلای افراد دورم در پرتویهای چراغ ساختمان اداره روی من میافتتد و عجیباست که تنها حسی که درون اندامهای بی حسام میپیچد
رعب و وحشت
است!
احساس میکنم همان در رنگی اتاق سفید با شتاب بسته میشود و من در اتاق میمانم….
***
پلکهایم سنگین است و چشمانم داغ و سوزان
بالاخره پلک میزنم و گوی های داغ را به هوای مطلوب و سرد میسپارم
مردمک چشمانم به رقص در میآید و حافظهام دست و پا شکسته پشتیبانیاش میکند
هرچه بیشتر چشمانم وارسی میکند حافظهام دقیق تر آپلود میشود
ناگهان مردمکام روی لامپ آویزان از اتاق ثابت میماند و مغزم بدون مکث همه بدنم را در حالت آماده باش قرار میدهد و نیم خیز میشود
آدرنالین خونم چنان بالا میرود که به نفس نفس میافتم و ترسیده اتاقی که درونش هستم مینگرم
در آخرین خاطراتم یک جمله به یاد دارم
“برید کنار، این خانوم بامنه”
و هیبت ترسناک آن فرد
نگاهم را پایین میکشم همان شلوارم را به پا دارم با این تفاوت که بلوز ساده ای به جای مانتویم و هیچ عبایی هم بر سر ندارم
پاهایم را آویزان میکنم و دستهایم را میخواهم قائم بدنم کنم که در دست سمت راست سوزشی ایجاد میشود
نگاه ترسیدهام تازه آن سُرم را میبیند
دست چپم را پیش میبرم که جدایش کنم
دست چپم؟؟
چرا حساش نمیکنم؟؟
ترسیده به سمت چپ خیره میمانم
بچگانه فکر میکنم شاید دستم نباشد
ولی هست و حساش انگار نیست
قلبم با یک شدت میتپد و خون پمپاژ میکند
که دانههای عرق بر پیشانیم میشیند و بدنم داغ میکند
چنان میترسم که دست راستم را با شتاب میکشم و سرم بیرون میآید و خون از دستم جاری میشود
ولی برایم مهم نیست
ترسیده دست به دستم میزنم و هیچی احساس نمیکنم
محکمتر میزنم
که کورسوی امیدی در قلبم میتابد
فقط کمی حساش میکنم
آنمفقط کم!
دست چپم را در بغل میگیرم و به سختی بلند میشوم موهایم دورم آزادانه رها میشود
ترس و دلهره چنان به قلبم راه یافته و راه رفتنم به سختی است و پای چپمم کمی لنگ میزند و عجیب است که با این اوصاف چرا چنین شتاب زده میروم؟
فقط یک کلمه در سرم میپیچد
“مهران”
در را باز میکنم و بیرون میآیم
سالن در پیش چشمانم پای حافظهام را پیش میکشد
“این خانه مریماست”
اگر بگویم در همان ورودی اتاق خشکم زد دروغ نگفتهام
مخصوصا که نگاهم در نگاه گریان حلیمه نشست روح از بدنم جدا شد
خوب است به خودم لعنت بفرستم؟
ولی گویا دیر است که حلیمه با جیغ و داد در دو قدمیام رسیده
از ترس و شوک دست بی حسام سنگین کنارم میافتتد و شانهام را به درد میآورد
فقط تنها واکنشم پشت کردنم و سعی در پنهان شدن پشت در است
ولی از آنجایی که من فقط برای خدا یک گونه اضافه ام دستحلیمه در موهایم گره میخورد و میکشد.
چنان با حرص میکشد که مانند مار به خودم میپیچم
-آخر کار خودت کردی دختره ****بالاخره پسرمو بدبخت کردی
مشتهایاش که روی شانه و بدنم میشیند پای چپم کم طاقت میشکند و روی زمین میشینم و با دست راست سعی در آزاد کردن موهایم میشوم ولی وقتی مشتاش پشت دستم را فشار میدهد و جای سُرم چنان درد میکند که دیگر تلاشی برای محافظت از خود نمیکنم
مانند آشغالی که جلوی پایات باشد
موهایم را رها میکند و با پا محکم به پهلویم میکوبد
با صدای بلند جیغ میکشم
-نزززن
جیغم مکرر است و بلند که خود میلرزم و بغضم رها میشودو دستام از روی پایم میافتتد و لگد دومش محکم به شکمام میخورد و از درد دولا میشوم
چنان دردش طاقت فرسا است که اشکانم با شدت بیشتری میریزد
گوشهایم گنگ است و سوت میکشد
صدای داد و بیداد و واضح نیست ولی میفهمم که یکی مرا از دست حلیمه نجات داده..
سعی میکنم بلند شوم و کاری کنم ولی آن دردی که زیر دلم پیچیده پایین تنام را کلن مختل کرده…
و بالاخره آن جنجال به پایان میرسد و کسی مرا بلند میکند
موهایم جلوی صورتم ریختهاس و نمیبینم کیاست
ولی همان عطر و بوی آشنای آن هیبت را دارد.
مرا روی تخت میگذارد
-خوبی؟
دست راست پر از خون است و درد میکند، ولی موهایم را کنار میزنم
مالک است
خونسرد به من نگاه میکند
حتی ذرهای تغییر به آن چهره نمیدهد
سنگدل!
با چشمان بغضی به سر و وضعم بهم خوردهام نگاه میکنم
چقدر تحقیر آمیز
چقدر دلم برای بی گناهیم میسوزد
منی که ابتدای بیدار شدنم به دنبال همسر اجباریم بود از روی دلسوزی!
بجای اینکه من طلبکار دست فلج و پای نیمه فلج و حضورم در این خانه باشم
مادرش مرا به باد کتک گرفت
اینها همه از بی کسیم است
بی کسی!
از خودم از زندگیم حرصم گرفت، درد تمام بدنم همه از بی عقلیم است همه!
آخر از کجا میدانستم حلیمه با توپ پر در پذیراییی نشسته است و بهترین جمله از کجا میدانستم که مالک مرا آورده!
با فاصله کنارم روی تخت مینشیند با تکان خوردن تخت نگاهم رویاش مینشیند،
ببشتر حرص و جوشش قاطی درد میشود و اشکانم راه پیدا میکنند
حرف امیر در سرم زنگ میخورد
“با مالک نری”
“مالک نبینتت”
از جیب کتاش دستمالی در میآورد و به من میدهد
-خون دستت و پاک کن
حتی آنقدر رمق ندارم که دستمال را بگیرم فقط با غم و دردی که در زیر دل حامل میشوم به سختی لب میزنم:
من چرا اینجام؟مادرت؟؟
نفس عمیقی میکشد و دستمال را به جای اولش برمیگرداند و میگوید:
انگار یک سکته رو از سر گذروندی!
دهنم مانند ماهی باز و بسته میشود
با مرموزی به دستم اشاره میکند ومیگوید:
دستت خوب میشه فقط آثار اونه
نفسم میرود
سکته؟؟
-داری چی..
ناگهان میان حرفم درد دوباره زیر دلم میپیچد و لبم را به دندان میگیرم و دست دردناکم را روی شکمام میگذارم و که کش آمدنش را به سمتم احساس میکنم.
-چیشد؟
لبم را به سختی از زیر زبانم بیرون میکشم ولی درد هنوز پابرجاست ولی کمی صورتم را بالا میگیرم هنوز از شوک زدن حلیمه در نیامدم مرا درگودال شوک بعدی میاندازد
دوباره درد به شدت میپیچد و دولا میشوم
صدای تخت و بعد زانو زدن مالک را روبریم میبینم
این چهره نگران عجیب نیست؟
-زیر دلته؟؟
بی جان لب میزنم:
آره
زیر لب لعنتی زمزمه میکند و به سرعت از اتاق خارج میشود
😭😭😭😭اینقدخوب بود که فقط میتونم اشک بریزم
فکرکنم حامله باشه ولی کاش حداقل بچش سقط نشه اینحورکه بوش میادمیخوای مهران رواعدام کنی حداقل بچش بمونه بجاش
تو زندهای😂
آره بابا گفتم که بادوتا دادوبیداد حل میشه🤣🤣🤣بجاش یکم حرص خورد😂
حق داشت خب کار خوبی نکردی🤥
بفرما بازم میگه حق داشت دیگه داره بهم برمیخوره ها همش طرف اونومیگیری🥺
نانازی قهر نکن دیگه🤢🤒
خب سر اون قضیه باید برای حرفش ارزش قائل میشدی دیگه
اصلا قهرم توهمش طرف اونی
خیلی قشنگ بود واقعا👌🏻👌🏻
چرا دست از سر یامور برنمیدارن؟ حلیمه عوضی🤬
حسم میگه مهران یا میمیره یا زندان میره مالکم کنار یامور میمونه
صدتاامتیازم واست زدم خسته نباشی پارت بعدی روزودتربده لفطا
الماس جون کجایی
حاجی حاجی رفتی مکه
سلام بچه ها من صبح زود پارت جدید رمانم و فرستادم ولی نمیدونم چرا تایید نشده و نیومده روی سایت
سلام رمان غزل که اومده چرا مال توتاییدنشده
حتمن ستی صلاح ندیدع تابید کنه😂
دوباره فرستادم
نه بابا دیگه چی…راستی تبریک نگفتی بهم دارم مامان میشما🤨
من از صبح انقدر درگیر بودم ک تازه فرصت کردم بیام تو سایت
الان هستی؟🥺