نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

غرامت پارت 56

3.6
(299)

من مات شده‌ام از زندگی و فراموش شده برای خدا..
دلم می‌خواست بلندشوم و جیغ بکشم ولی در توانم نبود
مانند مرده‌ای متحرک به در بسته خیره بودم!
من در این مدت زندگی می‌توانستم تجربه های رو کنم که جهان در تعجب بماند
آن از بی مهری های عموهایم
این‌هم از سواستفاده مالک از بچه برادرش

بچه!
هقی سنگین بدن شوک زده‌ام را تکانی داد
چه می‌کردم؟؟
چرا هیچکس به دادم نمی‌رسد؟
پاهایم را به سختی بالا کشیدم و کنج تخت در خودم جمع شدم
درد شکم‌ام کمی آرام گرفته بود
و نمک بر روی قلبم نمی‌پاشید.
مغز و ذهنم در یک میانه ای گیر کرده بودن که اگر کوچک ترین تکانی می‌خوردن از دره پرت می‌شدن.
ساعت ها می‌گذشت و اتاق در تاریکی فرو می‌رفت و قلبم بیشتر از سنگ می‌شد و کینه جزء به جزء اش را در بر می‌گرفت
و کم‌کم درد زیر شکم‌ام بیشتر می‌شدولی نه آنقدر که از درد به خود بپیچم فقط احساسش می‌کردم که متداوم است.
تا مغزم می‌آمد فکر کند یک دفعه سفید می‌شد و به جایی نمی‌رسید
تن و بدنم خسته بود گویا در جنگ شکست خورده است.
حتی رنگ شب کم‌کم رو به محوی رفت و سپیده صبح جای‌اش را گرفت
پوزخندی گوشه لبم نشست بچه بیچاره علاوه بر مادر ظالم عموی نامهربانی داشت که حتی قلبش برای جنین او نسوخته بود که برای‌اش غذا بیاورد.
پرتوهای نور که در اتاق مستقر شد و حال و هوای صبحی تازه به اتاق بخشید
سر و صدا های ضعیفی هم به گوش رسید
پس بیدار شدند.
احتمالا پایان وقت مالک امروز است و دادگاه مهرانم تشکیل می‌شود
جواب دادن من به مالک از همان اول روشن بود
من دیگر قرار نبود بازیچه نقشه دیگران بشوم
شاید نخواستن این بچه سهم بزرگی در آن داشت ولی نجات عموهایم هیچ سهمی در تصمیم نداشت.
عجیب بود که دلم برای مهران می‌سوخت ولی در توانم نبود که برای اوهم فدا شوم.
تقه آرامی به در خورد و مکثی کرد.
از تخت آمدم پایین و ایستادم
لمس پاهایم کاملن خوب شده بود ولی دستم کمی لنگ میزد
آرام لب زدم:
بفرمایید

وارد شد
مالک بود چنان به خودش رسیده بود و چهره خونسردش را تدوام بخشیده بود گویا از غیب خبر رسیده که من قبول می‌کنم.

-خب چی‌شد؟

با همان آشفتگی ظاهر پوزخندی عمیق روی لبانم نشاندم

-قبول می‌کنم.

با غرور نگاهی به من انداخت و گفت:
بهترین تصمیم و گرفتی،
الان برات لباس میارم.

*

بر روی صندلی های انتظار نشسته بودم،
همان صندلی های دوست داشتنی که پاهایم را محکم تکان می‌دادم و صدای”قیژقیژ”صندلی ها برایم حکم بهترین آواز را داشت.
ولی الان کمی پایم را بالاتر می‌گرفتم زیر شکم‌ام درد عمیقی می‌گرفت و البته…
دستانم را درهم قلاب کردم نگاهم به زمین سفید دادگاه دوخته بودم و صحنه خوبی برای تصور بود
می‌خواستم با جنینم حرف بزنم
به او بگویم که ناراحت نباشد از شکل نگرفتن آمدنش اینجا جای خوبی نیست.
و بهتر است که قرار است سقط شود.
یک چیزای از زن عمو شنیده بودم خون ریزی و درد در حاملگی نشانه چیست؟
سقط!
شاید ناراحت شود چنین خواسته ای از او دارم ،می‌خواهم که کمی مرا یاری کند

-یامور امینی

اسم‌ام در راهروی سرد می‌پیچد و انعکاس می‌کند
بلند می‌شوم و با قدم های آرام همراه سربازی وارد آن سالن محاکمه می‌شوم
نگاه سردم روی تماشاچیان می‌نشیند و زودتر از همه امیر با شگفتی نگاهم می‌کند
حتما با خودش می‌گوید چه دختر آدم فروشی
گامی محکم برداشتم و از او گذشتم
بعد چشمان غمگین زن‌عمو
غم اش از آمدن و شهادتم نیست
حس نگاهش مثل غصه خوردن برای من است
غریبه بیشتر از خودی دل برایم می‌سوزاند
گام دوم محکم‌تر
و بعد نگاه سرد و خشک مالک
در مردمک چشمانش سپاهی عظیم و پیروز ولوله می‌کردند و غرور به رگ‌های این مرد سرازیر
بازهم بی حس از او گذشتم و خودم را نباختم
نزدیک قاضی و مهرانی که در جایگاه چوبی ای با دستانی دستبند زده و لباسان و ظاهری آشفته شدم
نگاهم روی عسلی های گرمش نشست
آنقدر گرم که یخ چشمانم را باز کرد
او هیچ وقت مانند مالک نبود، نگاه مهران مقدس است و نگاه مالک نیرنگ و نفرین شده
نگاه از او گرفتم.

نگاه‌های خیره عموهایم حس می‌شد ولی حتی همان نیم نگاهی که خرج مالک شد به آن ها نمی‌رسد.

با راهنمایی سرباز در جایگاهم ایستادم
قاضی مردی مسن و اخمو بود
نگاهی از زیر عینک به من انداخت و گفت:
برای شهادت اومدین؟!

برای اولین بار است که تصمیم به این بزرگی را خودم گرفتم
برای اولین بار!
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را متمرکز کردم در چشمان ریز قاضی که در چین و چرک های صورتش کمی پنهان شده بود

-من برای شکایت اومدم

ناگهان چنان سکوتی فضا را در برگرفت و نگاه‌های سنگینی مرا هدف گرفتند که اگر بذر های کینه جوانه نداده بودنند الان کمر شکسته بودم.
قاضی با تعجب برگه های دست‌اش را انداخت و گفت:
دخترم تو اینجا برای شهادت اومدی!

نگاهم را از قاضی گرفتم و به قرآن جلویم نگاه کردم، دستم را روی قرآن گذاشتم و نگاه لرزانم را به قاضی دادم

-به قرآنی که الان دست روش گذاشتم همه حرفای که میزنم حقیقته هیچ دروغی توش نیست.

قاضی عینک‌اش رو برداشت و منتظر به من خیره شد
قرارم گریه کردن نبود ولی سکوت قاضی یک حس پشتیبانی به من بی سر پناه داد که ناخواسته اشک ریختم

-آقای قاضی دیروز برادر شوهرم من رو بیهوش بردن خونه خواهر شوهرم و اونجا مادرشوهرم بهم حمله کرد

قاضی آبروانش پرید و اصوات تعجب از دو طرفین به گوشم رسید و در آخر داد مالک

-ببند دهنتو این شر و ورا چیه میگی

تن صدای‌اش از عصبانیت می‌لرزید.
قاضی محکم بر روی میزش کوبید و گفت:
ساکت آقای محترم وگرنه از محضر دادگاه اخراج میشین.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
برادرشوهرت کیه دخترم؟

-همین آقای که داد زد.

سری تکان داد و گفت:
ادامه بده.

-مادرشوهرم حین دعوا بهم صدمه زد، و باعث شد که علائم سقط داشته باشم

صدای پر از تعجب مهران از کنارم می‌آمد ولی من آماده بودم برای گفتن..

-مادرشوهرت خبر داشت که شما باردارین؟
.

-نه ایشون خبر نداشتن ولی برادرشوهرم خبر داشت
.
قاضی موشکافانه گفت:
دلیل حمله مادرشوهرتون چی بود؟

دستم را همانطور استوار روی قرآن نگه داشته بودم.

-من جلوی آگاهی که بخاطر همسرم اومده بودم به دلیل حمله عصبی بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم فهمیدم خونه خواهرشوهرمم وقتی اومدم بیرون مادرشوهرم بهم حمله کرد و بین حرفاش می‌گفت که تو بچه‌ام مو انداختی زندان

.

-علائم سقط جنین همون موقع ایجاد شد و شما برای رفعش به برادرشوهرتون گفتین؟
.

-من خبر نداشتم باردارم برادر شوهرم بهم گفت، و من و تهدید کرد که اگر نیام به علیه عموهام شهادت بدم به من هیچ کمکی برای نجات بچه‌ام نمی‌کنه و حتی شب برای خبر گرفتن و وعده غذایی به من سر نزد عملا من رو زندانی کرده بود.

صدای داد مهران بالاخره اجبار کرد که نگاهم را به خودش بکشد، یاغی شده بود و افسار دریده

-این چی میگه مالک؟؟هاااان؟با توعم!

سرباز ها به زور او را نگه داشته بودنند،مالک هم داد و هوار می‌کرد
قاضی دوباره چندبار محکم به میز کوبید و گفت:
ایشون دستبند بزنین ببرین برای ثبتی شدن پرونده.

صدای ناباور مالک در گوش‌هایم می‌پیچید و زیر دلم از درد می‌سوخت شاید خوشحالی‌اش را اینطور نشان میداد تا آخر که او را کشان کشان بردند من به پشت برگشتم به‌آن پرستیژ خراب شده نگاه کردم.
باصدای قاضی دوباره به حالت اول برگشتم ولی قبل از نگاه گرفتن لبخند کش آمده روی صورت امیر به من شجاعت داد.

به سمت مهران اشاره ای کرد و گفت:
ساکت باشید وگرنه موقع دفاع از خودتون اجازه حرف زدن نمی‌گیرید.

مهران با دستای دستبند زده اش به صورتش چنگ زد و من نگاه گرفتم و به قاضی دوختم

-دخترم برای اثبات حرفات مدرک داری؟

لب گشودم تا حرفی بزنم که صدای آشنایی ساکتم کرد

-بله من شاهد هستم که دیدم مالک امینی ایشون رو سوار خودروشون کردن و بردن، البته دوربین های پارکینگ هم در دسترسه.

حس پیروزی در من دوید و قاضی سری تکان داد و گفت:
پس کار آوردن فیلم دوربین ها به عهده خودت جناب فرح.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
اگر از مادرشوهرتونم شکایت دارین ابتدا باید برین پزشک قانونی تا تایید کنه دلیل سقط ضربه بوده.

سری تکان دادم.

-برای بقیه شکایتت فرح کمکت می‌کنه و می‌تونی بری! البته تو شهادت میدی که سرویس مبل از کارگاهه شوهرته؟
.

-من اصلا خبر ندارم که اون سرویس از چه کارگاهی اومده.

قاضی سری تکان داد و گفت :
می‌تونی بری.

دستم را استمرار بخشیدم و گفتم:
من از حسن امینی هم شکایت دارم.

حالا نوبت اون طرفم بود که صدای هین و وای تعجبشون بیاد
قاضی نگاهی سرسری به طرف حسن انداخت و گفت:
عموهات؟!

پوزخندی زدم و گفتم:
اون عموم نیست ادعای حیثیت دارم.

عجیب نبود که اون مثل مالک داد و هوا راه نینداخت بالاخره یکی پیدا شد که ظلم‌های کرده‌اش و قبول کرده!

-خب گوشم با تویه.

بدون نگاه کردن به طرفشون لب زدم:
این آقا با نقشه من رو مجبور کردن که به عقد پسرعموش دربیام.

-بیشتر توضیح بده.
*
*
*
-احساس می‌کنم الان خیلی سبک شدی!

سبک؟
اگر درد زیر شکمم و اشک‌های پنهانی مهران و حرف های‌اش که گفت”من خبر نداشتم که سجاد میثاق و نکشته بعدن خبردار شدم” فاکتور بگیریم
دستبند های دور دستان حسن و مالک مرا سبک کرد.
سرم را به شیشه چسبانده بودم و به راه رفتن های عابرانی که مانند یک تصویر تند تند از کنارمان می‌گذشتند خیره شده بودم

-من و نبر خونه عزیز.

صدای غم گرفته و بغض دارش قلبم را خراش داد

-نمی‌برمت دردت به جونم، اول باید بریم دکتر!

اوهم مانند من قربانی بود، حسن و مالک توانی کرده بودند بر سر من و هریک سودی برده بودنند تا چیزی پنهان بماند
و آن چیست؟خدا میداند!
هنگام گفتن مدارک و نقشه های حسن، اگ کسی عمو حسینم را نمی‌گرفت استخوان های حسن سالم نمی‌ماند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 299

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
1 سال قبل

من چی بگم الان اصلا هیچی ندارم بگم جزاینکه عالی مثل همیشه واقعا یامور منوحیرت زده کرد ایولا بالاخره بجای بقیه به خودش فکرکرد امیدوارم فقط مهران هم بیگناه باشه وبچشون چیزیش نشه..خسته نباشی ..

لیلا ✍️
1 سال قبل

این پارت عالی بود البته با قلم توانات👌🏻👏🏻 دلم خنک شد که بالاخره یامور تونست جرعت پیدا کنه و واقعیت رو بگه، بالاخره حق به حق‌دار رسید

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود دلم خنک شد که یامور حسن و مالک رو لو داد کاش بی گناهی مهران معلوم شه زودتر بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم لطفا زودتر بذار

مریم
مریم
1 سال قبل

الماس جون انگار واقعیه رمانت
خیلی زیبا ،افرین ،افرین

مریم
مریم
1 سال قبل

الماس جون می‌دونی به جز انتخاب موضوع قشنگ داستانت چه چیزی وادار می‌کنه تعقیب کنیم داستان رو
الان میگم چیزی که رعایت کردی و اکثریت نویسنده ها سرسری عبور میکنند اینه که همین سقط وغذا نخوردن رو مثل اینکه خودم دارم تجربه میکنم نوشتی
بزار بیشتر توضیح بدم ،رمان خانم معلم رو بخون اصلا فیزیک بدن انسان وتحملش بر اساس واقعیت نیست ،مگه میشه تو انباری سرد بدون لباس وتجاوز زنده موند و دوباره سر پا شد ،قویترین آدم از نوع مذکر هم کم میارن چه برسه به یک زن
خوب خیال و واقعیت رو قاطی میکنند میشه یه داستان
کاش نویسنده های دیگه اطلاعات پزشکی رو بالا ببرن ،انسان با یه سرما خوردگی ساده پس میفته

تارا فرهادی
پاسخ به  مریم
1 سال قبل

دقیقا👍🏻

تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی الماسی ❤️😘

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

الماس جان کجایی پارت جدید رو زودتر بده هفته هم تموم شد

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x