غرامت پارت 58
اعت در رون مطب سپری کردم و الان یک ساعت.
زمانش فرا رسیده.
“ممکنه خونریزیات شدید باشه”
-من و..ببر..تو دسشویی
زنعمو دستانش را بیشتر دور بازویم سفت و محکم کردو با گریه گفت:
دسشویی چرا؟؟
وقت توضیح دادن داشتم؟
آنم زمانی که موجی از درد با خشونت در زیر شکمام میپیچید.
-آخخ، ببر
صدایم در پس دردم کمی تناژ بلندی داشت، زن عمو حیران مجدد صدایاش را بلند کرد
درد تا به پاهایم رسوخ کرد
ماهیچههایم منقبض شده بود
زیر شکممام همانند نبضی از یک زندگی که رو به خاموشی بود میتپید…
بالاخره عمویم رسید
هرچه زنعمویم اسرار کرد که حتی شده چشم بسته نزدم باشد ولی باز هم نپذیرفتم
و عمویم مبهوتِبیچارهام که اصلا نمیدانست این اسرار ها برای چیست؟!
انقباض تنام بیشتر میشد و درد هجوم میآورد
احساس میکردم استخوانهای لگنم در حال در آمدن است آنقدر که بی اختیار دستهایم را به دیوار بند کرده بودم و جیغ میکشیدم…
دردش طاقت فرسا بود
چشمهایم پر و خالی میشد و با هر فشاری از درد، قلبم یک تپش را جا میانداخت.
آخر زنعمو طاقت از کف داد و وارد دسشویی شد
دستم را گرفته و تند تند آب سرد به صورتم میکوبید
دانههای عرق بر پیشانیم نشسته و تا امتداد چانهام راه میگرفتند
“نهایتا درد ۱۰ دقیقه طول بکشه”
از ده دقیقههم گذشته بود ولی هنوز ماهیچههایم منقبض و درد پابرجا بود.
آخر آنقدر بیحال شدم که زنعمو ترسیده آرام بر گونهام زد.
-یامور چیزی حس کرد اومد؟؟
چه باید حس میکردم؟
یک جنین چند هفته؟
مگر چقدر است؟!
که حس شود..
بیحال سری تکان دادم
دیگر حتی نسبت به دردها واکنشی نشان نمیدادم فقط سر به دیوار تکیه داده بودم، پایین تنهام مانند گوشتی بدون حس روی توالت بود..
-یامور بسه، پاشو خیلی خونریزی داری!
چندبار روی گونه امزد و آرام نجواگونه زمزمه کردم:
تموم …شد؟
دستی به تارهای موهایم که به صورتم چسبیده بود کشید و گفت؛
هنوزم منقبضه؟دردت کم نشده؟
انقباض ماهیچه هایم کم شده بود ولی درد هنوز با من یار بود.
-هنوز..درد..دارم.
سری تکان داد و گفت:
پاشو دورت بگردم.
من به خانهاش نرفتم تا حماماش را به گند نکشم، ولی الان آنقدر حال نزاری داشتم که او باید کمکم میکرد خودم را تمیز کنم.
.
.
.
-پتوام بنداز روش!
عمو با چشمهای خیساش بار دیگر دست روی پیشانیام گذاشت و پتو را تا چانهام بالا کشید.
-مهتاب تباش داره میره بالا!
از لای چشمانم نیمه باز زنعمو نگران را هم دیدم.
-خدا اون دکتر و بکشه، برداشته آمپول سقط به اون قویع داده برای یع بچه چهارهفته!
عمو کنارم روی تخت نشست و گفت:
چرا همونجا چیزی نگفتی؟
.
-نگفتم!چند بار گفتم خانوم دکتر با قرص حلاش کنید گفت نه خارج از رحمیه زود باید سقط بشه.
لبای خشکام را تکان دادم و گفتم:
آ..ب میخام.
عمو صورتش را نزدیکم آورد و خواست که مجدد از او درخواست کنم.
-آ..ب میخام.
سری تکان داد و از کنار پاتختی لیوانی برایم پر کرد و دستش را زیر سرم راند و کمی مرا بالا کشید
آب ولرم با رسیدن به دهانم با دمای بدنم تبخیر شدن و فقط کمی به درون داغ و پر از عطشم رسید.
-زنگ بزن دکتر بیاد حسین، خیلی حالش بده.
نمیدانم جواب عمویم چه بود و من فقط بوسهاش را روی پیشانیم حس کردم و چشمهایم گرم شد…
[***]-خودت به کی شک داری؟
دستان دسبند زده اش را روی پاهایش میگذارد و نگاه بی حواسش را بند چشمان بازپرس روبه رویاش.
-میشه دوباره تکرار کنید.
باز پرس نفس عمیقی کشید و به صندلیاش تکیه داد، نه به آن جوانی که ابتدای دستگیری اش دست به هرجایی میزد تا آزاد شود و نه به این حال بعد از دادگاهش
حواسپرت و غمگین!
-بازجویی اولت یک چیزایی گفتی، رضا بود اسم شریکات!
سرنخی کوچک به او میدهد تا شاید حواسشجمع شود، اولین متهمی بود که آرام با او تآ میکرد.
مهران نفس عمیقی کشید و کمی فکرهای جور واجورش را مرتب کرد و دوباره دست هایش را روی میز گذاشت و گفت:
آره رضاهمتی..
بازپرس دستانش را دور تناش میپیچاند و دقیق به مهران خیره میشود با آن تجربه چندین و چندساله خیلی راحت میتوانست حدس بزند مهران اصلا در این حوالی نیست.
موضوع پروندهاش عجیب بود.
-پسرجان یک ساعته من و اینجا معطل کردی!
با اخطار پازپرس سر پایین میاندازد، باز پرس گره دستانش را باز میکند و روی میز خم میشود و نجوا گونه میگوید:
میدونم نگران همسرتی ولی تا تکلیف پرونده معلوم نشه نمیتونم اجازه ملاقات بدم.
“همسر” در سرش اکو میشود و بعد صدای پر از بغض یامور و از همه مهتر بارداریاش!
چه سرگذشت پدر شدن درامی برایش رقم خورده بود..
-منتظرم.
دستانش مشت میشود و عصبانیت مانند آن هفت روز پیش به جانش میافتتد
-رضا همتی، شریک کارگاهم بود
یک برادر داشت اسمش رامینه، سابقه میزونی نداره!
بازپرس دستانش را برمیدارد و دوباره به صندلی تکیه میدهد و مشتاق به مهران که سر بلند کرده بود و خیرهاش بود نگریست.
این را میخواست دلیلی برای آزادی..
-منظورت از سابقه میزونی نداره چیه؟
نفس عمیقی کشید و اوهم به صندلی تکیه زد
-دزده!
چندبار خودم موقع دزدی کردن گرفتمش، ولی چون داداشش رفیقم بود و پولی در بساط نداشتم تا سهم رضا رو بخرم هیچی نگفتم.
.
-حتی به برادرش؟
.
-به رضا میگفتم، ولی رامین میزد زیرش و دفعه دوم رضا ناراحت شد و گفت که به برادرش تهمت میزنم
برای همین بدون اطلاع رضا دوربین تو همجای کارگاه نصب کردم تا به رضا نشون بدم که داداشش دزده!
بازپرس ابروانش را بالا انداخت و گفت:
هنوز رضا از اون دوربینا اطلاعی نداره؟
سری به نشانه نه تکان داد و گفت:
از اون موقع به بعد رامین گم و گور شد منم یادم رفت به رضا بگم، راستش من به رضا تهمت نمیزنم ولی اون دوربینا نشون میدن که من اصلا موقع ساخت سرویس مبل خونهام تو کارگاه نبودم!
.
-رضا اونا رو ساخته؟
.
-به جز من و رضا پنج کارگر دیگهام اونجان.
بازپرس سری تکان داد و گفت:
به بچها اطلاع میدم برن فیلما رو دربیارن.
تا اون موقع باید زندان باشی.
مهران سری تکان داد
-سرباز علیپور، متهم و ببر.
در آهنی با صدای بدی باز شد و سرباز با ادای احترام وارد شد.
.
-میخام امیر فرح و ببینم.
سرباز به سمتش برگشت و مغرور گفت:
شما با جناب سروان چه سنخیتی داری؟
پوزخندی کنج لبانش شکل گرفت، اگر به درسش ادامه داده بود الان درجهاش از امیر بالاتر بود.
-تو برو بهش بگو مهران کارت داره.
سرباز چشمانش را ریز کرد و طمع کار لب زد:
چی به من میرسه؟
مهران تحقیر آمیز گفت:
چقد قیمتته؟
سرباز شوق زده لبخندی زد و گفت:
۵۰۰ بده حله.
-الان که ندارم، شماره حسابت و بده میگم برات بزنن.
سرباز نامطمعن با اندکی صبر سری تکان داد و راهشان را به سمت اتاق امیر کج کرد.
معلوم بود که اول خدمتش است و دندان گرد و بدون فکر است!
روبه روی اتاق امیر ایستادن، ابتدا سرباز رفت و بعد همراه امیرخارج شدند.
-دستبندش و باز کن.
عوض نشده بود، همان امیر چندسال پیش نچسب و مغرور
سرباز اطاعت کنان دستبندش را باز کرد، امیر وارد اتاق شد و بعد مهران.
-فکر نمیکردم یع روزی اینطوری بیای اتاق کارم!
پوزخندی کنج لبانش نشست و پشت میز کارش نشست، مهران نگاهی به میز و بعد به امیر انداخت.
-حالا اینجوری اومدم، عقدهات و خالی کن.
اشاره مستقیمی به پشت میز نشستنش کرد.
امیر سری تکان داد و مهران روی صندلی روبه روی میز امیر نشست.
-عقده!!
آره عقده دارم رفیق چندسالم که ورد زبونش این روزم بود تا بیاد بهم افتخار کنه، الان نشستم که به قولش عمل کنه.
یادآوری ان روزها تلخ بود ولی فکر مهران و دلیل آمدنش کاملا متفاوت بود تا بحث او!
-تو یامور از کجا میشناسی؟!
امیر بدون تعجب خودکار روی میزش را برداشت و در هوا تکانی داد همان روز دادگاه فهمید که قرار است از طرف مهران بازخواست شود.
باید حس غیرت مهران را نسبت به خودش برانگیخته نکند مخصوصا موقعی که میانهاش با مالک شکرآب است، با چرب زبانی مستقیم به مهران نگاهی میکند و میگوید:
من خانوم امینی موقعی که اومدم برای تفتیش خونهات میشناسم.
دلیل شهادتم صمیمت که توی ذهن مریضه تویه نیست، چون خودم اون برادر لاشخورت و دیدم که سوارش کردو
اجازه اتمام حرف را نمیدهد، در چشمان عسلی رنگش حسی مانند اعتماد تزریق میشود.
-ازش خبر داری؟
بازهم خودش را بی خبری زد و گفت:
من میگم باهاش آشنا نیستم تو بگو ازش خبر داری!
چشمانش گرم و همان مهران همیشگی شد، خیلی واضح بود که مهران غیرتاش فقط بخاطر اینکه یامور همسرش است نیست او واقعا عاشق یامورع!
-فکر نمیکردم بم شک کنی!
سرش را برگرداند و اتاق را از نظر گرداند و لب زد:
اخلاقم همینه!
امیر سری تکان داد و بی حرف منتظر به او چشم دوخت، باید وقت میداد تا به او اعتماد کند.
-میخام یامور ببینم.
نگاهش روی امیر ثابت ماند.
-اینکه تونستم دستبند متهم یک پرونده یک کیلو شیشه رو باز کنم دلیل نمیشه که خیلی خرم میره!
داداش حواست هست یک کیلو شیشه از تو خونت پیدا شده؟!
مهران بی توجه به موبایل امیر که روی میزش است اشاره میکند و میگوید:
زنگ بزن به زنحسین.
امیر موبایلش را چنگ میزند و میگوید:
من شماره زن حسین و از کجا دارم؟!
مهران طاقت از کف میدهد و بی اختیار مشتی روی میز میکوبد و میگوید:
با صبرم بازی نکن امیر، من صدا یامور میخوام جور کن برام!
امیر نفس عمیقی کشید و دستش را به نشانه تسلیم بردن بالا برد و گفت:
باشه جور میکنم.
-همین الان.
موبایلاش را روشن میکند و سراغ شماره حسین میرود، مضطرب میشود از لو رفتنش از اینکه حسین بگوید که امیر از تمام اوضاع مطلع است.
همان نیمچه اعتماد مهران از بین میرود.
شروع به زنگ خوردن میکند و بعد صدای حسین میپیچد
-جانم امیر
نگاهش روی مهران که اشاره میکند روی اسپیکر بگذارد ثابت میماند و بعد موبایل را پایین آورده روی اسپیکر میگذارد.
-سلام داداش، خانومت هست؟
صدای حسین از میان هیاهو و سر و صدا میآمد و خوب متوجه حرف امیر نشد و گفت:
به مهتاب زنگ بزن!
-شمارشون ندارم.
با”میفرستم” حسین دکمه پایان را میفشارد و کمی اضطرابش کم میشود
حالا فقط مهتاب مانده.
با پیامک از طرف حسین شماره مهتاب را میگیرد و همانطور رفتار های مهران را چک میکند
عصبی و پر تشویش است.
-بفرمایید
با پیچیدن صدای مهتاب هر دو به خودشان میآیند.
تنها یک شانس داشت آنهم زرنگ بودن مهتاب است.
-امیر فرح هستم، مهران پیش منه.
جملهای کوتاه و ولی پر از رمز!
مهتاب مکثی میکند و بعد زمزمه میکند:
سلام آقا امیر خوبید؟!
خجالت زده از هول زدگیاش میگوید:
ممنون مهتاب خانوم عذر میخام، یکم عجله داشتیم.
-نه اشکال نداره، یامور تازه خوابیده.
نگاهش را با خیالی آسوده به مهران میدهد ، که موبایل را از دست امیر چنگ میزند و از روی اسپیکر بر میدارد.
و مشغول صحبت میشود
زیاد کنجکاوی به خرج نمیدهد و خودش را مشغول دفتر و پرونده هایش میکند.
ولی صدای بلند مهران که میگفت”سقط شده” کمی نگاهش را خرجش داد ولی فقط یک لحظه بود.
مهران بعد چند دقیقه ای موبایل را با چشمانی نم زده به امیر سپرد و بدون حرف به سمت در رفت ولی قبلش امیر نیش آخرش را زد
-درسته به دنیا نیومده یا جنسیتشو نفهمیدی ولی از خون تو بوده، شاید اگر همچی طبق عادی پیش میرفت ذوق پدر بودن و داشتی!
دستش روی دستگیره خشک شد و بدون نگاه به امیر لب زد:
برو سراغ سمیرا، اون از همچی خبر داره فقط از یک چیزی میترسه!
و بدون حرفی دیگر اتاق را ترک میکند.
بالاخره برادرش را فروخت!
“یک پارت طولانی تقدیم نگاههای زیباتون”
“حمایت فراموش نشه”
عالی و پیچیده، قلم گیرات باعث میشه یک لحظه هم چشم از صفحه گوشی برندارم واقعاً اینو میگم👌🏻حالا چی به سر مالک میاد؟ آخ کراش عزیزم نمیره فقط😟
مرسی لیلاجان لطف داری بم🥰✨️
انشالله پارت بعدی سرگذشت کراش شماهم معلوم میشه😂
فقط ببینم خط و خش روش بیفته⚔️
چقد ناراحتم برا یامور کاش مهران بی گناهیش ثابت شه برگردن سر زندگیشون ممنون الماس جان خیلی خوبه داستانت لطفا همیشه زود به زود پارت بده گلم
حمایت❤️🙂
ای خدا واقعا قلمه زیبایی داری
مهرانو آزاد کن زودترر🥲
با سلام مانند همیشه واقعا عالی بود،👌😊😘
عالی بود خسته نباشی الماسی🥺❤️
بچه ها نیستید تایید کنید
عزیزم تبریک میگم
خیلی قشنگه
فک کنم الماس جون دیگه نمیخواد بنویسه
😔😔😔😔😔