غرامت پارت 63
خواستم همانطور که دستانش دورم حلقه و چشمانش در نزدیکیم کنجکاوی خرج کنم که صدای در خانه و بعدش عمو حسین
باعث شد به سرعت از مهران جدا بشوم.
استرس گریبانگرم شد و دستهایم چنگ لباسم،
-یامور؟
این سریع آمد عمو حسین و صدای عصبی اش نشان میداد یاسان دهن لقی کرده است.
چشم چرخاندم و به مهران که با لذت و شیطنت به من استرسی نگاه میکرد، خیره شدم
که آرام لب زد:
نکنه جدی جدی باورت شده دوست پسرتم؟
منظورش را خوب میفهمیدم ولی خوب او همسر عادی هم نبود!
بار دیگر اسمم از جانب عمو صدا زده شد.
از سنگرمان بیرون آمدم و نگاه دادم به زمین و لب به سخن باز کردم:
مهران اومده.
صدای خونسردش و پر از شیطنت آرامش گوشم را نوازش کرد:
عه لوم دادی که!
گویا زندان با اخلاقش ساخته، همانطور که از لحنش پیدا بود چهره اش خونسرد و با قدم های آرام کنارم ایستاد، صدای از عمو نمیآمد.
ترسیدم
سر بالا گرفتم که دیدمش با اخم های درهم و دستانی پایین افتاده و مشت شده.
-سلام
رسا بود و بدون هیچ عبایی از خجالت، عمو حسین نگاهی با غیض طرفش انداخت و بعد نگاه مرا شکار کرد و بالاخره زبان به سخن گشود:
علیکسلام
بعد نگاه پر سوالش را به چشمانم دوخت، ترس و استرس تکلمم نصف و نیمهام را از من گرفته بود که باز مهران لب گشود:
اومدم یامور و ببرم!
توقع داشتم داد بزند و مهران با یک لگد بیرون و مرا کشان کشان داخل اتاق زندانی کند.
ولی کمکم طوفان نگاهش خوابید و صلحی عجیب در دستانش وزید و مشتاش باز شد و گفت:
خوشاومدی!
خوشآمد گویش کمی سرد بود ولی همانم آنقدر هردویمان را متعجب زده کرده بود که مهران های یک تای ابرویاش را بالا برده بود.
یک قدی نزدیکمان شد، هردویمان مانند مجرم ها دست به سینه جلویاش ایستاده بودیم.
-درسته میونه خوبی نداریم(نیم نگاهی به مهران انداخت و دستاش را به عنوان تعارف بلند کرد و به خانه اشاره کرد)ولی وقتی یامور تو حیاط راه داده تو رو پس مهمونمی، بیا تو خونه حرفی دارین باهم بزنین!
هنوز در تعجب سپری میکردم که با این جمله به کما رفتم از فرط تعجب!
عمو حسین هر روز از اخلاق هاس زیبایاش طوری رونمایی میکند که من در انتخاب بهترین عمو هر روز خودم را سرزنش میکنم.
کلام آرام و مودب عمو حسین باعث میشود مهران سر پایین بیندازد و از حالت قلدر خودش کنارگیری کند.
-ممنون، مزاحمتون نمیشم
تا موقعی که یامور حاضر بشه اینجا میمونم.
عموحسین تعارف دیگری نکرد و با چشمانش به من اشاره ای کرد و خود جلو من پشت سرش راه افتادم.
ابتدا عمو وارد شد و سپس من!
زنعمو با ورودمان پرده را انداخت و حراسان مرا نگاه کرد، احتمالا تمام وقایع را دیده.
امیر یاسان را در آغوش داشت و زیر گوشاش پچپچ میکرد که با ورود ما دست کشید و به احترام عموحسین بلند شد.
عمو برایاش سری تکان داد و روبه مهتاب گفت:
مهتاب میز و بچین، امیر کار داره.
مهتاب بدون حرف سری تکان داد، عمو به سمت اتاقم رفت و من هم بدون حرف پشت سر او رفتم.
میدانستم با من حرف دارد..
در اتاق را بست و روبه رویم قرار گرفت.
-مطمئنی عموجان؟!
بخاهیم اطمینان مرا بپرسند؟من میتوانم تا الان اطمینان از حس دلتنگی مهران و اطمینان از ترس و اضطراب الانم را بدهم.
گیج لب زدم:
اطمینان چی؟!
عمو متاسف دستی به ریشاش کشید و با کمی تعلل گفت:
تو مهران دوست داری؟
ماندم، زبانم به کامم چسبید و بادی گرم در گلویم وزید و برهوت خشکی کرد.
به سرفه افتادم، که عمو نوازش گونه کمرم را دست کشید و آرام گفت:
دوسش داری!!!
ناامیدانه گفت و نوازش هایش با غم کشیده شد بر پشتم و من چنان سرفه میکردم که آری آرام کمتر مرا به رسوایی میکشید.
بالاخره نفس بر من مسلط شد و سرفهها با رسوایی اتمام یافتن.
عمو دیگر نگاهش را به من نداد فقط آرام گفت:
سریع نرو، الان فقط برو باهاش بیرون شرط و شروطات بگو(سرش را بلند کرد و نگاهم کرد) اینبار من پشتاتم و اجباری نیست هر کدومه و قبول نکرد، این اتاق برای تویه.
دستی به شانهام زد و زود از اتاق خارج شد، دستی به قفسه سینهام کشیدم که از شدت سرفه میسوخت و الان قلبم از مهر عمو چنان میکوبید که جای زخم ها را به درد میآورد.
***
نگاهم به بازی بچه ها بود، هر کدام مشغله بردن در رقابتشان چنان برایشان مهم بود که زمین خوردن حریف ایستادنشان نبود.
نفسی عمیق کشیدم، حضورش را کنارم حس کرد و بعد شانه گرمش که به شانهام تکیه داد.
گرچه اخلاقش سرد بود ولی وجود گرمی داشت!
-اگه بچمون میموند، پسر میشد یا دختر؟
نگاهم را گرفتم وبه او که با غم به بچه ها خیره شده بود دادم، از زمان سوار شدن ماشین و آوردنمان به پارک فقط حرف بچهاش که رفته بود سرخط حرفهایمان بود
و سوالی های از این دسته:
شبیه کی میشد؟
اسمش و چی میزاشتم؟
من و دوست داشت؟
پدر خوبی میشدم؟…
حس غم و حسرتی که هربار با سوالاتش چنان به رخ میکشید که من هم با او سوگوار میشدم.
احساس میکردم غم از دست دادن جنین چند روزه او را چنان آشفته کرده بود.
کیک را از دستاش میگیرم که به خودش میآید و نگاه از بازی بچه ها میگیرد.
-انگار خیلی دوست داشتی بابا بشی؟!
سرم را انداخته بودم پایین و با پلاستیک کیک بازی میکردم، ولی گرمی نگاهش را احساس میکردم.
-خیلی دوست دارم.
نگاهم را بالا آوردم و به او خیره شدم، درون چشمانش وایلانی از غم بود
مانند غمی که اوایل ازدواجمان درون چشمانش از مرگ میثاق خوابیده بود.
-مهران اون فقط یک جنین چند روزه بود، صدای قلب نداشت!!
آبمیوه را درون دستم میگذارد و سر پایین میاندازد و آرام میگوید:
شب اولی که زندان بودم، میثاق اومد توی خوابم برای اولین بار!
مثل پروانه دورش میگشتم، ولی با اخم به من خیره شده بود و لباساش سیاه بود.
هرچی گفتم میثاق دردت به جونم چرا حرف نمیزنی؟
ولی اون فقط با اخم خیرهام بود.
هرکاری کردم نشد، خودم زدم وداد زدم ولی نگاهش تغییری نکرد و بدون هیچ حرفی از تو خوابم پر کشید.
ساکت شد و اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی گونهاش دنباله آب کشیده شد.
غم وجودم را گرفت و به او نزدیک و دستم را دورش حلقه کردم،
تکان های ریز هیکلش حالم را بدتر میکرد.
-میدونی یامور، صبح همان روز اومدی گفتی بچهام داره سقط میشه.
تلفط بچهام را چنان با غیظ ادا میکرد که گویا بچه ای چندساله بوده است.
سرم را به شانهاش چسباندم و ارام گفتم:
مهران برای چی خودتو اذیت میکنی!!
-بچهام بخاطر من سقط شد، اگه من مثل ادم باهات زندگی میکردم، بچهامم به دنیا میومد.
خداروشکر کردم که در نقطه کور پارک نشسته بودیم ما را کسی نمیدید.
-این چه حرفیه مهران، اون خارج از رحمی بود.
دستی به زیر چشمانش کشید و نفس عمیقی را رها کرد و آرام گفت:
من لیاقت بچه ندارم، میثاقم بخاطر همون با من قهره!
اولین باری بود که مردی مثل مهران جلوی چشمانم درد و دل و میگریست.
نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم.
سکوت مهران این را به من رساند که آرام شده، از او جدا شدم و آرام گفتم:
ولی زندگی جریان داره و فرصت هام برقراره!
نگاه خیساش را به من داد و گفت:
میدونم میخوای شرط و شروط بزاری!
یعنی حق داری..
چشم از او گرفتم و گفتم:
من دیگه نمیخام خانواده اتو ببینم.
سکوت برقرار شد و قلبم چرکین شد که تاییدی برای حرفم نگرفتم.
احتمالا چون بچه اش بر اثرات ضربات مادرش سقط نشده آنان را بخشیده!
من که مهم نیستم.
-رفته بودم پیش سمیرا،کرج!
یک خونه پیدا کردم نزدیک خونه عمه، میریم اونجا.
متعجب سرم را بلند کردم و بدون هیچ استقامتی برای لبخندم، بدون نقص روی صورتم کشیدم.
-میریم از اینجا؟؟
به صورت بشاشم نگاه کوتاهی کرد و گفت:
آره.
شاید مهران ناراحت میشد ولی خوشحالیم آنقدر زیاد بود که از یاد ببرم و خودم را درآغوشش بندازم.
-مرسی مهراان.
دستانش دورم حلقه شدم و بوسه ای روی سرم خورده شد، یادم رفت که بگویم آن اخلاقت را نمیخواهم آن را کمی عوض کن و آن را تقویت..
به کل یادم رفت و فقط همان درخشید که دست مالک از زندگیمان کوتاه میشود.
(دوستان قضیه حسن فراموش نشده فقط به اون قسمت نرسیدیم، هیچ چیز یادم نمیره همرو یکی یکی میارم)
وای دیدین گفتم مهران خوبه حالا اونایی که ضد مهران بودن بیان وسط …ایول الماس جونم قشنگ حس ناراحتی مهران واسه بچش رودرک کردم واقعا سخته واینو کسی درک میکنه که خودش هم کشیده باشه اونقدرزیبا توصیف کردی که نمیدونم چی بگم ….بیصبرانه منتظر ادامه ی داستانم ومطمئنم به همشون میرسیم چون رمانت پرازسوپرایزه وخیلی زیبا همه چیز رو توصیف میکنی وسرسری ازهیچ جای داستان نمیگذری خداقوت ♥️
اینجام که هسیی، چطوریی؟خبری نبود ازتت!!!!!
چه عجب تومنو دیدی؟
نگم برات نازی جان که من خودم الان اومدم ببینم اصن رمانم تایید شده یانه🥲بعد دو روز
بعدش دیدممم عههه نازی خانومم اومدع کههه
یه اعتراف کنم توپارتای اول حتی فکرشم نمیکردم داستان رواینجوری به اوج برسونی
یعنی یه جوری سوپرایز میشم باهر پارت که نمیدونم چجوری وصفش کنم برات ……منم یه مدت نبودم ولی دیگه حالاهستم دختر حاجی😉
تا آخرش باش که چیزع دیگه ای به پایانش نیست، ع دستم راحت میشی😁
نگو اینجوری من خیلی دوست دارم
عزیزمی🙂🥰
وای تموم شد من دلم برای مهران تنگ میشه😂😂😂😂
الهی😂
🤣🤣🤣🤣
الان خوبه اوجش نظرت میگیره؟دلت بام صاف شه🥲😂
بابا دل من باهمه ی دنیا صافه عزیزم
خیلی قشنگ بود عزیزم به قدری خوب و به جا پاراگرافها رو کنار هم قرار میدی که محو داستان میشم، بازم میگم مهران و یامور میتونند خوشبخت بشن مگه اینکه دور و اطرافیانشون اجازه بدن! فقط یه اشکال ریز رو بهت یادآوری میکنم: پسوند ش کنار کلماتی مثل چشمش،ریشش که تو رمانت آوردی رو هیچوقت اینجوری ننویس ( چشماش )❌
به جز تصحیح درست بعضی کلمات که تو داستان رعایت نکردی اشکال دیگهای ندیدم❤
مرسی لیلا جان از نگاهت🙏🏻😁
چه جالب کاور رمانت کامله..!!
چه کاور رمان باحال دراومده 😳
بعد ۶۰ تا پارت یکی جالب دراومد😂
خیلی زیبا بود 🥰
مرسی تینا جاان
مثل همیشه زیبا
ولی الماس جون خیلی دیر به دیر پارت میدی عزیزم
خوبه که مهران به یامور توجه میکنه کاش زندگیشون دوام داشته باشه. ممنون الماش چان
الماس جان پارت نمیذاری
نویسنده جان سلام
یه پیشنهاد خوب:
دیگه اصلا زحمت نکشید و پارت گذاری نکنید چون اینقدر فاصله زمانی بین هر پارت طولانی شده که من یکی دیگه رغبتی به ادامه ندارم
دقیقن مجازت شما خواننده های خاموش ک فقط موقع دیر گذاشتن پارت با انتقادای تند و تیزتون پدیدار میشین همینه
این رمان دیگه پارت گذاری نمیشه
نهههه الماس جان گناه ما چیه که بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستیم خب هر کی ناراحته نخونه زورشون که نکردن لطفا پات جدید بذار🙏🙏
چرا پارت نمیدین قرار بود هفته ای یه پارت بیاد
چرا این جوریه
تا یه رمانی تایید میشه نویسنده کم کاری میکنه🤔🤔
الماس جان بی انصاف نشو ادامه داستان رو بذار تموم شه بره پی کارش
دوست عزیز قرار نیست داستان ادامه پیدا کنه؟
وای الماسی جونم بیا یه پارت بذار تا رمانت رو پاک نکردن سرجدت دختر حاجی