غرامت پارت 65
دستان لرزنم روی خاک نشست و مشت شد
“چطور نفهمیدی؟” در مغزم میپیچید و تکه های پازل کنارهم چیده میشد
آن روز، همان روزی که آغاز بدبختیمان بود
سمیرا لب به زبان گشود و گفت:عموت به من شک داره!
افسردگی عمیق سمیرا قبل از کشته شدن میثاق
داد و بیداد مریم
خبر هرزه بودن سمیرا
کنایه های ریز مهران
همه کنارم پازل را برایم کامل تر میکردند و بیشتر از درون فرو میریختم، من در چه پازل و ترژادی تلخی دست و پا میزدم که عاشقانه اش کنم؟
داد و فریاد های مهران حالم را عوض میکرد؟
اشکان حسن حالم را داغان تر میکرد؟
نه!
من نابود شدم..
من اینبار از زندگی دست کشیدم
نمیدانم چطور و با چه رمقی، یا با چه دیده ای بلند شدم و گیج به راه افتادم
مردمی که به تماشا نشسته بودنند یکی یکی مانند مترسک از جلوی چشمانم میگذشت و هرزگاهی برخوردی با آنها میکردم
ولی هیچکدام مهم نبود
در مغزم بمبی منفجر شده بود که خرابه های به جا مانده اش با هیچ چیز و کس جمع نمیشد
من از ابتدایی تولدم زندگیام دست خودم نبود و چشم باز کردم و پدر معتاد دیدم، درست آن بحران زندگیم را فراموش کردم
پایم به زندگی باز شد که هم سن هایم ان را در رمان های بالای سن قانونی میخوانند
چه در این زندگی دست من بود؟
بدون هیچ توقفی راهی بی انتها کشیده بودم و میرفتم درست مانند زندگی بی سر و تهم
نه ابتدایی داشت و نه انتهایی
اصلا چرا زنده بمانم؟
من به چه کار این دنیا میآیم؟
مرا خدا آفریده است برای بازیگر نقشه و انتقامات دیگران!!
منی که نه مادری دلسوز دارم تا برایم سینه چاک دهد از برای مردنم، یا پدری که کمرش شکسته شود و سپیدی مانند موریانه سیاهی موهایش را ببلعد و هزاران “یا” که من در زندگیم ندارم!
صورتم از فرط گریه میسوخت و آفتاب بی رحمانه بر من میتابید چناچه که اوهم راضی نیست از قدم زدنم در این دنیا
نمیدانم چیشد؟ اصلا چطور تصمیم گرفتم؟
ولی بی رحمانه خواستم که دیگر حتی نفس هم حرام این دنیا نکنم
راه کج کردم سمت خیابان اصلی
صدای بوق کشداری از دور به گوشم میرسید ولی پاهایم کوک شده آهسته راه میرفتند
صدایاش نزدیک تر شد و آخر ترمزی وحشتناک زد و باد سوزان کشیده شدن لاستیک هایاش روی اسفالت صورتم را لمس کرد.
چشمانم را بستم و بی اختیار با زانو روی اسفالت های داغ نشستم
-دیوونه داشتی خودتو به کشتین میدادی!!!
صدایم در نیامد، نگاه بی فروغم در جایی دیگر سیر میکرد و ذهنم مشغول خرابه های بمب منفجر شده مغزم بود، بازهم نشد که بروم، بغض سوزناک گلویم ترکید آنقدر بلند که صدای خانوم رانند معترض آرام شد و صدای قدم هایش آمد
حلقه شدن دستانش دور بازیم کمی نگاهم را به خود کشید
خانومی با چشمانی نگران، با صدای بوق های کر کننده ای که به گوشمان رسید
نگاهش را گرفت و بلند داد کشید:
چخبرتوونه الان میرم..
بازویم را کشید و سعی کرد مرا بلند کند و آرام گفت:
آخه چته تو دختر؟از جونت سیر شدی اومدی وسط اتوبان؟؟
خاموش نگاهش کردم و ناخودآگاه با او همراه شدم، صدای اعتراض رانند ها باعث سرعت بخشیدن به قدم هایاش شد
-خانوم کی به تو گواهینامه داده وسط اتوبان ترمز کردی؟؟
جوابی به صدای معترض رانند نمیدهد ابتدا مرا در سمت شاگرد مینشاند و بعد خودش جا میگیرد و ماشین را راه میاندازد.
حتی پیدا کردن جوابی برای همگام شدن با این خانوم هم پیدا نمیکردم در ذهن مشغولم
-اصلا نمیدونم با چه منطقی تو رو سوار ماشین کردم!!
نفسی عمیقی کشید و سکوت کرد، و من خیره به پنجره ماشین به سیاه شدن آسمان آبی چشم دوختم تا زمانی که پلک بر چشم بستم و خود را به سیاهی بختم سپردم….
….
چشمانم را آرام باز کردم که نور تابیده شد از پنجره روبه رویم باعث شد دوباره پلک ببندم
صدای ریزی توجهم را جلب کرد
-فکر کنم بیدار شد ننه
دوباره پلک زدم و اینبار به سختی مقاومت کردم با نور تابیده شد از پنجره
چشمانم که به نور عادت کرد، دور و اطرافم را از نظر گذراندم
ابتدا چشمانم روی خانوم مسن لبخند بر لب نشست، که با لباسان محلی زیبایی در وصف لبخندش به او بخشیده بود.
-بالاخره بیدار شدی!!
با صدای آشنایی نگاهم به سمتش کشیده شد، صورتش را که از نظر گذراندم کم کم خاطره سیاه به ذهنم هجوم آوردم و ناخواسته نیم خیز شدم.
-مادر ترسوندیش!
دختره آشنا نزدیکم اومد و با طعنه دستم را گرفت و گفت:
نه مادر این از چیزی نمیترسه، وقتی میخواد خودش و بکشه یعنی ته خطه!
نفس عمیقی کشید و دستم را رها کرد،
انتظار داشت خجالت زده شوم؟؟
پوزخندی گوشه لبانم نشست و با گلویی خشک و لبانی ترک خورده لب زدم:
تو اگه زندگی من و داشتی تا الان خودت و سلاخی کرده بودی!
با نشست پر سر و صدای دست خانوم مسن روی گونه اش جدال نگاهمان قطع شد.
-خاک بر سرم مادر این چه حرفیه، تو که سنی نداری!
بخدا از موقعی که تینا گفته خودت و انداختی جلوی ماشین هزارتا فکر و خیال زده به سرم آخه تو به این جوونی چرا غم و غصه؟؟
دلم گرفت و اشک به چشمانم نیش زد، خودم را کمی بالا تر کشیدم و سکوت شد جواب.
-خیلی ممنونم که من و آوردی با خودت
میدانم که فرشته نجات نمیتواند لقب بگیرد برای خودش آنم در زندگی من ولی بازهم مرام داشت مرا تنها در خیابان رها نکرد.
تینا سری تکان داد و گفت:
نمیدونم با چه منطقی این کار و کردم ولی وقتی گریه ات و دیدم نتونستم ولت کنم
الان یک سه ساعتی هست خوابی، ننه ناهید به وضع پاهای تاول زده ات رسید.
متعجب نگاهم به سمت پاهایم راه کشید، اسفالت های داغ کار خودشان را کرده بودنند.
ننه ناهید نگاهی با محبت به صورتم انداخت و گفت:
ننه جان، تینا هرجات و گشت گوشی از تو پیدا نکرد که به خانواده ات خبر بده، شماره بده که زنگ بزنم بیان دنبالت.
کم کم برایم جا میافتاد اتفاقات گذشته، آنقدر برایم اتفاق پشت اتفاق رخ میداد که حتی ذهنم یاری برای ایجاد ابهامات و سوالات نمیکرد
-اینجا کجاست؟
تینا نگاهی مشکوک حواله ام کرد و گفت:
شمال، زودتر شماره رو بده زنگ بزنم، تو الان از ساعت ۱۲ ظهر با من بودی
-ساعت چنده؟
-۱۱
آهی کشیدم و در خودم جمع شدم، حالا به کی زنگ میزدم؟
ناخودآگاه شماره اش بر زبانم جاری شد.
انقدر که دیر پارت میزارین یادمون رفته چی بوده و چی شده
بمیرم واسه یامور😭
سلاممم نازی خانوم چطوری؟
قبلا دلم نمیخواست یامور از مهران جدا شه ولی الان میگم کاش یکی پیدا شه نجاتش بده از دست مهران و عموهاشو و مالک
چیبگم امیدوارم خدا نجاتش بده🥲
چقد خوبه ک دوباره پارتگذاری میشه این رمان
سلام خانم نویسنده،ممنون از اینکه پارت گذاشتید
خیلی رمان قشنگ و از طرفی داستان متفاوتی داره
همین که پارت میزازید ازتون ممنونم
سلام الماس جان چرا پارت نمیذاری ؟ خیلی دیر شده
سلام عزیزم
کاش قبل پایان سال یک پارت عیدی بزارید برامون💕
سلام
رمان و کلا تغییر دادم(ویراستاری) کردم قراره پیدیافش توی سایتای دیگه بزارم
کامل شد همینجا میگم که برید و بخونیدش🫡🩷
خیلی هم عالی
ممنون از پاسخگوییتون،😍
بی صبرانه منتظظریم،💜
سلام حالت چطوره زهرا
سلام خوبم تو چطوری؟
ایدی میدم به تلگرامم پیام بده لطفا
M0_0barber
زهرا جان نمیخوای پارت جدید بذاری؟
چی شد فایل این رمان؟؟؟؟؟؟
سلام خانم نویسنده
فایل پی دی اف رمان جایی نذاشتید بریم بخونیم؟
سلام
ببخشید فایل رمان می خواستم بدونم کجاست؟
البته اگر کامل شده باشه،ممنون میشم کسی پاسخ بده،
سلام
الماس شرق
خیلی رمان خوبی داری
خوب نوشتی
فقط یه سوال دارم چون گفته بودی رمانت نوعش کلن دارکه آخر قصه این دوتا خوشبخت میشن یا قراره جدا شن