رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت آخر

4.7
(59)

دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید با اینکه خوشحال بود اما باز هم میترسید

کاش افرا در طول راه با او حرف میزد

درحالی که داخل خیابان می‌پیچید دستش را روی دست افرا گذاشت و محکم فشرد

از کی تا حالا آنقدر احساسی شده بود؟!

سعی می‌کرد حرف بزند اما هیچ چیزی برای صحبت پیدا نمیکرد

نفس عمیقی کشید و بعد از چند دقیقه جلوی بیمارستان ترمز کرد.

بدون توجه به اطرافش با همان دست های لرزان افرا را در آغوش کشید و وارد سالن شد

پرستار مردی که کنار آسانسور ایستاده بود با دیدنش تند به سمتش آمد و درحالی که درخواست برنکارد میکرد

روبه کیوان پرسید:

-چی شده؟

شمرده و با ترس زمزمه کرد:

-باردار هستش و دردش شروع شده

ناله ی ریز افرا که به گوشش خورد بیخیال پرستار سرش را نزدیک دهانش کرد و گفت:

-بگو افرا

اما هیچ چیز واضحی به گوشش نخورد.

با آوردن برنکارد سری رویش خواند و همراهشان راه افتاد

سوال های گاه به گاه آنها را جواب میداد و با تمام این ها حواسش معطوف افرا بود

کنار درب شیشه ای ایستادند که اجازه ورود به داخل را نداشت

گرچه عصبی بود و نگران اما چیزی نگفت تا هرچه سری تر کارش تمام شود.

…….

بعد از قطع تماس از جایش بلند شد و همان طور که قدم میزد زیر لب گفت:

-پس چرا اینقدر طول کشیده

قدم زدن های زیاد باعث شد سرگیجه بگیرید که در نهایت کنار دیوار ایستاد و سرش را تکیه داد به کاش هایش!

چند دقیقه ای نگذشته بود که پدر و مادر افرا به همراه پدر و مادر خودش رسیدند

سعی کرد استرس را از صورتش محو کند

بعد از احوال پرسی مادرش پرسید:

-دخترم حالش خوبه؟

گویا که تازه یادش آمده باشد تند گفت:

-خیلی وقته منتظرم.

-نگران نباش تموم میشه یکم دیگه

….

زمان زیادی از آمدنشان نگذشته بود که دکتر از اتاق خارج شد

درحالی که دستکش های تمیزش را از دستش خارج میکرد روبه همه آنها گفت:

-تبریک میگم دختر کوچولوتون به دنیا اومد

منتظر حرفی از سویشان نماند و خیلی سری جمع آنها را ترک کرد

تا شب در همان سالن در حال قدم زدن بود و وقتی افرا را به بخش منتقل کردند با خوشحالی وارد اتاقش شد

تازه به هوش آمده بود و از دیدن کیوان و خانواده اش بسیار خوشحال بود

کیوان به رسم ادب کنار ماند تا اول بزرگتر ها تبریک و حال احوال پرسی بکنند

قبل از آنکه خودش نزدیکش شود پرستار با پانیذ کوچولو وارد اتاق شد

صدای گریه های نوزادش چنان شادش میکرد که بیخیال افرا اول دستی به لپ های او کشید که در بغل پرستار از شدت گریه سرخ شده بود.

-چی شده بابایی

ولی مگر نوزاد گرسنه و تازه به دنیا آمده چیزی از حرف هایش را متوجه میشود؟!

پرستار با مهربانی گفت:

-دخترتون نیاز به شیر داره

کیوان سری کنار رفت و منتظر ماند که پانیذ را افرا درست به آغوش بگیرد.

تازه نگاهش به چشم های او افتاد که برق شادی را به وضوح در آنها میدید

لبخندی زد و نزدیکش شد:

-حالت چطوره؟

کمی درد داشت اما گفت:

-الان خوبم

….

تمام مدت مثل پروانه دورش می‌چرخید و لحظه ای تنهایش نمی‌گذاشت

وقتی مرخصش کردند مادر افرا تصمیم گرفت چند روزی کنارشان باشد تا کمکش کند

آخر از دست کیوان که همه ی کار ها بر نمی‌آید!

بچه در آغوش پدرش بود و دستش در دست مادرش.

کیوان سری در را باز کرد و منتظر ماند تا همه وارد شوند.

اول جای افرا را درست کرد و بعد وارد آشپزخانه شد

زیر کتری را روشن کرد و دوباره به جمع آنها برگشت

تازه سرجایش نشسته بود که حاجی گفت:

-خب قراره اسمش رو چی بزارید؟

کیوان با لبخند خیره ی افرا ماند تا خودش جواب بدهد.

به سمتشان برگشت و آرام گفت:

-پانیذ

لبخند هایشان نشان میداد که از انتخابش بسیار راضی هستند

با آمدن پانیذ کوچولو خوشبختی اشان کامل تر شد.

 

(شاید بعد ها فصل دوم این رمان رو نوشتم

فعلا فصل اول به پایان رسید و امیدوارم خوشتون اومده باشه

خوشحال میشم نظراتتون رو کامنت کنید ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
39 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

مختصر و قشنگ بود☺ خداقوت عزیزم موفقیتات روزافزون✨

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

مگه میشه نباشه! بزار به لحظه چک کنم، راستی تو رماندونی جوابتو دادم فقط به تلگرام فاطمه میتونی بفرستی❤

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

باشه😂

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

پیام‌ها رو پاک کردم ولی فقط تشکر کرده بودی ایراد داشت؟

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

باشه عزیزم اگه روبیکا داره براش بفرست من چون فکر کردم فقط از تلگرام قبول میکنه وگرنه برای من زحمتی نیست

راستی ببین درست شد؟ تو از کجا فهمیدی که این پارت تو دسته‌بندی نیست تو کدوم بخشه چون من مشکلی ندیدم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

این چه حرفیه..!! باشه عزیزم ولی ندا گفت روبیکا داره ازش آیدیشو بگیر

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

قشنگ بود ممنون از زحماتت موفق باشی😍

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی
عالی و زیبا بود.
انشاالله فصل دوم هم زودتر بزاری

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود و چه خوب که خوش تموم شد🥺✨️
عالی بود سعیدی🤍✨️
پرقدرت ادامه بدهه🥰

camellia
camellia
5 ماه قبل

سعید ژونم مرسی😍😘.خسته نباشی.ممنون که این مدت غر غر های ما رو تحمل کردی.با حوصله نظرامون رو خو ندی و جواب دادی.خوب وعالی و قشنگ بود.بازهم ممنون.🙏

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
5 ماه قبل

عالی
قشنگ
زیبا
ناز
چشم قلبی قلبی
مرسی ازت
خسته نباشی
قلمت هم قشنگ وگیراست😍
دوسدارم رمان های بیشتری ازتون بخونم😘
مرسی از اینکه به نظر خواننده های رمانت اهمیت میدادی
بدعادتمون کردی🤗🤗

Fateme
5 ماه قبل

خیلی خسته نباشی خیلیی قشنگ بود رمانتت

Tina&Nika
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی❤️❤️❤️💜💜

تارا فرهادی
5 ماه قبل

خسته نباشی سعید عزیز ❤️
عالی بود فصل اولش به امید فصل دوم و موفقیت های بیشترت ❤️🤩

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز شروع رمان با اجبار واغاز زندگی پر فراز نشیب افرا و پایانی زیباتر با شادی و گذر از تمام مشکلات ،👏👏

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

آخیییی پانیذ کوچولو🥺😍
دلم بچه میخواددددددددددددددددددددد
عالی بود سعید ژونم خسته نباشی گل
منتظر فصل دومشماااا😂

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

سحریییی پس مائده چیشد🥺

LEKA .
5 ماه قبل

خیلی زیبا👏
منتظر فصل دومش هستم

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

واااییی تموم شدددد😭😭😭😭
خیلییی قشنگ تموم شددد مهی جونممم واقعا رمان قشنگت رو خیلی دوست داشتم و به خوبی با کاراکتر ها ارتباط میگرفتم🥲❤
دلم واقعععا براشون تنگ میشه انگار به رمانی رو که میخونی دیگه عضوی از روزت میشن به نبودشون عادت نمیکنی🥺
تورو خداااا فصل دو بذار برامون بیشتر فرصت آشنایی با نینی جدید داشته باشممم😍😂😂😂😁❤
خسته نباشی و عالییی😘💋🤍

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Newshaaa ♡
دکمه بازگشت به بالا
39
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x