رمان آتش

رمان آتش پارت 42

4.9
(8)

#آترا

اومده بودیدم رامسر.. فردای اون شبی که توجنگل موندیم نقاشی هامون رو با مهدیه تموم کردیم و برگشتیم..
اولین بار بود یه نقاشی رو انقدر زود تموم میکردم.. اون زمان ها همیشه کارهام کم کم یه هفته طول میکشید.. با وسواس و ریز ترین جزییات کارام رو تموم میکردم..
این سبک کار پیشنهاد مهدیه بود..
اولین تجربه ام بود..
من حتی اگه از یه منظره هم میخواستم نقاشی بکشم عکس میگرفتم و با همون نور و جزییات میکشیدمش..
اما خب نقاشی تو طبیعت و به این شکل در حالی که هر ساعت سایه ها جابه جا میشدند تجربه جالبی برام بود..

وقتی برگشتیم جواهر ده بچه ها گیر دادن حالا که مهدیه اومده بریم رامسر تا هم مهدیه دریا رفته باشه هم خودشون کارو بپیچونن..

قبول کردم.. یه ماه و یه هفته تا شب یلدا که قرار بود بچه ها چند روز آف باشن مونده بود و نیاز داشتند کمی از فضای ویلا و کار فاصله بگیرن تا درست حسابی ادامه بدن.. فردای روزی که از جنگل برگشتیم از صبح راه افتادیم سمت رامسر..

کمی حالم بخاطر خواب درهم برهم دیشب بهم ریخته بود..
من بودم و خانواده ام..
یادمه آن روز به خاطر تولد سه قلو ها زده بودیم به دل طبیعت و خالهه زرین به لطف دوستای فراوون و طبیعت دوستش مارو برد وسط جنگل.. تو بهشت واقعی..
من اکثرا شلوار میپوشیدم اما سامیار معتقد دامن برای زن یه چیز دیگه است و من بخاطر سامی اون روز دامن پوشیدم..
یادمه کامیار و کامران کیک رو تو صورت کامراد کوچکترین قلشون کوبیدن..
یادمه خاله نسرین حرص خورد بخاطر کثیف شدن لباساشون با کیک و من ناراحت شدم بخاطر نخوردن کیک..
جزو بهترین روز های زندگی من بود اون روز..

مرور این خاطره کمی آشفته ام کرده بود و باعث شده بود ذهن سرکشم هی این شاخه و اون شاخه بپره..
با این حال حسابی با بچه ها خوش گذشت..
تله کابین رفتیم و بعدش به جنگل رفتیم و پسرا کباب درست کردن..
هوا خنک بود اما چیزی مانع خوش گذرونی شون نمیشد..
دخترا وسطی بازی کردن و منو مجبور به همراهی باهاشون کردن..
لبخندی رو لبم بود که پاک نمیشد..
برای خودمم عجیب بود که از تفریحاتی که روزی با دوست داشتنی ترین های زندگیم انجام میدادم و داشتم انجام میدادم و خاطره هام برام مرور میشد اما لبخند از رولبم نمیرفت..
شاید بخاطر حضور مسیح و لبخندای گرم و شکلات های زیباش بود..

مهدیه تو جمع به احترام خواسته ام منو آترا صدا میزد و اگه جایی تنها بودیم میشدم نفس..

بعد از ناهار به دریا رفتیم و اونجا آب بازی کردیم..
پانزده سالم بود که با سه قلو ها تصمیم گرفتیم از جواهر ده بیایم رامسر.. سامی و کارن تهران بودن.. کلی تو ساحل گشت زدیم و اینجا رو پیدا کردیم..
یه ساحل خصوصی..
تقریبا نزدیک یک کیلومتر امتداد داشت و بین دوتا صخره بزرگ بود.. یه طرف ساحل جنگل بود و یه طرفش دریا.. هر دو طرف صخره ها هم ساحل عمومی و بزرگی بود.. برای ورود به این قسمت باید کمی توی جنگل میرفتی برای همین خیلی ها خبری از این ساحل خصوصی و زیبا ندارن..
ساحلی که توش خبری از آشغال نیست..

حقیقتش من نمیخواستم وارد آب شم و مثل دخترا سر تا پام خیس شه..
روی شن ها نشسته بودم که مسیح بطری آبی رو رو سرم خالی کرد و دوید..
منم دنبالش..
انقدر به فکر گرفتنش و نحوه تلافی بودم که نفهمیدم کی تا زانو تو آب بودم و داشتم دنبالش میکردم.. این شد شروع آب بازی ما..

بعد از شاید نیم ساعت همگی از دویدن تو آب و خیس کردن دیگه خسته شده بودیم.. از آب بیرون رفتیم..
پسرا رو فرستادیم اون سمت صخره و لباس هامون رو این طرف عوض کردیم و رو کنده هایی که با فاصله بیست متری از صخره بودن نشستیم..
دم غروب بود و بچه ها یا پاستور میزدن یا والیبالی چیزی بازی میکردن.. مهدیه بهم پیشنهاد قدم بزنیم و من قبول کردم..

تا اینجا بهترین روز عمرم بعد از ده سال رو گذرونده بودم..

به ساحل عمومی رفتیم و بلال خریدیم و خوردیم و خندیدیم.. مهدیه با وجود اینکه آروم بود و شیطنت نداشت اما دختر خوش مشربی بود و باعث میشد از حرف زدن باهاش احساس خستگی نکنی.. همراهی باهاش بشدت لذت بخش بود..

با شوخی خنده به صخره ها نزدیک شدیم و از این فاصله میتونستم صدای جیغ جیفوی آرام که داشت سر هیراد غر میزد رو بشنوم..

مهدیه گف: میگمااا بچه ها روابطشون صمیمی تر از همکار نیست؟؟ مثلا در حد دوست دختر دوست پسر؟؟

– چرا هست..اولا که منو مسیح اولش گفتیم حق ندارید رابطه داشته باشید و اگه بخواید وارد رابطه شین باید برگردین تهران.. همه شون قبول کردن اما خب.. به نظر میاد هم پسرا برای دخترا خیلی خاصن و هم دخترا برای پسرا.. انقدر که آرام اصلا برای جدایی از نامزدش و ترد شدن از خانواده اش غصه نخورد.. با هم صمیمی شدن اما خب برخلاف همیشه حواسشون هست که رابطه شون رو انقدر جدی نکنن که دعواشون بخواد روی پروژه اثر بزاره حتی مطمئنم آریسا خیلی زیاد از دانیار خوشش اومده..

+ ازت حساب میبرن؟؟

همون طور که از فضای بین صخره و جنگل رد میشدیم گفتم..

– اگه حساب نمیبردن باور کن یه خط کدم نمینوشتن..

خندید و من لبخند زدم..

حال رسیده بودیم سمتی که بچه ها بودن و من تنها ده قدم با نابودکننده زندگیم فاصله داشتم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم👏🏻💚
قلمت مانا

آرتمیس
آرتمیس
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

عالیه عزیزم ولی اگه یکم طولانی ترش کنی فوق العاده میشه
به هر حال رمانت واقعا محشره💓👌

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x