رمان پری دریایی

پری دریایی پارت5

4.6
(67)

Part5

****(سوم شخص)
صورتش از گریه های بی امانش سوخته و به داد آمده بود، هنوز هم توان درک حرف های ضد نقیص اویس رانداشت!
هم‌خوابگی
فقط همین در ذهنش زنگ می خورد و اشک‌هایش جاری حتی موقع آمدن این صورت سرخ مهرابه نگران نشسته در سالن به انتظار پریا را آنقدر نگران کرده بود که خواستار زنگ زدن به پلیس شده بود و اویس را یک جانی می‌خواند….
الحق که او جانی است یک جانی که فقط قرار است پریا درهم بشکند و نابود کند…

-الهی عمه دورت بگرده چرا چیزی نمیگی؟

اگر توانش را داشت اولین نفر مجید بود که شکایت اویس را می کرد ولی نمی توانست…
به قطع اگر پدرش هم می‌فهمید که علاوه بر زنش دختری که همیشه او پری پاک بابا می خواند یک رگی از مادرش به ارث برده دق می کرد…
دوباره اشکانش جاری می شود و اینبار هق خاموش شده گلوی خشک‌اش بیرون می جهد…
که اینبار مهرابه انتظار را جایز نمی‌داند دخترک لرزان فرو رفته در خود را به آغوش می کشد…آه جان سوزی از میان لبان خشک پریا هم آوا با هق هق اش می‌شود!
هرچه بود اما آن آغوش گرچه مادرانه نبود ولی گویا آبی بود بر آتش مگر تا با حال غیر آن سه سالی که پدر برایش بود آن سال های دیگر طعم آغوش را چشیده بود آنهم مادرانه….
مهرابه همانطور که او را تنگ به آغوش گرفته بود آرام خرمن موهایش را نوازش می کرد…

-آخه چی شدی عزیزمن؟کاش نمی‌ذاشتم با اون پسره بری!

ای کاش نمیزاشت برود…
آن موقع راحت در خوابش بود کاش می ایستد جلوی اویس می گفت حق ندارد کاش….

-نمیزاری که به پلیسم زنگ بزنم،دارم از نگرانی میمرم دخترجان!

بازهم اشک‌هایم جواب می‌شود، اویس همانطور که مرا هم خوابه کرد قوانینی هم برایم وضع کرد اولین قانونش سکوت بود…
سکوت در برابر
بی عفتیم…
هم خوابگیم…
می گفت برای من که مشکلی نیست ولی تو دختری…
من دختر بودم؟نه من زنی بدون سر پناه بودم!
من خیلی وقت پیش درست سه سال … خانه حاجی مُطلا شب تولد اویس…آن پیراهن عروسکی رنگ سفید…آخرشب..من و اویس تنگ هم
و آخر آن چیزی که نباید می‌شد!

-پریا جانم ، لااقل یکم دراز بکش الان چندساعته همینطوری توی خودت جمع شدی!!

صدای مهرابه آنقدر تُن بغض آلودی دارد که قلب وحشت زده پریا را به رحم می آورد…
آرام سر سنگین پُر از حرفش را از سینه مهرابه بر می‌دارد ولی آن چهره سرخورده و شکسته آتشی دوباره بر دل مهرابه می‌اندازد.
دستش روی گونه ملتهب پریا می‌گذارد..
اینبار با اشکانی چکیده مجدد از او خواش می کند تا سکوتش را بشکند!

-الهی من فدات بشم، حرف بزن تا بفهم چیکار شدی؟

دستش را روی دستان مهرابه می گذارد سعی می کند کمی فقط کمی…عمق ناراحتی‌اش را بپوشاند!

-من..

صدایش خش داراست گویا از میان چاه حرف می‌زند..

_فعلا شرایط خوبی…

دوباره اب دهانش را قورت می دهد تا شاید بهتر شود

-ندارم فردا صحبت می کنیم.
مهرابه بیشتر از این چند کلمه عذاب آور انتظار داشت …شاید تعریف کردن این مدت غیبتش را!

-پس عزیزم گریه نکن، یکم بخاب حالت بهترشه فردا صحبت کنیم!

به نشانه رضایت سری تکان می‌دهد….مهرابه با بوسه‌ای روی گونه‌اش او را ترک می‌کند…باز
او می ماند و هزار درد بی درمان!
نمی‌داند چطور ولی هرگونه که بود پلکانش را روی هم آورد تا تسکین شود…

***

به دود سیگار دستانش خیره می‌شود…..

-نزدیک خونه خودتون باشه؟

سیگار را گوشه لبانش می‌گذارد و مرد حریص روبه‌روی‌اش خیره می‌شود…

-نه دور تر

سری تکان می‌دهد و با لبخندی عمیق دندان های سفیدش را به نمایش می گذارد…

-یک خونه خوب براتون در نظر دارم دوطبقه‌اس…..

بدون انتظار برای ادامه حرف هایش کمی نیم خیز می‌شود و اینبار خیلی عمدا دود سیگارش را سمت مرد املا کی می‌فرستد.

-گفتم ویلایی باشه..

مرد صورتش را درهم می‌کند و دوباره سرش را در آن لپ‌تاب روی میزش فرو می کند…

-همین امروز ردیف کن میخام برم ببینم…

مرد با تعجب خیره اویس می‌شود که صورتش میان دود سیگارش کمی مه‌آلود است…

-امروز که نمیشه…

بازهم فرصتی به او نمی دهد و کمر صاف می کند، سه سال انتظار برای یک انتقام کافی‌است….

-از اول بگ …چرا وقتم و گرفتی!

پشت می کند تا که املاکی را ترک کند، که مرد املاکی که از همان ابتدایی ورود با آن تجربه که دارد حدس زده بود اویس…از آن مرفه های بی درد است…
شاه ماهی‌است و باید تور کند.

-یکی میشناسم…فقط

اویس برمی‌گردد و خیره نگاهش می‌کند.

-یک ساعتی شاید طول بکشه!

اویس در همان نقطه ای که ایستاده دوباره خودش را روی مبل چرمی رها می کند…

-مشکلی نیست!

مرد با خوشحالی تلفن‌اش را چنگ می زند و به بیرون از املاکی می رود…

فکرش سمت پریا کشیده می‌شود…آن ترس و وحشتی و ناامیدی درون چشمان سیاه‌اش آنقدر لذت بخش بوده‌است که گویا اویس دوباره زاده شده..
پوزخندی گوشه لب‌اش می‌شیند چه جهنمی برایش بسازد..!
می خواهد قفس بسازد …پریا در قفس…او زندان بان…هم خودش زخمی‌اش کند و هم مرهمش باشد!
می خواهد پریا درون دو راهی که سه سال خودش جنگید بگذارد
نفرت
عشق
حتی فکر کردن به آن لذت بخش واقعیتش شیرین ترهم می‌شود…

موبایل‌اش را بیرون می‌کشد ساعت10 صبح را نشان می‌دهد …
آغاز بازی
شروع به تایپ کردن می‌کند.

“ساعت11پایین باش میام دنبالت”

طولی نمی‌کشد که پریا پاسخ می‌دهد.

(باز چی از جونم می‌خوای؟)

پوزخندش عمیق تر می‌شود، خبیثانه تایپ می کند۰

“لباتو،گردنت…اوم میخای برم پایین تر؟؟”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
پاسخ به  الماس شرق
10 ماه قبل

عع چقدر خوب

لیلا ✍️
10 ماه قبل

مردک سادیسمی روانی من اگه جای پریا بودم سریع به پلیس خبر میدادم یا حداقل به اطرافیانم میگفتم 😑

عسل
پاسخ به  الماس شرق
10 ماه قبل

رمانت عالیه ولی خیلی دیر پارت میزاری

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x