نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان لقب اشتباهی که به تو دادم

لقب اشتباهی که به تو دادم part 4

4.9
(38)

Part_4

لقب اشتباهی که به تو دادم

#(راوی)

درست است اینجا ایرانه، ایرانی که مردمانش فقط به دنبال سوژه‌ هستند و تنها کاری میکنند…..

دخترک با تمام توانش جیغ میزد و اسم پدرش را صدا میزد نفس کم اورده بود صورت سفیدش تمام قرمز بود و هق هق هایش در ون میپیچید

پسر خیلی داشت خودداری میکرد که گردن دخترک را نشکند اخ اخ از دست پدرش فقط بخاطر انتقام چه بر سر اطرافیانش اورد با صدای جیغ دوباره دختر به سمتش حمله کرد و یکی از دست هایش را روی دهان دختر و دیگری را کلتش را نگه داشته بود. کلت را روی شقیقه ی دخترک گذاشت و دخترک ترسیده به سک سکه افتاده بود

دخترک در اغوش پسر از ترس بیهوش شد و بدنش به کل شل شد پسر لبخند پیروز مندانه ای زد و دخترک را به یکی از بادیگارد ها سپرد

#(سال 2023 مکان :بیمارستان(…..) )
#(راوی)

پسر هنوز درون اتاق عمل بود یعنی امیدی هم هست حال خودشان بد بود به کنار پلیس ها مدام سوال جوابشان میکردند که دخترک اخر نتوانسد تحمل کند و مرد را لو داد همه چیز را گفت هم چیز مرد بی حس بی حس بود هیچ انگیزه ای نداشت اعدام میشود و……
دخترک بد تر از مرد نه خانواده ای نه عشقی نه امیدی نه رویایی پوچ بود خالی یه خالی

#( سال 2022 مکان:نامشخص(….) )
#(هانا)

ارام چشمامو باز کردم سرم درد میکرد به سرم داخل دستم نگاه کردم چم شده بود اخرین بار….. تا لود شد دنیاش تیر و تار شد سریع سرم رو از دستش بیرون کشید که خون همه جا پاچید ولی مهم نبود از روی تخت پایین امد….

صدای درب نگاهش را به درب کشاند ان پسری بود که تحدیدش میکرد نگاهش کرد

هانا_من کجام؟ چرا منو بردین؟ یعنی چی که زن بابات بشم مگه من چيكار کردم اخه

اشک هایش یک به یک بر روی صورت سفیدش که قرمز شده بود میچکید از ترس نبود از بدبختی نبود ازین بود که پدرش کاری برایش نکرد

¿_هووو چه خبرته یکی یکی اولین اینکه ساعت خواب دوم اینکه هانا بودی دیگه اینجا اُتریش…..

هانا_چی اُتریشششش مگه من چند ساعته بیهوشم

¿_هوی نفله دیگه نپر وسط حرفم با تشکر از آرامبخش ها دوروزه اها قراره از این به بعد نامادری صدات کنم نامادری اسمم ارسینه

بعد دستشو جلوم گرفت ارام دستمو تو دستش کذاشتم خیلی گرم بود تضاد جالبی بین دست یخ من و دستای گرمش بود توی چشماش زل زدم چشماش سیاه ی سیاه بود هرجی بیشتر نگاشون میکرد بیشتر درون جاله چشملش میوفتادی دستاشو جلوم تکان داد و بشکن زد
ارسین_کجایی نامادری

گیج نگاش کردم

هانا_ها

ارسین با چهره ای پوکر نگام کرد و

ارسین_هیچ تو حال خودت باش بای

هانا_نه نرو لطفا

انقدر صدام مظلوم بود که خودم دلم برای خودم سوخت

ولی ارسین خیلی خونسرد به دست خونیم نگاه کرد و

ارسین_الان ارایشگرا و طراح مدا میان قرار شب عروسشی دستتو هم اومی کن همه چیز به گاه دادی

و بعد با پوز خند رفت چی میگفت که عروسی یعنی واقعا دارم زن باباش میشم ولی من جوابم نه هست حتی اگه بکشنم……

ادامه دارد…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

امیدوارم با باباش ازدواج نکنه و یه جور نجات پیدا کنه
قشنگ بود عزیزم

saeid ..
1 سال قبل

رمان جالبی هستش..
خسته نباشی

FELIX 🐰
1 سال قبل

از این بابای آروین بدم میاد🗡🗡
خوب بود👏👏

FELIX 🐰
پاسخ به  Kim Liyana
1 سال قبل

وای من تایپ کرده بودم آرسین‌ ولی کیبوردم آموزش کرده🤦‍♀️

تارا فرهادی
1 سال قبل

زیبا بود موفق باشی🙂🧡

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x