نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان لقب اشتباهی که به تو دادم

لقب اشتباهی که به تو دادم part 8

4.8
(38)

Part_8

لقب اشتباهی که به تو دادم

#فلش بگ
#سال 2022 مکان :عمارت(…)
#هانا

4 ساعت زیر دست اینام خسته شدم لعنت بهشون باید فرار کنم اما چطوری هیچ راهی نیست هیچی

_Finished, beautiful bride
(تمام شد عروس زیبا)

بی حسی از داخل اینه نگاهش کردم انقدر نگاهم سرد بود که خودم لرزم گرفت چه برسه به اون میکاپ آرتیست بدبخت

لباسم خیلی پوف داشت و من متنفرم از لباس پف پفی دلم میخواست یه قیچی دستم بگیرم و پاره و پورش کنم لعنتی نگاهم یک لحظه به دست بادیگارد کنار درب اتاق رفت یک جرقه به مغزم خطور کرد چشمام برق زد…..

ارام ارام به طرف درب رفت و خودشو به بادیگارد نزدیک کرد نگاهی به اطراف انداخت همه مشغول بودن سرشو بالا اورد نگاهی به بادیگارد کرد که اونم سرش تو گوشی بود ولی یهو مچ نگاهشو گرفت

_Something happened, madam
(اتفاقی افتاده خانم)

+No

بادیگار سرشو تکون داد و دوباره مشغول گوشیش شد

دستشو ارام رسوند به کمر بادیگارد و سریع کلتشو برداشت و عقب رفت کسانی که درون اتاق بودند وحشت کرده بودند و جیع میکشید دخترک تحدید میکرد

+don’t come close
نزدیک نیاین)

به لطف عموی پدرش تیر اندازی را بلد بود ولی نه با کلت اولین کاری که کرد خشاب را کشید و به سمت بادیگار نشانه گرفت و

شلیک

بادیگارد با یه عربده به زمین افتاد و همانند مار به خود پیچید

امان از دختر اخه انجا هم شد جایی برای شلیک خود دختر هم در بهت بود اخه قرار بود یه شکمش کلیک کند ولی انگار پایین تر خورد

سریع از بهت بیرون امد و به طرف درب اتاق رفت و کلید اتاق را از روی درب برداشت از اتاق بیرون رفت که با یه راهرو مواجه شد اول درب اتاق را قفل کرد و سریع به سمت راه پله حرکت کرد هیچ جای ان عمارت را بلد نبود وقتی به پایین پله ها رسید درب بزرگی را دید هنوز کمی پله مانده بود و وقتی به پایین رفت دوتا نگهبان کنار درب دید سریع نشانه گرفت سمت قلب یکی ولی به بازویش خورد دوباره سمتش نشونه گرفت که ایندفعه به پایش خورد نگهبان دیگر سرش را بلند کرد که
بنگ

گولوله به چشمانش خورد وای امان از دخترک و نشانه گیری اش

امد به سمت درب برود که صدایی از پشت سرش امد سریع برگشت و با پسر روبه رو شد روبه پسر نشونه گرفت ولی پسر خونسرد نگاهش کرد

+جلو نیا شلیک میکنم

اما پسر…..

+گفتم جلو نیااااااااا

انگشتشو فشار داد و چشماشو بست صدایی نیامد ارام پلک هایش را از هم جدا کرد پسر با لبخند نگاهش میکرد

±درس اول همیشه خشابتو چک کن که تیر داشته باشی هوم خوشم امد خیلی شجاعی ولی وقتشه به خوابی مگه نه

با احساس درد به گیج گاهش به عالم بی خبری رفت

جسم بیجانش در اغوش پسر بود ارام بلندش کرد و به اتاق خود برد خیلی تعجب برانگیز بود اخه ان دختر بچه چطوری بلد بود با اسلحه کار کند با لبخند به صورت کک مکیش نگاه کرد زیبا بود درست همانند خواهرش……..

ادامه دارد………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

قشنگ بود خسته نباشی

لیلا ✍️
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم👏🏻👌🏻

nushin
nushin
1 سال قبل

خسته نباشی جانیم🥹
فقط کاش یکم طولانی تر بود

Emma
Emma
1 سال قبل

خیلی قشنگه رمانت اما طولانی تر بنویس.

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x