رمان ازدواج سنتی

رمان ازدواج سنتی پارت هفتم

4.7
(194)

پارت هفتم

با استرس دستام توهم قلاب کردم و بهم فشار دادم، قراره که اکتای بیاد اتاقم و باهم حرف بزنیم.
استرس مثل خوره افتاده به جونم!
با صدای در با استرس بلند شدم و خودم و تو آیینه مرتب کردم رفتم سمت در و اروم بازش کردم.
ــ بفرمایید.
از بوی عطرش معلوم بود اکتای ولی من هنوز قصد نداشتم به چشماش نگاه کنم.
ــ ممنون!
وارد اتاق و روی صندلی میز لوازم و ارایش نشست و پای راستش و انداخت روی پای چپ اش!
منم روی تخت تو فاصله نزدیک بهش نشستم، احساس می کردم استرس و ترس مثل بختک به گلوم چسبیدن.
ــ خب اول تو میگی یا من؟!
لبام با دهنم تر کردم بدون نگاه کردن اروم لب زدم:اوم من!
ــ اول از همه، چرا موقع حرف زدن بهم نگاه نمی کنی؟!
اب دهنم برهوت خشک گلوم رو سیراب کرد و مردمک لرزونم توی چشمای تخس و شیطونش نشست.
ــ همینجو..ری
استرسم از لکنت زبونم بیشتر شد الان با خودش فکر می کنه دختر چقدر ترسویع!
ــ از من می‌ترسی؟!
به سرعت چشمام توی چشمای پر از تعجب‌اش می شینه و تند تند لب می زنم:نـه فقط نمی دونم چرا ازت خجالت می‌کشم!
تاز میفهم چقد گاف دادم اکتای دوباره به حالت تخس اش برمی گرده
ــ شاید از نسبت جدیدمونه!
نفسم میدم بیرون به چشماش خیره می‌شم، باخودم تو مغزم تکرار می کنم”یک عمر زندگیه!”
ــ اوم من از چندتا اخلاقت خوشم نمیاد….
با شروع صحبتم نگاهش جدی میشه
ــ یعنی خوشم نمیاد که نه، در اصل منطقی نیست!
یکی اینکه خیلی رو مود آدمای قدیمی رفتار می کنی نمی دونم اینکه بیرون روسری سرت باشه لباست تنگ نباشه و…..
یکی دیگه‌ام خیلی مغروری احساس می‌کنی همه ادمای اطرافت تو یک رنجن تو سر هرم ایستادی و بدون نظر خواستن دستور میدی و انجام میدی.
من دوست دارم دوتا آدم منطقی باشیم باهم حرف بزنیم هیچکس رئیس نباشه!
اکتای بدون تغیر حالت داشت خیلی جدی به حرفام گوش می کرد که باعث قوت قلبم می شد.
اکتای تکیه به میز داد و همین طور که خیره نگاه می کرد گفت: اولا ساقی تو باید این بدونی که من ارباب اینجام و تا ابد قراره تو این روستا زندگی کنم البته که نگران نباش چه برای تو چه برای بچه های آیندمون من همه رفاهیات و تامین می کنم این اولیش!
دوم مشکلای تو همین طور که گفتم من ارباب اینجام جو روستا مثل شهر نیست براشون اینکه دختر ازاد بچرخه مخصوصا زن ارباب ناجوره، من قرار نیست تو رو به قول تو مثل ادمای قدیمی منع کنم از همه جا ولی حیاط عمارت و روستا برای من خط قرمزِ!
بعد اینکه میگی من مثل رئیسا رفتار می کنم احساس می کنم اشتباه می کنی!
چون تو شناخت خیلی زیادی از من نداری البته اگر اسب سواری و لباسا رو می خوای ملاک قرار بدی نظر من اینه که اونا چیز بدی نبودن که من منتظر نظر باشم مطمئن باش مشکلات جدی باشه منم ادم منطقیم و دوست دارم که با همسرم به اشترک بزارم.
احساس خوبی حرفاش بهم می داد خیلی منطقی بدون دفاع از خودش جوابم داد، سری تکون دادم دوباره گفتم: اوم شاید درسته ما شناخت کافی از هم نداریم احساس می کنم برای شروع زندگی مشترک اینقدر شناخت خیلی کمه!
اکتای نفس عمیقی کشید و گفت:درسته کافی نیست! ولی رسم روستاست، با ازدواج بختیار من تو فشارم و باید هرچه زودتر ازدواج کنم، راستش اگر بعد از اتمام حرف های من تو جواب‌ات بله باشه باید عقد کنیم.
با حرفش چشمام گرد شد.
ــ عقدد؟!
ــ ببین ساقی من و تو ادم های بزرگیم و عقل داریم بنظرم این که تو چند ماه توی شناخت به سر ببریم به هیچ نتیجه‌ای نمی رسیم چون من نمی‌تونم عمارت و ول کنم بیام پیش تو تا باهم وقت بگذرونیم.
نفسم بیرون فرستادم به چشماش خیره شدم بهم ارامش تزریق می شد.
ــ ولی خوب….
اکتای کمی به سمتم خم شد و صداش کمی ارومتر کرد.
ــ بعد ازدواجمون من و تو مثل دوتا دوست در کنار هم می مونیم هرموقع که آمادگی شو داشتیم بهم نزدیک می‌شیم.
گیج بهش خیره شدم منظورش از دوتا دوست نمی فهمیدم.
ــ منظورم اینه که بهت دست نمی زنم.
صورتم گر گرفت و نگاهم از چشمای وقیح سبزش گرفتم.
ـــ ببین ساقی من درکت می کنم، ولی توهم موقعیتم رو درک کن و متناسب با اون تصمیم بگیر.
دستی به گونه هام کشیدم و به فکر فرو رفتم اکتای سعی داشت موقعیت شو با من جور کنه، ولی من خیلی سعی داشتم خودخواهانه تصمیم بگیرم تو یک تصمیم انی لب زدم: باشه مشکلی نیست!
چشمام بالا اوردم که لبخند عمیق اکتای رو شکار کرد ته دلم خوشحال شدم که باعث لبخندش شدم ولی زود چشمام ریز کردم و گفتم:ولی هنوز حرفام تموم نشده!
اکتای خنده مردونه ای کرد و گفت:باشه باشه!
ــ خب راستش من دوست دارم ادامه تحصیلم برم خارج از کشور، ولی خوب می دونم تو موقعیت شو نداری ولی باید بهم قول بدی که برای پایان کارم یک اردوی علمی یک هفته ای برم؟!
ــ اوم باهم میریم.
مشکوک لب زدم:تو که موقعیت شو نداشتی!
اکتای به سمتم خم شد و گفت:من هرسال برای سر زدن به کارخانه های خارج از کشور میرم!
سری تکون دادم که اکتای دستاش توهم قلاب کرد و گفت: خب دیگه چی؟!
ــ اوم میمونه رفت و امدم به خونه پدر و مادرم و دانشگاهم؟!
ــ خب دانشگاهت انتقالی می گیرم شهر نزدیک خودمون، خونواده‌اتم که نمی خوام زندانیت کنم باهم سر میزنیم.
ــ خب حرفای من تموم شد.
اکتای سری تکون داد و خیره شد بهم و گفت: خب حالا نوبت منه!
اول که این بود که روستا زندگی می کنم و روسریت!
دوم که من زیاد دوست ندارم همسرم بعد از شروع زندگی مشترک برنامه های شب بیرون رفتن با دوستا و پارتی و تولد و اینا باشه.
ــ اوم خوب من دوست زیادی ندارم که این جور برنامه ها داشته باشم.
اکتای دستاش بیشتر توهم فشرد و گفت:منظورم زیباست!
ابروهام پرید و بهش خیره شدم و لب زدم:خوب زیبا که عجیب نیست تازه همسر پسر عموته!
ـــ رفت و امد زوجی رو دوست دارم ولی تنها رو نه، من از اون ادمایم که دوست دارم همسرم همیشه پیشم باشه!
دوباره گونه هام گل انداخت و لبخند کمرنگی کنج لبم نشست.
ــ خوب جوابت چیه؟!
ــ اوم خوب باشه!
اکتای بلند شد و با تک خنده ای زیبای گفت:مبارک باشه!
به روش لبخند دندونمایی زدم اونم با تکون دادن سرش از اتاق بیرون رفت، خودم روی تخت ول کردم و به سقف خیره شدم.
حرفامون مرور کردم، بعضی از قسمتاش و واقعا از خودگذشتگی کرده بودم ولی برای چی؟!چرا بخاطر اکتای دارم از زندگیم می گذرم؟! چرا هرموقع که عقلم میاد وسط لحظه ای قلبم تصمیم می گیره؟!
نفسم سنگین بیرون فرستادم روی لبه تخت نشستم، که مثل همیشه زیبا اومد داخل و با کلی بگو و بخند حالم و بهتر کرد.

با استرس روسریم کشیدم جلوتر و نگاهم توی چشمای دایی ثابت نگه داشتم با آرامشی که توی چشمامش بود ناخواسته قلبم اروم شد.
اکتای با کت و شلوار مشکی مرتب‌اش کنارم جا گرفت و بعد عاقد روی مبل نزدیک اکتای نشست و با اجازه گرفتن از حاتم خان و بابا شروع کردن به خطبه خوندن.
بعد که ایه قرآنی خوند سرش و بلند کرد و روبه من گفت:دوشیزه ساقی کیانی آیا وکیلم شما را به عقد آقای اکتای سپاهی با مهریه از پیش معلوم شده دربیاورم؟!
آسیه همین طور که قندارو می سابید زود گفت:عروسمون رفته گل بچینه!
عاقد لبخندی کنج لب اش نشوند و گفت: برای بار دوم عرض می کنم دوشیزه ساقی کیانی ایا وکیلم شمارا به عقد اقای اکتای سپاهی با مهریه از پیش معلوم شده در بیارم؟!
به چشمای تک تک اعضای خانواده نگاه کردم توی چشم های همشون خوشحالی موج می‌زد.
ــ عروسمون زیر لفظی می‌خاد.
سمیرا جون بهم نزدیک شد و ازتوی جعبه مخملی رنگ دستبند ظریفی در اوردو به دستم بست، همه شروع کردن به دست زدن.
ــ برای بار سوم عرض می کنم آیا وکیلم؟!
سرم و بلند کردم و امتداد نگاهم به چشمای منتظر اکتای دوختم و خیلی عمیق و بدون استرس لب زدم:
از بلندای نگاهِ تو فقط پروازه و پرواز و پرواز
نه محضر لازمه نه حلقه
اما تویی محرم تویی همدم تویی هم راز

نگاهم از چشماش که عجیب برق می زدند گرفتم به جمعیت دوختم و ادامه دادم: با اجازه خانواده ام بله!
با جیغ و سوت مردمک چشم لرزید اجازه فرود اشکم با لبخند دندون نمای دایی داده شد.
ــ خب اقای داماد ایا از طرف شماهم وکیلم؟!
ــ بــله
دوباره هم دست زدند و بعد از خوندن یک سری چیز دیگه مارو رسما زن و شوهر اعلام کرد.
سمیرا جون دوباره با یک جعبه اومد و درش و باز کرد که دوتا حلقه بود یکی تک نگین و یکی ساده، اکتای حلقه تک نگین و در اورد و منم به سمتش برگشتم بهش نگاه نکردم راستش بعد از اون بله عاشقانه خجالت می کشیدم.
دستای گرمش روی دستای سردم نشست و بعد حلقه رو توی انگشتم کرد، بعد من حلقه رو توی دستش کردم که بازم صدای دست اومد.
با اکتای بلند شدیم، اکتای نزدیک تر بهم شد و دستش رو گذاشت پشت کمرم.
کم کم همه اومدن نزدیک تا تبریک بگن به اریشگاهشون برسن که شب عروسی بود، با اخرین نفرهم روبوسی و مرسی کردیم، خسته خودم روی صندلیم رها کردم
ــ ساقی بدو بریم که دیر شد
چشمای خستم و به پارمیتا دوختم
ــ ساعت چنده؟!
ــ ۱۵
چشمام گرد شد و بی اختیار سریع بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:هی دیر شد.
پارمیتا چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:خوبه گفتم به حاج خانوم وگرنه همینطوری همونجا لمیده بودی!
با دست به بازوش زدم و گفتم:خوب توعم.
ـــ پارمیتا تو برو من خودم با ساقی میام
پارمیتا سری تکون داد و رفت بالا، دست اکتای روی کمرم و بعد نفسای گرمش کنار گوشم
ـــ چه بله دوست داشتنی گفتی…
دستم و اروم روی دستش گذاشتم و سعی کردم لبخندم و کنترل کنم
ــ اهوم، خب دیگه من برم
حلقه دستش و تنگ تر کرد، نفس های گرمش توی نزدیک ترین فاصله از گوشم احساس می کردم.
ــ کم کم داری رو می کنی ساقی خانوم.
لبخندم کش اومد و سرم عقب بردم که باعث شد سرش و از کنار گوشم برداره به چشمام خیره بشه.
ـــ حالا کجاش و دیدی!
چشماش تخس شد و تو یک لحظه انی کنج لبام و بوسید، بازه بوسیدن و گر گرفتن باهم فاصله نداشتن.
سریع ازش جدا شدم و بدون مکث به سمت پله ها رفتم که صدای خنده‌اش به گوشم رسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 194

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Brta op

تنها ولی خودساخته!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saye Esmaeelzade
1 سال قبل

توکه گفتی همو دوست نداشتن… اما چه خفنننن

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x