رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت اخر

4.7
(118)

( سلام خوشگل های سحرررر
چطور مطورین؟
عاقا اینم پارت اخره رمان ارباب عمارت:) )

ارسلان_من که خون سرد نیستم!!!

ضحا_اره دارم میبینم…

ارسلان خندید….

ضحا_فردا باید بریم ازمایش بدیم…

ارسلان_واسه چی؟ من که میدونم تومر دارم!

ضحا_دکتر گفته دیگه…
نکنه از امپول میترسی……..

ارسلان_کی؟؟ من بترسم؟؟؟ ممممن!!!؟؟؟ ارباب ارسلان؟؟؟؟ یه چیزی میگیا ضحا

ضحا چشم هایش را ریز کرد و به ارسلان خیره شد…قشنگ از صورت ارسلان مشخص بود که از امپول میترسد!

ضحا_واقعا میترسی؟؟

ارسلان_خبببب اره

ضحا_یا امام حسین…
ارسلان ۴٠ سالته، از امپول میترسی؟

ارسلان_واسه چی سنمو بالا میبری؟ کی گقته من ۴٠ سالمه؟ ۳۵سالمه…

ضحا_خب حالا…
یعنی تو تا حالا امپول نزدی؟

ارسلان_زدم…ولی اینقدر جیغ میزدم دکترا دلشون برام میسوخت، نمیزدن امپولو…

ضحا_چقدر تو مولی…

لبخند روی لب های ارسلان نشست…ویولت را در اغوش خود گرفت و موهای صافش را ناز کرد…
ویولت هم انگاری از این نوازش ها خوشش می امد…چشمانش را میبست و ساکت میشد!

ضحا_به به
پدر و دختری…

ارسلان_دیگه…یه دونه دختر که بیشتر ندارم! باید نازشو بخرم دیگه…

ضحا_اوکی…
من برم پایین پیشه مادربزرگ…مواظب دخترت باش

ارسلان_باشه

در را بست و به راه افتاد… اول به سمت اشپزخانه رفت تا به مارال بگویید کمی سوپ برای ارسلان درست کند…

ضحا_ماراللللل….ماراللللل کجایی؟؟؟

سوگند به طرفش امد و گفت_مارال خانوم امروز حالشون خوب نیست….

ضحا_وااا
چرا؟

سوگند_نمیدونم…

ضحا_کجاست؟؟

سوگند_گفت میره توی باغ تا قدم بزنه..

ضحا_خیلیه خوب… یه سوپ مقوی درست کن، من برم ببینم این مارال چشه!

سوگند_چشم خانوم…

به سمت باغ رفت… مارال را دید که روی تاپ نشسته است و ارام اشک میریزد…

ضحا_تاحالا گریه کردن مارال رو ندیده بودم!
تا اونجایی که یادمه، مارال همیشه منو دلداری میداد و کمکم میکرد…

به سمت مارال قدم برداشت…به چشمان مارال خیره شد که پر از اشک بود!

ضحا_چی شده ماراللل؟؟؟

مارال اشک هایش را پاک کرد و گفت_چیزی مهمی نیست!

ضحا_یعنی چی
ما باهم از این حرف هارو داریم؟؟؟ مگه منو تو خواهر نیستیم نامرد؟!

مارال_هَس…هستیم

ضحا_پس باهام حرف بزن بگو چت شده

کنارِ مارال نشست و دست هایش را گرفت…

مارال_با ارش دعوام شد…
( دوستان…ارش شوهره ماراله و ترانه هم دخترشه )

ضحا_سره چی؟

مارال_میگه تو چرا اینجاکار میکنیو…کلفت این عمارتی…
اصلا متوجه ی حرف من نمیشه، ازوقتی اومدیم اینجا کلا عوض شده! خسته شدم…همش دعوا داریم…بیشتر دلم برای ترانه میسوزه..وقتی ما دعوا میکنیم اون میشنه یه گوشه و اروم گریه میکنه….همه چیو میریزه توی خودش…الهی بمیرم براش!

دست های مارال را محکم تر گرفت و فشار داد…

ضحا_ارش هنوز با محیط اینجا اشنا نیست…بهتره یکم بهش فرصت بدی تا با اینجا اشنا بشه…
یکم صبوری کن!

مارال تک خنده ای کرد…

مارال_حرف خودمو، به خودم پس میدی؟

ضحا_ارهههه
یادت میاد چقدر دلداریم میدادی؟
چقدر با حرفات اروم میشدم…

مارال_اوهوم….

ضحا_برای ارسلان دعا کن خوب بشه…

مارال_ضحا فازت چیه؟
یه روز از ارسلان بدت میاد
یه روز خوشت میاد
ما به کدوم ساز تو برقصیم ضحا خانوم؟

ضحا_خب میدونی چیه…
من مجبورم به بخاطر ویولت هم که شده ارسلان رو دوستش داشته باشم…
چون پدرِ بچمه…
نمیخوام فردا پس فردا، بچم بگه مامانم بابامو دوست نداره…
نمیخوام بشه بچه ی طلاق…
ارسلان الان توی این شرایطی که داره، به من نیاز داره… من باید کنارش بمونم!
میخوام یه فرصت دیگه بهش بدم تا دوباره خودشو بهم ثابت کنه…

مارال لبخند زد…

مارال_مشخصه چقدر دوستش داری…

ضحا_معلومه که دوستش دارم…

هردو با لبخند بهم نگاه میکردند…
اگر یکی باشه…توی سختی ها و مشکلات زندگیت، هوایت را داشته باشد..چه خوب است..
اینکه دلت خوش است یکی را داری، که میتوانی زخم های دلت را بهش بگویی چه خوب است…
یکی که بهت امید بدهد…یکی که بگوید نگران نباش! من تا تهش باهاتم…

( ۴ سال بعد….. )

کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواندن….
بالاخره کتابش را چاپ کرد…
رمان ارباب عمارت…
داستان زندگی خودش و شوهرش…
خوشحال بود، از اینکه زندگی خوبی کناره ارسلان و ویولت و ارتا دارد…
ویولت حالا بزرگ شده بود و ۴ سالش بود…
ارتا هم که فقط ۱ سال از ویولت کوچکتر بود…

با لبخند چشم دوخت به ارسلان و ارتا و ویولت که در کنار دریا…روی ماسه ها نشسته بودن و مشغول بازی کردن بودن…
ارسلان بعد کلی شیمی درمانی و یه عمل سخت…جان دوباره گرفت و حالا حالش خوب بود…
۴تایی زندگی اروم و بی دردسری داشتند…
دقیقا همان چیزی که ضحا از خدا میخواست….

پایان:)

1402/1/10
1402/2/25

خبببب عشق های من…این رمانم بالاخره تموم شد
امیدوارم خوشتون اومده باشه و دوستش داشته باشید…
ارزوی موفقیت و خوشبختی برای همتون دارم…

وووووو یه سوپرایزیم دارم براتووووون
سه شنبه قرار یه رمان جدید رو شروع کنم پارت اولش رو براتون میزارم🙃
امیدوارم توی اون رمانم حمایتم کنید…

عاشقتونم…🥹🤍
سحر✌🏻

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arsalan
Arsalan
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

اونجام اسم ارسلان هست؟؟؟🤤

Arsalan
Arsalan
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

عههههههه😒

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

سلام خانم مهدوی ،قلمتون زیباست ورمان جالب بود مضمونش ومتشکر از پایان خوشش،منتظررمان بعدی هستم وبراتون همواره آرزوی موفقیت وتندرستی دارم بانوجان .

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

خواهش میکنم بانوی مهربان لیاقت شما وقلمتون والاترازاین حرفاست خوندم پارت اول وهمچنان مجذوب کننده ،زنده باشیدومنتظرپارتای بعدیم انشاالله پررونق تراز قبل بدرخشید .

Raha
Raha
11 ماه قبل

خداروشکر پایان خوبی داشت….خسته نباشی سحر جون😍

Arsalan
Arsalan
11 ماه قبل

عه بابا…
واسه چی تموم شد😒من میخواستم یه زن دیگه بگیرم‌‌‌..اه

لیلا ✍️
11 ماه قبل

خسته نباشی جانا منتظر رمان بعدیت هستم😊😊

ماهان
ماهان
11 ماه قبل

چرا تموم شددددد😭کاش ادامه میدادی

Hasti
Hasti
10 ماه قبل

به این زودی تموم شود من یه مدت نبودم چطور تموم شود

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Hasti
10 ماه قبل

آخییی🤣 . از وقتی که نبودی کلی رمان گذاشته شده برو بخون😀

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x