رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۱۸

4.2
(37)

از اتاق بیرون رفت سکوت خانه حس خوبی بهش نمیداد یعنی همیشه باید در این خانه بزرگ
تنها زندگی کند !

امیر که میرفت سرکار ؛ فقط دانشگاه را داشت
که آن هم پس فردا باید میرفت

وارد سالن که شد نگاهش بهش افتاد که آن طرف سالن روی مبل نشسته بود و داشت با تلفنش صحبت میکرد

_همین امروز رو نیستم قرارداد اون شرکت اصفهانیه رو فسخ کن همین الان ..

دستی بر پیشانیش کشید..

_ فردا میام آره فعلا

گوشی را قطع کرد و پوفی کشید یک روز هم نمیتوانست آن شرکت را ول کند به سعید هم که زنگ میزد سرسنگین باهاش صحبت میکرد

پسره دیوانه

سرش را بالا گرفت و چشم در چشمش شد
حس تنفر عجیبی در دلش جوانه زد یک دختر در زندگیش چه میکرد او عادت به تنهایی داشت

باید هر چه زودتر این دختر را از زندگیش
محو میکرد بی توجه به او از کنارش گذشت

گندم دستانش را در هم قفل کرد و با لحن آرامی گفت _ آقا امیر صبحانه نمیخوری؟

چشمانش را با حرص یک دور ؛ دور کاسه چرخاند

باید خوددار باشد

_نه میل ندارم خودت بخور
من تو اتاق کارمم برای ناهار صدام کن

با تعجب به رفتنش نگاه کرد
چرا اینجوری میکرد این رفتارها برایش غیر قابل پیش بینی بود دیشب که پیشش نبود یعنی نمیخواست با او  صبحانه هم بخورد

بغض لعنتیش باز در گلویش خانه کرد عادت به کم توجهی نداشت در خانه آن ها همه دور هم صبحانه میخوردن اصلا تنهایی غذا خوردن از گلویش پایین نمیرفت

وارد آشپزخانه شد از دیدن صبحانه مفصلی که روی میز چیده شده بود چشمانش گرد شد

یعنی کار کی میتوانست باشد !

با دیدن قابلمه های روی گاز تعجبش بیشتر شد کی به سرعت همه این کارها را انجام داده است سعی کرد به چیزی فکر نکند آن قدر گشنه اش بود که صدای قار و قور شکمش هم در آمده بود میز رنگی جلویش اشتهایش را زیاد کرد از هر چیزی یک ذره میخورد عسل مربا پنیر
شکلات و تخم مرغ دیگر داشت میترکید

لیوان شیر را برداشت و سر کشید تا لقمه در گلویش گیر نکند با دیدن مایع شل و وارفته زرد رنگی درون ظرف بینیش چین افتاد

« فرنی بود؟ نه شله زرده گندم »

اَه همیشه از شله زرد بدش میامد با صدای زنگ تلفن به خودش آمد کی می‌توانست باشد ؟

به سمت تلفن پا تند کرد و جواب داد

_بله ؟

صدای مادرش را که شنید اشک در
چشمانش جمع شد

_الو گندم دخترم صدامو میشنوی ؟

بغضش را قورت داد

_سلام مامانی خوبی بابا خوبه

گلرخ خانم سعی کرد صدایش را شاد نشان دهد

_همه خوبن دخترم ریحانه خانم بهم زنگ زد گفت اومده خونتون براتون صبحانه و ناهار آورده

یک تای ابرویش بالا رفت پس کار ریحانه خانم بود _ آره مامان الان تازه صبحانه خوردم

گلرخ خانم با ذوق که در صدایش پنهان نبود گفت

_الهی قربونت برم مادر تازه بیدار شدی ببخش دخترم برو استراحت کن جاییت که درد نمیکنه

با تعجب گفت

_نه مگه باید جاییم درد کنه همه چیز خوبه مامان

گلرخ خانم خنده اش گرفت

_نه دخترم منظورم اینه که شوهرت باهات خوب بود اذیت که نشدی ؟

از حرفهای مادرش مغزش قفل کرد داشت گیج میشد خواست بگوید دیشب امیر او را تنها گذاشت ولی زبان به دهان گرفت نباید زندگی خصوصیش را بیرون از خانه میبرد این حرف را مادربزرگش به او گفته بود باید مادرش را توجیه میکرد امیر مرد بدی نبود

_نه مامانی امیر خیلی خوبه چرا باید اذیتم کنه

گلرخ خانم لبش را گاز گرفت دخترکش منظورش را نفهمیده بود دیگر از او سوالی نپرسید همین که صدای دخترکش شاد بود او را دلگرم میکرد

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

با بیحوصلگی دستی در موهایش کشید ساعت نزدیک یک بود و امیر از اتاقش بیرون نیامده بود باید او را برای ناهار صدا میزد

آخر کار کردن فردای عروسی چه معنی میداد

حالا اتاق کارش کجا بود ؟

مستاصل به درهایی که کنار هم دیگه قرار داشتن نگاه کرد یادش آمد آن روز اتاق کارش را دیده بود بغل اتاق خوابشان بود با دیدن در کرم رنگ اتاقشان انگار که قلبش را خراش داده باشند چقدر دیشب ذوق داشت برای دیدنش

نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد

جوابی نشنید

_آقا امیر ناهار آماده ست

هوفف حرص سرتاپایش را گرفته بود مگر خدمتکارش بود که او را اینگونه برای ناهار دعوت میکرد با عصبانیت از پله ها پایین آمد و خود را روی صندلی آشپزخانه انداخت از دست خودش عصبانی بود باید یکم زنانیت به خرج میداد با حرص پوست ناخنش را جوید چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد بعد از دوساعت آمده بود چرا اخمهایش بیشتر شده بود

خورشت قرمه سبزی را در ظرف ریخت و روی میز گذاشت دیس پلو زعفرانی را وسط میز گذاشت و همانطور که پشت میز مینشست گفت

_چیزی شده آقا امیر چرا حرف نمیزنی ؟

همانطور که داشت برای خود برنج میکشید جوابش را داد

_نه مگه باید چیزی شده باشه

نگاهش از ابروهای بالا رفته اش به دیس در دستش که به طرفش گرفته بود سر خورد

لبش را گزید و دیس را ازش گرفت

_نه ولی آخه از دیشب..
حرفش را خورد و با ناراحتی نگاهش کرد

نگاهش خنثی بود جوری که او را میترساند

با بی خیالی شانه بالا انداخت و قاشق را نزدیک دهانش برد

_بیخود فکر کردی حالام غذاتو بخور
عصر میریم بیرون

از اول جمله اش ناراحت شد ولی جوری با تحکم حرف زد که  اصلا جرئت نداشت مخالفت کند ولی دروغ چرا خوشحال شد که میخواستن با هم بیرون بروند غذا را با اشتها میخورد انگار که انرژی دوباره ای به جانش برگشته باشد میز را به تنهایی جمع کرد باید از ریحانه خانم بابت زحمتی که کشیده بود تشکر کند

تا خواست شماره اش را بگیرد خودش زنگ زد

جواب داد

_سلام ریحانه جون همین الان میخواستم بهتون زنگ بزنم

ریحانه خانم از اینکه او را اینگونه صدا میزد غرق خوشحالی میشد اینجوری احساس جوانی بیشتری میکرد

_سلام عزیزم صبح بهت زنگ نزدم چون نمیخواستم مزاحمتون بشم گفتم الان دیگه بیدارین

گندم با خجالت گفت

_عه من دیگه اونقدرام خواب آلو نیستم دیشبم چون دیروقت اومدیم خونه این شد یکم دیر بیدار شدم ممنون از ناهار خوشمزه تون…
راستی صبحانه تون هم عالی بود حتی اون شله زردی که درست کرده بودین فقط حیف که من دوست ندارم

یحانه خانم خنده اش گرفته بود از اینکه  عروسش تند و بی وقفه حرف میزد با تیکه آخر حرفش تعجب کرد

شله زرد کدام شله زرد !

میان حرفش پرید

_یه دیقه وایسا دختر نفهمیدم منظورت چی بود؟

گندم با خجالت لبش را زیر دندان کشید

_ببخشید زیاد حرف زدم نه

_نه نه دخترم گفتی شله زرد من که براتون
شله زرد درست نکرده بودم

گنگ گفت

_پس اون مایع زرد چی…

نزاشت حرفش تمام شود خنده بلندش در تلفن پیچید گندم با تعجب به تلفن خیره شد
چی گفته بود مگر !!

_ببخشید ریحانه جون چرا میخندین؟

میان خنده بریده بریده گفت

_دخترـــ… اونــ ‌.. کاچی.. بود

چشمانش درشت شد

یک دقیقه زمان برد تا بفهمد چی شنیده است محکم روی پیشانیش کوبید دیگر چقدر باید گیج بازی در بیاورد تا از چشم خانواده شوهرش بیفتد

خاک بر سرش کنند که نفهمیده بود
داشت گریه اش میگرفت

ریحانه خانم با بدجنسی گفت

_چرا نخوردیش مادر برات خوب بود
اون امیر سر به هوا کجاست نمیدونه زنش باید از این چیزا بخوره گوشی رو بده بهش ببینم

تند گفت

_تو اتاقه الان بهش میدم

دوست داشت یک جوری از سوال های مادرشوهرش فرار کند چی بهتر از این بی هوا در را باز کرد که با دیدن صحنه روبه رویش چشمانش گرد شد با بالا تنه لخت فقط با یک شلوارک روی تخت بود و حالا با اخم به دخترک که یکهو وارد اتاق شده بود نگاه میکرد

_چیه مگه جن دیدی چه خبرته؟

همانطور که نگاهش را از او میدزدید
تلفن بیسیم را به سمتش گرفت

_مامانته ..

گوشه لبش را به دندان گرفت و تلفن را ازش گرفت سرش همانطور پایین بود اگر انقدر از او خجالت میکشید چرا نمیرفت نمیدانست انگار که میخ بر پایش زده باشند خشک شده بود نگاهش از عقلش دستور نمیگرفت و روی شکم سیکس پک و آن سینه ستبرش میچرخید عضلات بازویش در هم پیچیده بود معلوم هست
حرفه ای چند سال بدنسازی کار میکند که همچین هیکلی از خود ساخته است

لبخند شیطونی روی لبش نشست و همانطور که به نکته های مادرش گوش میداد به دخترک
خیره شد  _باشه مامان نگران نباش ..باشه برای سه روز دیگه…آهان قربانت خداحافظ

تلفن را قطع کرد و روی پاتختی گذاشت
نگاهش همچنان روی گندم بود حسی در دلش میگفت او را اذیت کند این دختر موجب
خنده اش میشد نگاهش به لبش افتاد که از بس گاز گرفته بود رنگش پریده بود

اخمهایش در هم رفت

_نکن

شانه اش پرید بالا

سرش را بالا گرفت و برای اینکه نگاهش به او نیفتد چشمهایش را بست

_چی؟؟

یک تای ابرویش بالا رفت

_لبتو میگم کندیش دختر

بیشتر لبش را گزید یعنی او را دیده بود ؟
کور که نیست گندم

با لذت دختر روبه رویش را تماشا کرد

_حالا چرا چشماتو بستی ؟

وای چرا اینجوری حرف میزد قلبش دیوانه وار روی سینه میکوبید

_خب..خب.. چون..چون .. شما لختین

باز داشت جمع میبست انقدر استرس داشت حواس برایش نمانده بود

امیر  لپش را از داخل دهان گاز گرفت این دختر داشت سرگرمش میکرد در عمرش چنین کسی به پستش نخورده بود

_خب پس همونجوری ببند تا تیشرتمو بپوشم

نفس راحتی کشید منتظر وایساد تا لباسش را بپوشد بعد چشمانش را باز کند آخ که چقدر ساده بود امیر با شیطنت روی تخت نشست حتما فکر میکرد دارد لباس عوض میکند

در یک حرکت دستش را کشید و او را روی تخت پرت کرد

گندم از ترس جیغی زد

چشمانش را باز کرد با دیدن وضعیتش خواست فرار کند که پایش اسیر دستان قوی او شد

گولش زده بود خدایا چقدر احمق بود تقلا کنان خواست خود را ازش دور کند اما او  قوی تر از این حرف ها بود از پاهایش گرفت و او را به سمت خود کشید

_کجا از دست من نمیتونی فرار کنی کوچولو

نگاهش از بالا تنه لختش به صورتش که با لبخند بدجنسی به او خیره بود نشست میخواست
با او چکار کند

_میخواین….میخواین.. چیکار کنین ؟

انگار که در چنگال غریبه ای باشد از ترس داشت قالب تهی میکرد امیر با شیطنت خاص خودش رویش خم شد هر دو دستش در یک دستش بود عین جوجه در چنگ گرگ

یک تای ابرویش را بالا برد میدانست که اینطور دخترک جان از کف میدهد

_تو بگو ببینم چیکار کنم هان ؟

لرزی بر پاهایش افتاده بود
انگار که امیر نبود یک نفر دیگر

مظلوم صدایش کرد

_امیر ارسلان

دخترک نمیدانست اینجوری او را جری تر میکند اگر تا الان میخواست ولش کند حالا نه باید بیشتر اذیتش میکرد رویش خیمه زد و با پایش پاهای او را قفل کرد

_که شله زرد آره ؟

مبهوت بهش نگاه کرد

یعنی ریحانه خانم به او گفته بود

دوست داشت زمین دهن باز کند و او را ببلعد

اشکهایش عین ابربهار شروع کرد به باریدن

امیر صورتش را در موهایش فرو کرد
همزمان دستش را دراز کرد و روی شکمش کشید

_من که کاری نکردم کوچولو خوب شد
کاچی رو نخوردی بزارش برای فردا

دیگر با صدای بلند بود که گریه میکرد

با تعجب سرش را عقب برد

باورش نمیشد دخترک از حرف های او اینطور
بی وقفه گریه میکرد

گندم میان گریه بریده بریده گفت

_من…..من…نمیدونستم .. من..

با شدت بیشتری اشکهایش روی صورتش ریخت

اخم هایش درهم رفت

دو طرف صورتش را با دستانش قاب گرفت

_هی..هی دختر گریه برای چیه

با انگشت شصتش اشک هایش که عین مروارید میریختن را پاک کرد

بغضش را قورت داد و با ناراحتی بهش نگاه کرد

_من خیلی ساده ام میدونم شما از من
خوشتون نمیاد

با تعجب به چشمان خترک که از گریه پف کرده بود خیره شد این حرف ها چه بود که بر زبانش میاورد گریه هایش و آن لحن پر از بغضش حالش را بد میکرد

ته ریشش را به صورت نرمش کشید

_دیوونه شدی دختر این چه حرفیه آخه کی گفته تو ساده ای خب اشتباه کردی همه اشتباه میکنند مگه نه

با پشت دست اشکهایش را پاک کرد

بینیش را بالا کشید

این همه نزدیکی برای قلبش خوب نبود اصلا چرا همه چیزش انقدر جذاب بود چه معنی داشت چشمهای یک مرد اینجوری باشد اَه انگار که افسونش کرده باشند چشم از او برنمیداشت خود را در تیله های وحشی مشکیش گم کرده بود

امیر چینی به بینیش داد

_اَه حالمو بهم زدی این دیگه چه وضعیه من از زن زرزرو خوشم نمیاد گفته باشم

رویش را برگرداند

_پس چرا باهام ازدواج کردی ؟

حالش بهتر شده بود که با او راحت صحبت میکرد امیر بدون اینکه جوابش را بدهد
ته ریشش را به چانه اش کشید همانجور پیشروی کرد تا روی گردنش داشت چیکار میکرد

آه خدا چه گیری افتاده بود حالا چگونه خلاص میشد

لبش را به گردنش چسباند و بوسه ریزی رویش نشاند
_مگه میشه ازت گذشت کوچولوی خوشمزه

سوال نمیپرسید میمرد واقعا !

حالا که از شانسش یک مرد شیطون و بی پروا گیرش افتاده بود باید یا مثل خودش پررو شود یا زبان به دهان بگیرد و فقط سرخ و سفید شود

حواسش بهش معطوف شد که همینجور داشت پیش روی میکرد در عین حال که برایش حس غریبانه و ترس به همراه داشت لذت شیرینی هم در درونش سرازیر میشد دوست داشت باز هم نوازشش کند و از او بشنود ببین گندم کرم از خودته الکی قپی نیا خفه شو وجدان خوبه شوهرمه ها .. باشه گندم خانم برو با شوهرجونت بعد هی سرخ و سفید نشی برای من با وجدانش درگیر بود و نفهمید که دست امیر از روی لباس روی شکمش نشست نفس در سینه اش حبس شد خجالت میکشید به او نگاه کند بهتر بود چشمانش را ببندد

نگاهش به پلک های بسته اش افتاد اخمی کرد این دیگر چه دختری بود همه دخترهایی که باهاشان بود انقدر خود را به او میچسباندن و لمسش میکردن تا یک بوسه ای ازش بگیرند اما این دختر مثل چوب خشک دراز کشیده بود و هیچ کاری نمیکرد باید میفهمید که گندم با همه دخترهای دور و برش فرق میکند دستش را از روی لباس روی برجستگی بدنش کشید
حس کرد بدن دخترک لرز خفیفی خورد

لبخندی گوشه لبش نشست

بدن سفید و ظریفش وسوسه انگیز بود دخترک آرام بود و این عالی بود

حس میکرد نفس کشیدن یادش رفته چرا به
آن جایش دست میزد بغضش گرفته بود دلش آن اتاقش را میخواست که روی تخت خرسیش را بغل میکرد و با آرامش میخوابید عادت نداشت به این کارها آخ گندم الان چه وقت شوهر کردنت بود مادرت راست میگفت که تو بچه ای

با احساس خیسی بدنش با ترس هینی کشید

سرش را بالا گرفت و رو تختی را چنگ زد

داشت چکار میکرد امیر اما بی توجه به حال دخترک گیره لباسش را باز کرد حالا راحت تر میتوانست کارش را پیش ببرد

گندم با ترس دستانش را جلویش به حالت سپر گذاشت.  _آقا امیر…تو رو خدا ؟

شاکی بهش نگاه کرد

چشمانش را تنگ کرد و سرش را برد جلو

سعی کرد دستانش را از روی بدنش بردارد ولی دخترک محکم داشت ممنوعه هایش را میپوشاند

برزخی نگاهش کرد

_چته این کارا چه معنی میده دستتو بردار

گندم انتظار یک برخورد بهتر را داشت با ناراحتی به گردنش که یک زنجیر طلا سفید از آن اویزان بود و باعث جذابیت بیشترش میشد خیره شد

:من…من…فقط…

پوففف

چشمانش را بهم فشرد و سریع گفت

_من فقط یکم خجالت میکشم خب آخه

لبخندی گوشه لبش نشست

موهایش را نوازش کرد و بوسه ای روی گونه اش نشاند   _چشماتو باز کن ببینم

لحن مهربانش باعث شدآرام چشمانش را باز کند

_سرتو بالا بگیر

همان کار را کرد

با اخم شیرینی بهش زل زده بود

_تو نباید از من خجالت بکشی کوچولو

_من کوچولو نیستم چرا اینو همش میگی ؟

لبهایش کش آمد

دستانش را میان پنجه های دستش گرفت

_تو برای من کوچولویی حالام به جای خجالت کشیدن یه بوس بهم بده ببینم

چشمانش درشت شد

همینش کم بود با تعجب به او که منتظر سرش را کج کرده بود نگاه کرد

امیر وقتی تعللش را دید اخمهایش در هم رفت

_تا سه میشمارم اگه بوسیدی که هیچی اگه نبوسیدی بهت قول نمیدم اذیتت نکنم

ترس در دلش رخنه زد یعنی منظورش چه بود

_یک… دو.. تا خواست سه بگوید تند لبهایش را روی صورت زبرش گذاشت و ارام بوسید
خواست جدا شود که نگذاشت و این بار او بود که صورتش را میبوسید

لبخندی روی لبش نشست مردش را دوست داشت آرزو کرد هر لحظه زندگیش اینگونه خوش باشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x