رمان پایانی برای یک آغاز

پایانی برای یک آغاز پارت چهاردهم

4.9
(8)

آرتا لبخندی زد و گفت: نگران نباش اون با من!!
شاید آرتا میتونست رامش کنه
به مبل تکیه زدم و دست به سینه گفتم: خبب داشتی میگفتی
+اره داشتم میگفتم اگه این جلسه جواب بده یه سرمایه گذار درجه یک پیدا کردیم
_چرا راه دور آخه ایران کجا ترکیه کجا؟!
+اخه داداش ایران بیشتر شرکتاش یا معتبر نیست یا سود شصت درصدی میخوان که اینجوری ما ضرر کردیم
_پس یعنی این شرکت تو ترکیه قابل اعتماده
+حداقلش اینکه ایرانین میرم سر از کارشون در میارم ببینم چی به چی انوقت بهت میگم دیگه، فقط تا من نیستم حواست به زار و زندگیم باشه هااا گند نزنی
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: تا حالا دیدی گند بزنم؟!
ابروهاش و انداخت بالا و گفت: والله کم نه!!
لبخندم و خوردم و گفتم: دست شما درد نکنه دیگهه
به سمت در رفت و گفت: نوکرم
_تو کی آدم میشی نمیدونم؟!!
سرش و از لای در اورد بیرون و گفت: هروقت آدم ببینمم
کوسن مبل و به سمتش پرت کردم و گفتم: دست درد نکنه ما حیوونیم دیگه
لبخند ندون نمایی زد که گفتم:هدف از خلقت تو چی بوده من نمیفهمم؟!!
رفت بیرون در بست

*چند ساعت بعد*
بعد از اینکه آرتا از پیشم رفت دیگه خبری ازش نداشتم
کت مشکیم و از روی صندلی برداشتم و به سمت پله ها رفتم
به آرتا زنگ زدم بعد از پنج تا بوق برداشت:
+جوونم
_کجایی تو؟!
+دارم وسایام و جمع میکنم فردا پرواز دارم یادت نرفته که…
_نه یادم نرفته الان میام اونجا
+باشع منتظرم
گوشی قطع کردم و سوار ماشین شدم
بعد از سی مین رسیدم
زنگ و زدم که در باز شد
شاسی آسانسور فشار دادم
سوار آسانسور شدم و به مانیا زنگ زدم
سه تا بوق خورد و تماسم و رد کرد
کلافه دوباره بهش زنگ زدم
اما ایندفعه هم قطع کرد
وارد خونه آرتا شدم با صدای بلند صداش زدم: آرتااااااا آرتااااا
آرتا سرش و از در اتااق بیرون آورد گفت: زهرر مار و آرتا داداش اینجا آپارتمانه خونه بابات نیست که اینجوری داد میزنیی
_خب حالا
+پس فردا من از اینجا بندازن بیرون تقصیر توعه که هر دفعه اومدی اینجا داد زدی
_بابا غلط کردم ول میکنی
به سمت اتاق رفتم و روی تخت آرتا دراز کشیدم
آرتا مشغول بیرون آوردن لباساش از توی کشو بود
زیرچشمی بهم نگاه کرد و گفت: مگه من مردم که اینجوری فِسی!؟
_اگه بمیری انقدر فـِس نمیشم که الان فِسم
+دست شما درد نکنه دیگه انقدر واست بی ارزش شدیم!!
_آرتا بیخیال داداش یه زری زدم
آرتا زیپ چمدونش و بست و چمدون و گوشه اتاق گذاشت
سمت من اومد و کنارم خوابید: غصه چی و میخوری داداش برمیگرده دیگه!!
_آتا من داغونش کردم اگه… اگه پیشنهاد کوفتی من نبود اگه تو باغ مونده بود اگه با تنها نمیرفت ترکیه الان اوضاعش این نبود
+داداش قول دادم میارمش دیگه واسه چی داری میسوزی واسه کسی که شاید الانت واسش مهم نباشه تو الان باید بساط عقد و عروسی تو بچینی نه اینکه بیایی زانوی غم بغل بگیری
صورتم و درجا برگردوندم سمت آرتا جوری که انگار یه چیزی یادم اومد: آرتا به مانیا نگیی
+چیو؟!
_مژگان!
+نه خیالت راحت ولی مگه نمیدونه!!؟
_نه
+ببین داری به صورت حرفه ای گندد میزنی میری جلوهاااا
_خب…خب تو میگی چه غلطی کنم نه راه پس دارم نه راه پیش برم به مژگان بگم من و مانیا بخاطر مشکلاتی که پیش اومد عقد کردیم آتیشی میشه میره به مانیا بگم بیا ایران فک میکنه برای طلاق بهش گفتم بیاد ولله نمیدونم چیکار کنمم
+آرسین گند نزدیااا رید…  استارت زدی با این کارات!!!
_آرتا دیوونه شدم کمکم کننن
آرتا روی تخت نشست و سیس دانشمند گرفت: ببین آرسین ما دو راه بیشتر نداریم یک: به مژگان بگیم که امکان داره پاره بشی
دو: مانیا و بکشونیم ایران و راضیش کنیم
سه: کلااا بیخیال همه چی بشیم
_خب اینکه شد سه تا راه!!
+دِ نَ دیگه راه سومی غیر ممکنه چرااا؟! چون که بلاخره داری ازدواج میکنی هیجوره نمیشه بریم این راه و..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x