رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۲۵

4.6
(107)

در آشپزخانه داشت به مادرش کمک میکرد
زیر چشمی به امیر که با حاج بابایش صحبت میکرد نگاه کرد سرگرم حرف زدن در مورد کار بودن حاج عباس دوست داشت بیشتر از تجارت و کار در شرکت دامادش بداند امیر هم با حوصله جوابش را میداد

با صدای مادرش چشم از آن ها گرفت

_جانم مامان چیزی گفتی

گلرخ خانم درب قابلمه را برداشت و ظرف ها را یکی یکی درون سینی چید

_حواست کجاست دختر گفتم فردا اگه فرصت داری با سمیه بریم بازار یه کم خرید
سیسمونیش رو انجام بدیم

فردا ٫ فردا امیر میرفت کیش تا ظهر دانشگاه داشت در همان حال که زیتون پرورده را توی ظرف میریخت جواب مادرش را داد

_عصر بیکارم مامان راستی مادرش نیومده تهران همش که شما نباید زحمت بکشین دیگه خرید سیسمونی با مادرشه دیگه

گلرخ خانم لبش را گزید

_این چه حرفیه دختر بنده خدا مادرش با اون پا دردش میتونه از شهرستان بیاد اینجا ؟
منم جای مادرشم دیگه این فکرتو کنار بزار

لبخند زد

_باشه بابا چرا میزنی من تسلیم

گلرخ خانم اخم تصنعی کرد و به کارش مشغول شد _با امیر رابطه ات خوبه؟

دستش روی دسته سینی خشک شد

این روزها مادرش زیاد از این سوالا میپرسید سرش را پایین انداخت

_آره خوبه مگه باید بد باشه

_نه دخترم خدا نکنه همیشه خوب باشید

لبخندی به روی مادرش زد و سینی غذا را برد بیرون توی هال سفره رنگینی انداختن مادرش امشب حسابی هنر آشپزیش را به نمایش گذاشته بود گندم با ولع از ترشی هایی که مادرش با دست درست کرده بود میخورد

گلرخ خانم اخمالود نگاهش کرد

_به جای اون ترشی یکم غذا بخور
بسه مادر برات بده ای خدا از دستت دختر

با خنده از حرص خوردن های مادرش ظرف خالی ترشی را کنار گذاشت و گفت

_باشه قربونت برم امشب با دستپختت حسابی کولاک کردیا

امیر لقمه غذایش را قورت داد و سرش را در تایید حرف های گندم تکان داد

_آره گلرخ خانم دستپختتون حرف نداره مخصوصا قرمه سبزیش و در ادامه حرفش ظرف قرمه سبزی را برداشت چشمان گلرخ خانم انگار که درش چلچراغ روشن شده باشد با ذوق از شنیدن تعریف دامادش لبخند پررنگی زد و گفت

_نوش جونت مادر

گندم با حرص نگاهش را از مادرش گرفت و به امیر که با ولع مشغول غذا خوردن بود داد

زیر لب گفت

_خیلی خودشیرینی

حرفش را شنید لبخند مرموزی زد و یک تای ابرویش را برایش تکان داد

با حرص قاشقش را پر از برنج کرد و در دهانش گذاشت « مردک ایکبیری تو خونه میمیره اینجوری غذا بخوره کلا یه وعده خونست اونم با ناز و ادا میخوره هی نمکش کمه تنده اینو دوست ندارم اونو دوست دارم حالا واسه مامانم خودشو شیرین میکنه »

بعد از شام گندم ظرف ها را خودش تنهایی شست آب دستانش را با لبه پیراهنش گرفت و ظرف میوه را به سالن برد متعجب به جای خالی امیر نگاه کرد

_ عه امیر کو ؟

گلرخ خانم عاقل اندرسفیانه نگاهش کرد

_وا مادر چرا عین نی نی ها سراغ مامانتو میگیری بنده خدا رفت تو اتاقت کار داشت

از حرف مادرش گونه هایش سرخ شد سرش را پایین انداخت و ارام گفت

_برم صداش کنم بیاد

حاج عباس با مهربانی به رفتن دخترکش نگاه کرد و گفت _چیکارش داری خانوم خب شوهرشه نگرانش شد

گلرخ خانم قری به ابرویش داد

_زیادی وابسته شوهرشه خوب نیست

حاج عباس سکوت کرد و در فکر فرو رفت همسرش راست میگفت دخترکش از بچگی همینطور بود به کسانی که دوستش داشت توجه زیادی نشان میداد پر از محبت و مهربانی میشد ولی امان از روزی که همان کس دلش را میشکست پژمرده و ساکت توی حیاط مینشست و با جوجه ها حرف میزد در دل آرزو کرد دل دخترکش هیچوقت نشکند

در اتاق را باز کرد و به او که پشت کرده یک دستش را توی جیبش کرده بود نگاه کرد حتی از پشت هم ابهت و جذبه داشت نگفته بود مشکی هم بهش میاید حتی از سفید بیشتر هنوز متوجه او نشده بود با دیدن خرسیش که روی دیوار آویزان بود لبخندی روی لبش نشست از روی دیوار برش داشت و آهسته به سمتش رفت از پشت خرسی را جلویش گرفت و با لحن بچگانه ای گفت

_آقا امیر گندم کاری کرده که باهاش قهرین ؟

سیگار توی دستش خشک شد این لحن بچگانه مال کی میتوانست باشد به جز گندم به طرفش برگشت با دیدن عروسک خرسی که جلوی صورتش گرفته بود ابروهایش بالا پرید

_آقا امیر اخم که میکنین گندم میترسه خودش بهم گفت حالا صدایش بغض دار شده بود

خود را پشت عروسکش مخفی کرده بود که نگوید من از اخمهایت میترسم مثل بچگیهایش شده بود وقتی که پدرش از او ناراحت میشد خرسی را جلویش میگذاشت انگار که او دارد حرف های دلش را به پدرش میزند نه گندم که با او قهر کرده بود مثل حالا

امیر هم با او قهر بود !!!!

چنگی به موهایش زد و آن ها را کشید جوری که ریشه موهایش درد گرفت سیگار در دستش میسوخت مهم نبود این دختر داشت با او چکار میکرد چرا تا میامد ازش دور شود بیشتر به او نزدیک میشد پشتش را به دیوار چسباند و با دو دست شقیقه اش را گرفت آرام خرسی را از جلوی صورتش برداشت با دیدنش قلبش ریخت چه شده بود به طرفش رفت

_چیشده امیر ارسلان

به ضرب دستانش را برداشت گره ابروانش از همیشه کورتر بود لب بالایش را به دندان گرفت و گردنش را بالا داد با نگرانی صورتش را میان دستانش گرفت

_سرت درد میکنه امیر یه چیزی بگو

دوست داشت سر به ناکجا آباد بزند چرا نمیرفت چرا گورش را گم نمیکرد مشتش را کنار پایش فشرد اینجا حتی نمیتوانست داد بزند

_نه گندم نه خوبم برو الان میام

بغضش ترکید

_خوب نیستی بهم بگو چرا باهام حرف نمیزنی من کاری کردم…من…من..

اشکهایش عین سیل گونه اش را خیس کردن

باید یک جوری ساکتش میکرد تا پدر و مادرش را به اتاق نکشاند بدنش را میان بازوانش گرفت و لبش را روی لبش گذاشت عمیق میبوسید دخترک از دهانش کلمات نامفهومی خارج میشد اصلا نمیتوانست تکان بخورد او را میان بغلش اسیر کرده بود همینطور که داشت او را میبوسید گام به جلو برداشت با قدم هایش دخترک ناچارا عقب عقب میرفت انقدر جلو آمد و عقب رفت که پشتش به دیوار خورد نفس کم آورده بود چرا تمام نمیکرد سرش را کج کرد اما امیر خود را به بدنش فشرد و با ولع بیشتری به بوسه اش ادامه داد در همان حال کنار گردنش را نوازش میکرد نمیخواست تمام کند این بوسه هردویشان رو آرام میکرد گلرخ خانم با نگرانی به راهرو نگاه کرد نگاهش را به همسرش داد

_چرا نمیان برم ببینم کجا موندن

حاج عباس چیزی نگفت و به رفتن همسرش خیره شد تقه ای به در زد صدایی نیامد مکثی کرد حرف نمیزدن نگران در را باز کرد

_گندم…. حرف در دهانش ماسید دستش را محکم روی دهانش گذاشت و تند از اتاق بیرون رفت دختره چشم سفید برای همین کارها رفته بود تو اتاق ولی خوشش آمد الحق که دختر او بود خوب چم و خم مردها را میدانست

در آن سو توی اتاق گندم از شرم و خجالت نمیدانست باید چکار کند اصلا رو داشت برود بیرون وای گندم وای هر چی آبرو داشتی دود شد رفت هوا با حرص به امیر که با لبخند بدجنسی روی او خم شده بود تا همقدش شود نگاه کرد

_همش تقصیر توعه حالا…حالا….

با خنده سرش را در آغوشش کشید توی بغلش وول خورد اما مگر زورش میرسید مشتهایش عین نوازش بودن روی تنش

_ولم کن دیگه با چه رویی برم بیرون خیلی بدی خیلی تو اصلا حیا سرت میشه

روی دیوار چسباندش و تنش را مماس تن او کرد هر دو دستش را بالای سرش گذاشت و با اخم شیرینی به صورتش زل زد

_چرا باید خجالت بکشم زنمی خلاف کردم؟

خونسردیش جیغش را در میاورد از همه بدتر این بود که عین جوجه در چنگالش گیر کرده بود صورتش هر لحظه داشت جلو میامد دیگر داشت گریه اش میگرفت با صدای خفه ای گفت

_بریم بیرون زشته امیر

.

ابرویش را بالا برد و نچی کرد

درمانده نگاهش کرد با ناله اسمش را صدا زد

_امیر ارسلان

دیگر تعلل نکرد گاز ریزی از گونه اش گرفت اما به همان اکتفا نکرد حالا صورتش بین لبهای او خیس میشد جوری میک میزد که قلبش میخواست از سینه بزند بیرون از هیجان مانده بود چکار کند نیاز به رفتن به سرویس را داشت

یک دستش را آزاد کرد و روی سینه ستبرش گذاشت تا برود عقب یه خورده که از او فاصله گرفت هلش داد و سریع از زیر دستش به سمت بیرون پرواز کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راه پله خونه گندم اینا ....
عروسک خرسی گندم
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

ممنون از رمان قشنگتون
لطفا هر روز پارت بدین:)

Newsha ☆
Ariana
11 ماه قبل

عالی قلمتون رو خیلی دوست دارم رمانتون مثل رمان های دیگه اصلا کلیشه ای نیست❤اگه هم شرایطش رو دارین که هر روز پارت بذارین لطفا حتما این کار رو انجام بدین🙃

...
...
11 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جون ♥️♥️
اگه میشه هر روز پارت بزار لطفا 🙏🙏

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x