رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت شصت و پنجم

3.5
(125)

سوار ماشینش شد و راه افتاد؛ در مسیرش شماره ای را گرفت.
_الو؟
…..
_سلام آمادست؟
…..
_باشه تا ۱۵ دقیقه دیگه من میرسم بگو بیاد پایین
……
_اوکی خدافظ
لبخندی روی لبش شکل گرفت.
_وایسا شاهرخ خان، نشونت میدم کی بی غیرته!
بعدشم به عزا می‌شونمت

شیرنی را درون دهانش گذاشت و بی میل به مراسم رو به رواش زل زد.
احساس غریبی می‌کرد و هیچ این را دوست نداشت….معذب بود.
همه جز خانواده سارا برایش غریب بودند.
نفسش را بیرون فرستاد.
_سارا حوصلم سر رفت، چقدر کسل کنندست
_غر نزن تازه همین الان بیشتر شروع نشده، انتطار نداری به دیجی بگیم بیاد پارتی راه بندازه؟
صادقانه سری تکان داد.
_آره اتفاقا همین انتظار رو دارم، بیشتر خوش میگذره
بعدم مثلا جشن برگشت دختر عموت بعد از ۱۲ ساله ها!
چرا باید اینقدر مسخره باشه؟
میان غر زدن هایش موزیک بالا رفت همراه با دست و جیغ بقیه!
ابرو هایش بالا پریدند و صاف نشست…..برق ها را نیز قطع کردند و به جای آن نور افکن های رنگی را روشن کردند.
سارا خندید.
_بیا حالا خوب شد؟
با دهانی نیمه باز به او زل زد که دود های سفیدی همه جا را فرا گرفت و دختر و پسر ها در پیست شروع به رقصیدن کردند.
_کاش یه چیز دیگه میخواستم!
_بعد از این آهنگ یه آهنگ ملایم تر میزارن تا دو نفره برقصن
سوالی نگاهش کرد.
_تو از کجا میدونی؟
چشمکی زد.
_خواهرشوهرم آمار داده!
پوزخند زد.
_خواهر شوهر؟
_آره دیگه فقط دختر عموم که نیست
من میخوام با کاوه برقصم تو نمیای؟
_نه فعلا!
_باشه
از روی صندلی برخاست که کاوه با لبخند کنارش ایستاد.
_خانمم چطوره؟
_خوبم، بریم؟
_بریم
سارا دست در دست کاوه گذاشت و به سمت پیست رقص رفتند.
بعد از ۲۰ دقیقه کوروش روی صندلی کناری اش ولو شد.
با نفس نفس لب زد:
_آخيش….خیلی کیف داد
_کشتی خودتو بعد کیف داد؟
نگاهش کرد.
_جون تو آره، سهیل هم نبود زهر مارم کنه!
الانم نیست تیکه بندازه واسه همین کیف کردم
سارا و کاوه نیز با خنده از پیست رقص بیرون آمدند و روی صندلی نشستند.
_اوف خسته شدم
کوروش لبخند زد.
_اوم خوبه باید تا سهیل نیومده بهترین استفاده رو کنیم سارا
وگرنه از این فرصت ها دیگه گیرمون نمیاد
سارا چپ چپ سر به سمتش چرخاند.
_تو یکی صدا نده
یه جوری میگه باید استفاده کنیم انگار تاحالا تو عمرش مهمونی و پارتی نرفته!
وقتی آلمان بود کم رفتی پارتی؟ کم بی‌خبر با رفیقات رفتی شمال؟
الانم میتونی بری البته اگه کنسل نشن، اون بار آخر هم تقصیر سهیل نبود
داداش یلدا اومد عمارت
کوروش چشم ریز کرد و خودش را جلو کشید.
َ_خب ساری جون
کی باعث شد یاسر بیاد عمارت؟ داداشیه تو!
پس بازم مقصر سهیله!
ماهرخ کنجکاو پرسید:
_یلدا کیه؟
کاوه جوابش را داد:
_همون دختری که قبلا داخل عمارت بود اسمش یلداست
“آهانی” زمزمه کرد و کمی از آب پرتقالش را نوشید.
کوروش به صندلی تکیه داد.
_خب دیگه دختر عمو بیا دعوا نکنیم
سهیل نیست تو یکی دیگه کوفتمون نکن جشن رو!
کاوه دخالت کرد.
_هوی درست حرف بزن کوروش
چهره چندشی به خود گرفت.
_اَه اَه چه از زنشم دفاع میکنه
بیا دست سارا رو بگیر برو اون ور، مجردا از متاهلا باید جدا باشن!
ماهرخ خندید.
_خیلی خلی!
با لبخندی دندان نمایی سر به سمتش چرخاند.
_قربون شما!
یکدفعه تعداد کمی از چراغ ها روشن شدند و نور ملایم شد.
آهنگ تغییر کرد و همهمه ها خوابید.
کوروش از روی صندلی برخاست…..کمی به سمت زمین خم شد و دست به سمت ماهرخ دراز کرد.
_بانو افتخار میدن؟
خندید.
_من؟
متعجب نگاهش کرد و با افسوس لب زد:
_حیف….واقعا حیف نمیتونم الان تیکه بپرونم باید جنتلمن باشم پس….
بله خانم شما!
سارا با ابرو های بالا پریده کف زد.
_اوهو….ماهی حیفه درخواستشو قبول نکنی برو ایشالا بعد میگیم عاقد بیاد!
با لبخند معنی داری نگاهش کرد.
_من بعدا حساب تو یکی رو میرسم صبر کن!
بعد از آن رو به کوروش کرد و دستش را در دست او گذاشت و بلند شد.

صدای لاستیک های ماشین تنها چیزی بود که سکوت بیرون از تالار را شکست.
از ماشین پیاده شد و در آن را بهم کوبید.
نزدیک به کاپوت ایستاد که در سمت شاگرد نیز باز شد….چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دخترک کنارش ایستاد.
موهای بلند موج دارش را باد به رقص در آورده بود.
نگاه کوتاهی به او انداخت.
لباسش تا روی زانو هایش بود، سیاه و از شکم تا قفسه سینه اش سفید.
دستش چپش بدون آستین بود و دستبند ظریفی دور مچش بسته شده بود…..آرایشش مناسب و رنگ لبانش سرخ بود.
گردنبندی به شکل ماه در گردنش خود نمایی می‌کرد و ستاره های ریز کوچکی زنجیر را تزئین کرده بودند.
کفش های پاشنه دار سیاه رنگی نیز به پا کرده بود.
بدون اینکه حرفی بزند دست های کوچکش را دور بازوی مردانه او پیچاند.
با یکدیگر به سمت تالار قدم برداشتند.

دست در دست کوروش به پیست رفتند و رو به روی یکدیگر ایستادند.
_آماده ای؟
یه رقص خوشگل بریم دهن سارا و داداش گرامیم باز بمونه بفهمه این برادر خوشتیپش اینکارست!
خندید.
_خیلی احمقی
سری تکان داد.
_حرفتو میزارم پای تعریف! پس خواهش میکنم
ماهرخ یک دستش را روی شانه کوروش گذاشت و دست دیگرش را در دست او
آهنگ شروع شد و خواست حرفی بزند که در های ورودی کامل باز شدند…..سر همه به سمت در چرخید…..چرخیدن سر او همان و لبخند پر کشیده اش همان…..چرخیدن سرش همان و گرفتن راه تنفسش همان!
موزیک قطع شد…..تمامی صداها خوابید و همه شدند چشم….چشم هایی که خیره مانده بودند به دونفر!
جلوتر آمدند و صدای کفش هایشان در فضا طنین انداخت.
مردی در کنار یک دختر…..آن مرد سهیل بود، سهیل بود که در کنار دختری قدم بر می‌داشت.
حال آن دخترک کیست؟
دخترکی که برای همه غریب بود جز چند نفر….دختری آشنا، خیلی آشنا!
سارا از روی صندلی بلند شد و کمند و شاهرخ با ناباوری از بالای سکو خیره شان شدند.
سهیل گفته بود کار دارد و حال کارش این بود؟
برگشتنش با یک دختر؟
برگشتنش با یک دختر و آن هم چه دختری!
جلو رفتنشان را آنقدر ادامه دادند که به پیست رقص رسیدند…..همه از جمله ماهرخ و کوروش عقب کشیدند و آن دونفر تنها کسانی بودند که وسط پیست ایستاده بودند!
حالا اینبار پوزخندی گوشه لب سهیل جا خوش کرد.
سارا با نفس هایی که کند شده بود نام دخترک را زمزمه کرد:
_ی….ی….یلدا؟
همان موقع هم کوروش در کنار ماهرخ با ناباوری پچ زد:
_اون زندست؟!
سهیل بازو اش را آزاد کرد و رو به روی دخترک ایستاد…..یلدا به سمتش چرخید و سر پایین انداخت.
صدایش را بالا برد:
_مثلا مهمونیه پس آهنگش کجاست ها؟
کسی آهنگ را دوباره پخش کرد…..صدای موزیک در فضا پیچید و پشت بندش صدای رضایت آمیز سهیل
_اوم….حالا شد!
دست دور کمر یلدا گذاشت و اورا یکدفعه به خود نزدیک کرد و این کارش باعث شد نگاه او با چشمان سیاهش گره بخورد.
با نگاهی سر تا سر غم دست روی شانه‌ی مردی گذاشت که قرار بود اورا بکشد ولی این کار را نکرده بود!
دستش را در دست مردی گذاشت که خیلی وقت بود فهمیده است عاشقش است…..آری آن حسی که آن روز داشت حس عشق بود.
نگرانی هایش از روی عشق بود، حتی تنفرش هم از روی عشق بود!
عاشق شده بود…..عاشق مردی که زندگی اش را نابود کرده بود…..عاشق مردی که می‌دانست حسی به خودش ندارد…..عاشق مردی که قصد جان خودش و برادرش را کرده بود…..باید حالا هم متنفر می بود ولی نبود!
نبود دیگر…..عاشق بود…..عاشقی هم که گناه نیست، هست؟
چیکار می‌توانست بکند با این دلی که شیفته او شده بود؟
لبخند تلخی زد و سهیل را در رقص همراهی کرد هردو رقصیدند…..رقص تانگو!
کمند با نگاهی پر از حسرت خیره شان شد و قطره اشک تلخی روی گونه ماهرخ سر خورد.
سهیل نگاه از دخترک پیش رویش نمی‌گرفت و او هم خیره اش بود.
احساس می‌کرد شاهرخ همین حالا هم دارد از زور حرص و خشم نفس نفس می‌زدند، او نیز همین را میخواست!
اما بازی اش همچنان ادامه داشت!
ماهرخ دست روی گلو اش گذاشت…..نمی‌توانست نفس بکشد…..انگار در این فضا دیگر هیچ اکسيژنی باقی نمانده بود.
نتوانست تحمل کند و به سمت در خروجی پاتند کرد.
کوروش صدایش کرد.
_ماهرخ؟
ماهرخ کجا میری تو؟
اما دخترک صدایش را نشنید…..پوف کلافه ای کشید و سهیل و یلدا را تماشا کرد.
زیر لب زمزمه کرد:
_از این کارا هم بلد بود نامرد، رو نمی‌کرد!
یلدا رو عقد نکرده باشه الله و عَلم
از تالار که خارج شد و چند نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند.
چشم بست و با خود حرف زد:
_نه….نه….خدایا این فقط یه خواب باشه!
سرش را بالا گرفت تا اشک هایش را کنترل کند…..الان وقت گریه نبود….نمی‌توانست گریه کنده اگر میکرد آرایشش بهم می‌ریخت.
با بغض لب زد:
_می….میخوام برم….ای…اینجا جهنمه!
کاش هیچ وقت نمی‌اومدم!
لبش را گاز گرفت و چشم باز کرد…..دلیل اینکه یکدفعه حالش تغییر کرد را نمی‌دانست….نه…..می‌دانست فقط نمی‌خواست باورش کند!
در تالار بعد از چند دقیقه رقص ان دو نفر تمام شد و تمامی چراغ ها روشن….سهیل همان طور که دست پشت کمر یلدا گذاشته بود به سمت میزی که دقیقا در دید شاهرخ و کمند قرار داشت رفت و روی صندلی نشست و یلدا هم کنارش
نفسش را بیرون فرستاد و خوشحال به صندلی تکیه زد.
از امشب یادگاری می‌ساخت دیدنی!
جمعیت هنوز در بهت و شوک بود….هیچکس باورش نمیشد بعد از یک سال سهیل برگردد و در مراسم حضور پیدا کند، ان هم با یک دختر!
حتی تابش و تارا هم در این مراسم شرکت کرده بودند!
با اینکه او کارخونه اش را در حالی که چاقویی روی شاهرگش بود قبول کرده بود به سهیل بدهد باز هم در این مراسم شرکت کرد.
_به سلام آقای صدر….فکر نمیکردم از آلمان برگشته باشید!
سهیل با همان پوزخند جوابش را داد:
_حالا که میبینید برگشتم دیر فهمیدین ولی باز فهمیدین که، نه؟!
جناب آقای رسولی!
سری تکان داد.
_بله جناب….بله
نگاهی به یلدا انداخت و مشتاق لب زد:
_این خانم زیبا رو معرفی نمی‌کنید؟
_نه چون فکر نمی‌کنم به شما ربطی داشته باشه!
رسولی به وضوح جا خورد….سهیل با کلمات از رویش رد شد!
لبخند مضحکی زد.
_هر طور مایلید!
لبخند زد و سری تکان داد.
کسی در این جمع یلدا را نمی‌شناخت چون یوسف تا به حال دخترش را نشان کسی نداده بود…..می‌دانستند یوسف امجدی دختری دارد به نام یلدا اما تا به حال اورا ندیده بودند!
او دختر و زنش را از بقیه مخفی کرده بود.
تنها شاهرخ و خودش یلدا و مهری را دیده بودند.
_امیدوارم بهتون اینجا خوش بگذره آقای رسولی!
راستی پسرتون کجاست؟
چهره اش در هم رفت.
_بهتره درباره اش حرف نزنیم سهیل خان….دلم ازش پره!
نمیخوام حتی یه لحظه هم ببینمش
اهل سوال کردن نبود پس نپرسید که چرا….برایش اهمیتی هم نداشت.
رسولی فرد خاصی به شمار نمی آمد!
تلفنش زنگ خورد که باعث شد رسولی با یک با اجازه شرش را کم کند.
یلدا با لبخند حرصی پچ زد:
_نابود کردی بدبختو
سر به سمتش چرخاند و لبخندش را تکرار کرد، انگشت اشاره اش را نوازش وار روی گونه او کشید.
_مشکلی باهاش داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی کیمیا جان✨

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x