رمان سقوط

رمان سقوط پارت بیست و هشت

4.7
(58)

 

《:گاهی سکوت کردن خوب نیست احتیاط کن شاید دیگه فرصتی برای جبران نمونه!》

تردیدهاش یکی یکی زیاد میشدن حالا حرف‌های حنانه تو ذهنش پررنگ و پررنگ‌تر میشد، این حالات حسام براش نگران کننده بود شک نداشت اتفاقی تو گذشته باعث به وجود اومدن افکار مسمومش بود

انگار تو دلش داشتن رخت میشستن حسام بعد مدت‌ها با ملایمت داشت معاشقه می‌کرد از دیدن رد کمربند روی پوست روشن دخترک هزار بار خودش رو لعنت می‌کرد، چطور نتونست جلوی خودش رو بگیره؟ موقع عصبانیت سگ اخلاق میشد و کنترل کردنش هم کار سختی بود

 

جای جای بدنش رو بوسه زد و زیر گوشش قربون صدقه می‌رفت ترگل در ظاهر همراهیش می‌کرد اما ذهنش خارج از این تخت می‌چرخید انگار لبه پرتگاه ایستاده بود و یک اتفاق ممکن بود اونو از بلندی به پایین پرت کنه

 

هراس و دلهره بدنش رو سرد می‌کرد، حسام به خوبی متوجه حال بد دخترک بود و بیش از این پیشروی نکرد. تموم لباساشون پایین تخت ولو بود از کنارش تیشرت آبیش رو برداشت

 

_اینو بپوش گرم بشی

 

با کمکش تیشرتش رو تنش کرد تو هیکل لاغرش حسابی زار میزد حسام با خنده در آغوشش گرفت و پتو رو، روی هردوشون کشید

 

_الان گرم میشی جوجه

 

چیزی نگفت و سر روی بازوش گذاشت اما خوابش نمی‌برد ضعف داشت، انقدر بی‌حال بود که رغبتی به بلند شدن از روی تخت نداشته باشه حسام هم پا به پاش بیدار موند و نوازشش کرد

 

_اذیت که نشدی؟

 

چشم‌های درشت مشکیش گردتر از همیشه دیده شد، باید باور میکرد که نگران حال جسمیش بود؟ چقدر این حسام متفاوت بود در دل آرزو کرد کاش همیشه همین‌طور بمونه

 

حسام از این سکوت آهی کشید و سرش رو زیر انداخت. باید زندگیش رو از نو میساخت این ترگل افسرده اونو از پا در می‌آورد نگاهش رو به صورتش داد این زن حقش بود خوشبخت شه تا چه حد میتونست بد شه! موهای فر مشکیش تموم دنیاش بود. طره‌ای رو بین انگشتاش به بازی گرفت

 

_میدونم ازم دل چرکینی ولی با هم حلش می‌کنیم مگه نه؟

 

لبخند کوتاهی زد. امیدوار بودن که گناه نداشت!

 

_باید بریم پیش مشاور

وسط پیشونیش چین افتاد. پلک‌هاش رو بهم باز و بسته کرد

 

حرفی نزد، اصرار کردن بیش از حد چیزی رو حل نمی‌کرد. حسام بعد از چندی چشم‌هاش رو باز کرد اخمش اما هنوز سرجاش بود؛ روی صورتش خم شد

_به یه شرط

 

نور امیدی توی دلش روشن شد همین قدم کوچیکی می‌تونست برای بهبودی زندگیش باشه اما این نگاه پر از حرف ته دلش رو خالی می‌کرد

 

مردد پرسید

_چه شرطی؟

توی صورتش نفس گرمش رو فوت کرد

_یه بچه میخوام

 

از شنیدن این حرف به وضوح جا خورد داشت از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفت؟ حسام از سکوت دخترک بیشتر جرعت پیدا کرد دستش رو به شکمش رسوند و مشغول نوازشش شد

 

_یه بچه از وجود هردومون به زندگیمون آرامش میده

 

عقیده‌اش دقیقاً نقطه مقابلش بود بچه آخرین چیزی بود که می‌تونست بهش فکر کنه اخم کمرنگی بین ابروهاش خودنمایی کرد، با حرص نگاهش رو از چشمهای مشتاقش گرفت

 

_قرار نبود همچین شرطی بذاری

تک خنده‌ای زد، نوک بینیش رو کشید

_مگه قول داده بودم گلی خانم؟ چیز زیادی ازت نمیخوام قبلا هم بهت گفته بودم

 

شاکی به طرفش برگشت

_منم جوابتو داده بودم، زندگیمون رو هواست بچه میخوایم چیکار!

 

از این حرفش اخم‌هاش توی هم رفت. اصلاً نمی‌تونست مخالفت‌های دخترک رو درک کنه دستی به صورتش کشید تا به اعصابش مسلط شه، حوصله یه جنگ و جدل دوباره رو نداشت

 

طاق باز دراز کشید و ساعدشو روی پیشونیش گذاشت

 

_من شرطمو گفتم ترگل، دیگه خود دانی برای حرفت ارزش قائل میشم و میام مشاوره؛ ولی توام باید یه قدم واسه این زندگی برداری

 

لحن جدیش باعث شد کامل خلع سلاح شه داشت گرو کشی میکرد؟ دوست داشت این مرد فرصت طلب رو با همین دستاش خفه کنه، برای خالی کردن خشمش بالشی بینشون گذاشت و خودش هم پشت بهش دراز کشید حسام زیرچشمی با دقت به حرکات دخترک خیره بود با یه بالش گذاشتن بین خودشون میخواست بگه قهرم..!!

 

خنده‌اش رو به زور کنترل کرد. بالش رو کناری پرت کرد و از پشت تو اغوشش گرفت. مثل همیشه شروع کرد به تقلا کردن

 

_ولم کن، اصلاً حوصلتو ندارم عوضی

 

حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد، نرمه گوشش رو به دندون گرفت دست و پا زدنش کمتر شد حالا فقط یکسره بد و بیراه می‌گفت؛ چند بوسه داغ روی گردن و گوشش زد

 

_سلیطه خودمی، آخ که مامان شدنت تموم آرزومه

 

بدنش سر شده بود. بی‌رمق مشتی به سینه‌اش زد

_بچه نمیخوام

خندید

_جونِ دلم، خودم نوکرشم براش پرستار میگیرم تو فقط نه ماه تحملش کن

 

با تموم حرصی که داشت جیغش رو تو آغوشش خالی کرد که موجب خنده بیشترش شد. از دست این مرد باید چیکار می‌کرد؟ چه راحت از داشتن یک بچه حرف میزنه! مونده بود چیکار کنه تنها راه نرم کردن حسام این بود که شرطش رو قبول کنه اما آخه مگه به همین سادگی بود؟ تو حرف زدن راحته اما بچه‌دار شدن موضوع ساده‌ای نبود

 

او هدف های دیگه‌ای تو زندگیش داشت اصلاً نمیتونست کوتاه اومدنش رو جلوی این مرد قبول کنه، شکست خوردن تو ذاتش نبود باید فعلاً با دلش راه میومد تا بعد هر چی خدا بخواد

 

همون‌جور تو آغوشش با ذهنی مغشوش به خواب رفت

***

 

روزها از پی هم میگذشتن همون‌جور که از حسام خواسته بود یک هفته‌ای بود که پیش مشاور رفته بودن واقعاً زندگیش رنگ و بوی تازه‌ای داشت، تو همین سه جلسه اخلاقای حسام تغییر کرده بود روانشناس که زن میانسالی بود برخورد صمیمانه و گرمی باهاشون داشت جوری که خیلی راحت همه چیز رو براشون تعریف کردن؛ امروزم حسام خودش خواست باهاش تنهایی حرف بزنه از این تغییر راضی بود

 

موبایلش رو برداشت. دستش روی شماره کتی لغزید با چهار بوق جواب داد، مثل همیشه لحن شوخش تو گوشش پیچید

 

_ای ناقلا شوهرت راست می‌گفت که چه خانم فضولی داره، نتونستی تحمل بیاری نه؟

 

خندید و با ریشه‌های لباسش مشغول بازی شد

 

_خب حالا، اون جا اومده فقط پشت سر من حرف زده؟

_میخوای از زیر زبونم حرف بکشی؟

کلافه روی مبلی نشست. موبایل رو تو دستش جا به جا کرد

_اذیت نکن دیگه کتی جون، راست و حسینی بگو چی گفت؟

_چی میخوای بشنوی؟ حسام واقعاً عاشقته دختر، این بده که همه اشتباه‌ها رو گردن اون بندازی

 

ابروش بالا رفت. نگاهی به ناخن‌های بلند لاک زده‌اش داد

_کم طرفداری ازش کن کتی خانم، من اونو میشناسم یه جوری خودشو مظلوم کرده که حتما باورت شده بی‌گناه‌ست! تو این مدت خونمو تو شیشه کرده

آروم خندید

_نه که تو جلوش کم میاری!!

دهنش بسته شد. واقعاً که حسام لعنتی این زنیکه رو هم جادو کرده، ببین چه جوری پشتش در میاد! از حسادت به جون پوست لبش افتاد

_داره بهم برمیخوره‌ها، زود باش بگو چی گفت

_باشه دختر، البته قول نمیدم همشو بگم چون به عنوان مشاور باید راز دار مراجعه‌کنند‌ه‌هام باشم، اما اینو بدون که حسام تو گذشته اتفاق بدی براش افتاده؛ همش در حال مقایسه کردن زندگی الانش با قبله برای همین رفتار ضد و نقیضی داره…

 

کتی حسابی چونه‌اش گرم صحبت شده بود از حرفاش داشت شاخ در می‌آورد همه اینا رو حس ششمش فهمیده بود اما با خودش می‌گفت این گذشته چی تو خودش داره که حسام رو به این روز در آورده بود! هر بار ترغیب میشد بفهمه و راز گشایی کنه اما حس قوی‌تری مانعش میشد

 

کتی می‌گفت نباید از گذشته چیزی ازش بپرسی به وقتش خودش بخواد برات میگه اما مگه می‌تونست بی‌خیال بمونه! حدوداً یک‌ساعتی مشغول صحبت بودن بالاخره با هزار جور سفارش و خرده فرمایشات تونست ازش خداحافظی کنه

 

وایی زنیکه چونه‌اش که گرم شه ول نمیکنه ولی الحق که کارش رو خوب بلد بود تو همین چند روز معجزه رخ داده بود، حسام مهربون‌تر شده بود؛ کمتر گیر میداد! کتی می‌گفت باید آروم آروم پیش بری جوری که ذهنش احساس خطر نکنه باید اوایل هر کاری که می‌کنی ازش اجازه بگیری بهش اطمینان بدی که مشکلی واسه زندگیتون ایجاد نمیکنه، اما فقط اوایل خدای نکرده جوری نشه که تو زندگیت عادت شه اونوقت توام به مشکل اون دچار میشی

 

اینکه حسام رفتار بدش رو پذیرفته بود خودش نکته مثبتی بود. باید برای شام مهران و حنانه رو دعوت می‌کرد اون روز برخورد خوبی هم با حنا نداشت و بهتر بود از دلش دربیاره. حرفای کتی انرژی زیادی بهش داده بود اون‌قدر که افکار بدش همه از ذهنش فراری شدن، موبایلش رو برداشت و شماره حسام رو گرفت؛ با سه بوق جواب داد

_جانم؟

 

لبخندی روی لبش نشست، جانم گفتن‌های غلیظش حالشو دگرگون می‌کرد

 

_کی میای خونه؟

معلوم بود که توی حجره‌ست چون با یه مشتری مشغول سر و کله زدن بود، پوفی کشید و روی مبل نشست تا حرف زدنش تموم شه؛ بعد چند دقیقه صداش به گوشش رسید

 

_ترگل هنوز هستی؟

_بله که هستم، نگفتی کی میای!

صداش خسته به نظر می‌رسید

 

_یه دو ساعت دیگه خانوم، چیشده مگه؟

 

دستی زیر موهای بلندش کشید

 

_شام مهران و حنا رو دعوت کردم، داری میای یکم میوه و شیرینی بخر

_چشم زن خونه، هر چیز دیگه‌ای خواستی بهم پیام بده

از این لفظش آروم خندید و باشه‌ای گفت کاشکی زودتر مشاوره میرفتن‌هااا این حسام زیادی تغییر کرده دیگه نمیشه شناختش… شاید خنده‌دار به نظر می‌رسید اما دلش یکم برای تشر رفتناش تنگ بود! خل نشم خیلیه

 

خورشت قیمه‌ای بار گذاشت و زیر لب آهنگی برای خودش زمزمه کرد

***

 

مهران داشت از سفرش به تبریز حرف میزد و هوای فوق‌العاده سردش

_اصلا یه وضعی بود، داری میری بیرون باید بخاری رو بغل کنی وگرنه از سرما قندیل می‌بندی

 

معلومه خیلی بهش سخت گذشته، حنانه دست از غذا خوردن کشیده بود و با ذوق به حرفاش گوش میداد

لبخندی روی لبش نشست

 

_خب دیگه خان داداش، از اول داری از تبریز میگی غذا یخ کرد

 

حسام دنباله حرفش رو گرفت و از در شوخی وارد شد

_حنا مراقب شوهرت باش، پس فردا می‌بینی یه زنم اون‌جا صیغه کرده

 

رنگ حنانه پرید. مهران چپ چپ نگاهی به حسام انداخت

_داشتیم داداش؟ خواهرتو که میشناسی

 

حسام لبخند بدجنسی زد و ابرو بالا انداخت

_مگه دروغ میگم؟ آمارتو در آوردم شنیدم بابای دختره تاجر فرشه

 

آخ که حسام هیچ‌وقت دست از این اذیت کردناش برنمیداشت، حنانه ساده هم حالا با جیغ به جون مهران افتاده بود

_چی میگه مهران؟ داداشم راست میگه…!!

 

بیچاره مهران از همه جا بی‌خبر هاج و واج نگاهش می‌کرد

 

_من غلط بکنم بابا، زن کجا بود!

 

حسام با خنده زیتونی از داخل ظرف برداشت

 

_فیلمشه آبجی، عکسشم دیدم ناجنس چه خوش‌ سلیقه هم هست

 

نتونست ساکت بشینه، شاکی صداش زد

 

_حسام بس کن، کم پشت سر داداشم بگو

 

با بی خیالی شونه ای بالا انداخت

 

_به من چه بابا، مگه من زن گرفتم؟

 

حنانه کم مونده بود گریه‌اش بگیره چشم‌غره‌ای برای حسام رفت و به طرف حنانه برگشت

 

_آروم باش دختر، یه چی میگه این تو چرا سریع باور می‌کنی؟ انقدر دهن بین نباش خب

 

حساس بودنش رو تو این مدت به خوبی فهمیده بود شاید این حسادت‌های الکیش به خان داداشش رفته بود، مظلوم سر پایین انداخت

_آخه من‌‌‌‌‌…

 

حسام از جلد نقشش بیرون اومد و پقی زد زیر خنده

 

_آخ حنا‌ کوچولو با این مخت همین که رو دست ما نموندی خیلیه، آخه این تحفه رو جز خودت کی نگاه میکنه هان؟

 

حنانه با تعجب سر بالا آورد. مهران اما اخماش بدجور توی هم بود

_ترگل یه چی به شوهرت میگما

 

کلافه از این بحث و جدل دیس برنج رو از وسط میز برداشت

 

_بس کنید تو رو خدا، مثل سگ و گربه افتادین به جون هم اگه گذاشتین شاممون رو کوفت کنیم

 

همین حرف کافی بود که بحثشون بخوابه و مشغول غذا خوردن بشن

همراه هم میز رو جمع کردن، در کمال تعجب حسامم کمکش کرد جلل الخالق چه ناپرهیزی‌هایی میکنه؛ همه با یه نگاه سوالی بهش خیره بودن، حسام از دیدن حالتشون اخم شیرینی کرد و پرسید

 

_چتونه شماها، آدم ندیدین؟

حنانه لب گزید و به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت. مهران اما با شیطنت گفت

 

_چرا آدم دیدیم، ولی ندیده بودیم حسام فلاح کار خونه انجام بده

 

حسام چیزی نگفت و فقط به یه نگاه تند اکتفا کرد. ترگل اما احساس غرور می‌کرد ظرف‌های کثیف رو تو سینک گذاشت، حنانه نزدیکش شد و آروم در گوشش گفت

_نکنه داداشمو چیزخورش کردی بلا، از سر شب داره شنگول میزنه

 

بادی به غبغب انداخت و دستکش‌هاشو دستش کرد

_نترس هنوز مونده تا آدمش کنم

 

حنانه دیوونه‌ای نثارش کرد و کنارش ایستاد

_خیلی عوض شده واقعاً، خوشحالم ترگل

 

دست از کار کشید و نگاهش رو بهش داد که با شرمندگی سر پایین انداخت

 

_میدونم اون روز زیادی تند رفتم، یکم عصبی بودم ولی…

نگاهش رو بالا آورد و اضافه کرد

 

_من فقط به فکر زندگیتون بودم، قصدم به خدا…

لبخندی زد و حرفش رو قطع کرد

 

_میدونم خواهری، اتفاقاً حرفای تو باعث شد که به خودم بیام؛ حالام یه هفته‌ست که داریم با کمک مشاور مشکلاتمون رو حل می‌کنیم

 

حنانه از شنیدن این حرف جفت ابروهاش بالا پرید

_مشاور؟!

 

انگار باور نمی‌کرد که حسام پیش مشاور رفته باشه، با خنده جوابش رو داد

 

_آره مشاور، چرا ماتت برده؟

 

تعجبش رو پنهون کرد، کنارش مشغول کف زدن ظرف‌ها شد

_حالا مطمئنم چیزخورش کردی، چون حسام اگه پیشش حرف روانشناس و مشاوره رو میزدی خونت پیشش حلال بود

چشمکی بهش زد

_بله، ولی به من میگن ترگل؛ حالا صبر کن از این بهتر هم میشه، فقط بین خودمون باشه حسام نمیخواد کسی از ماجرای مشاوره و این حرف‌ها خبر داشته باشه

سر تکون داد و باشه‌ای گفت

_خیالت راحت، حالا ببینیم چیکار می‌کنی با این خان داداشمون

خندید و دیگه چیزی نگفت

 

مهران و حنانه تا دیر وقت پیششون موندن شب خوبی بود بعد مدت‌ها از ته دل لبخند میزد. با رفتنشون شروع کرد به جمع و جور کردن خونه و مشغول جارو برقی کشیدن شد، حسام مثل همیشه قبل از خواب دوش کوتاهی گرفت. با همون بالا تنه لخت به سالن برگشت

از دیدن ترگل اخم کرد. آخه الان چه وقت کار بود! از پشت نزدیکش شد

_تموم نشد کارت؟

دست به قلبش گرفت و جارو برقی رو همون‌طور رها کرد

_ترسیدم، تو کی اومدی!

لبخند مرموزی زد. خم شد و سیم جاروبرقی رو از پریز کشید

_کار باشه واسه بعد، بدجور خوابم میاد گلی

 

《:-آره ارواج جدت، ترگل نیستم اگه تو رو نشناسم》

 

موهاش رو پشت گوش فرستاد و با حرص رو ازش گرفت، پوست کنار گردنش مورمور شد حتی در همون حال هم سرش رو نچرخوند متوجه بی‌تابی و داغ بودنش بود

 

_ترگلم دلم برات تنگ شده

 

چیزی نگفت، این سکوتش رو به معنی موافقت تعبیر کرد؛ باز هم یه معاشقه طولانی که تهش به رابطه ختم میشد

 

جلوش رو نگرفت، اما این بار فرق می‌کرد انگار پرده سیاه بینشون برداشته شده بود بدون هیچ خط و مرزی! حسام عجیب‌تر از همیشه بود و شاید هم کمی ترسناک؛ اما جای تعجب داشت که هیچ اعتراضی نمی‌کرد و حتی گاهی باهاش همراه میشد، نمیخواست به شک و تردیداش پر و بالی بده؛ اون به این آرامش نیاز داشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
51 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

الان درست میکنم

saeid ..
4 ماه قبل

خداروشکر رفتن پیش مشاور
خداروشکر ترگل داره آدم میشه 🤦🏻‍♀️
عالی بود

Narges banoo
4 ماه قبل

نه بابااااااااا چه تغییییریییییی🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
این حسام یه زن مشاور میگرفت خوب بودا😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

یه حسی بهم‌میگه بازم یه اتفاقی می افته که زندگیشون خراب میشه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

اوعه چرااااااااااا😂🥺

Fateme
4 ماه قبل

خداروشکر رفتن مشاور
ولی خب لیلا جون از بوی گندم درس عبرت گرفتیم تا همو بغل کردن خوشحال نشیم چون تو تامارو دق ندی ولشون نمیکنی

آلباتروس
4 ماه قبل

چه این جلد قدیمی رو دیدم دلتنگ شدم😂

خدا قوت!

فقط خوب میشد سیر این‌پارت کندتر بود. ما چندییین پارت شاهد گند اخلاقیای حسام بودیم خوب میشد اگه پله به پله خوب شدنشو نشون می‌دادی.

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

کاش ترگل زودتر پیشنهاد مشاور رفتن رو میداد حالا هم اگر ترگل با گذشته حسام مشکل پیدا نکنه خوبه
ممنون لیلا جان مثل همیشه عالی بود

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
واقعا پارت زیبایی بود.

خوشحالم که زندگی شون کمی بهتر شده اما بنظرم رفتار ترگل با مشاور بیش از حد صمیمی بود. یک مشاور حق نداره با مراجعه کنده هاش رابطه صمیمی تشکیل بده. البته تاجایی که من میدونم این‌طور بوده و در چارچوب اخلاقیات یک روانشناس یا مشاور نمیگنجه

Yas
Yas
4 ماه قبل

خیلی ممنون از رمان بسیار زیبای شما 🥰🥰🥰🥰

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

لیلاجان خسته نباشی نویسنده عزیز ❤️

Narges banoo
4 ماه قبل

لیلا من عکس جدید گذاشتم اما عکس قدیمه قدیم اومد 🥲💔

Narges banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

آخه عکس قبلیم خراب بود کلاه یکی دیگه درست کردن عکس شخصیتا واضح تر باشه
ادمین کیه ؟

سعید
سعید
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

چند تا ادمین هستش
ما که اینو تایید نکردیم پس اون یکیا اینو گذاشتن
برات درست میکنم

Narges banoo
پاسخ به  سعید
4 ماه قبل

دوتا سعیدین توسایت ؟

saeid ..
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

نه خودمم😂

Narges banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

چش لیلا بانو😁

saeid ..
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

درست کردم برات
فکر کنم همین رو میخواستی
ولی عکس زیاد فرستادی و موقع سرچ همون عکس اول میاد براش

nor m
مدیر
پاسخ به  saeid ..
4 ماه قبل

وقتی ویرایش میکنی تیک ارسال به کانال وردار که دوبار ارسال نشه

Fateme
پاسخ به  nor m
4 ماه قبل

سلام مدیر جان
میشه ایدی تلگرامتون رو بدین؟

nor m
مدیر
پاسخ به  Fateme
4 ماه قبل

سلام فاطمه خانم
@Nor_mk7

saeid ..
پاسخ به  nor m
4 ماه قبل

من تلگرام رو ندارم برای همین متوجه نشدم
ولی باشه،ممنون که گفتی 🦋🎈

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط saeid ..
Narges banoo
پاسخ به  saeid ..
4 ماه قبل

وای مرسی دستت درد نکنه😍🤩

saeid ..
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

خواهش میکنم 🌷

Tina&Nika
4 ماه قبل

ممنون لیلا جونم خیلی زیبا بود 🥲🥰

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

😍

سفیر امور خارجه ی جهنم
4 ماه قبل

جوری که من دیگه به این خوب شدنای حسام اعتماد ندارم 😂😂😂😂
عالی بود خاهرم خسته نباشی🥹♥🫂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

کلا بوی گندم برا ما درس عبرت شده دیگه اعتماد نداریم😂😭
قربونت❤🥹

نازنین
نازنین
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم عالی بود اما باید بگم همچنان از ترگل خوشم نمیاد 😕

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

واوو برگام😐😂
مشاور واقعا عالیه حتی کسایی که تو زندگیشون مشکلم ندارن نیازه که برن مخصوصا تو این دوره زمونه
لیلت جون الحق که قلمت زیباس و جای شکی در توش نیس
عاشق این پارت شدم خداقوتتت🥺❤

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

اسم اصلیم هستی هس
ولی همه منو به اِدا توی سایت میشناسن
اسم نویسندگیمم که جوجه رنگیه😄
زیاد اسم دارم😅😂بخام بگم تا صب طول میکشه

دکمه بازگشت به بالا
51
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x