رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۴

3.9
(150)

چهار روز گذشته بود .
توی این چها روز نه امیری دیده بودم و نه پدری که قصد جونمو کرده بود …

کم از اتاق بیرون میومدم …
فقط ساعت ۴ میرم کوچه باغ منتظر امیر اما خبری از امیر نبود … حتی یه نامه

ترسی ته دلم بود .
خیلی میترسیدم حرفای لیلا خانوم به واقعیت تبدیل بشه .
اون موقع دیگه قولی بین منو امیر نبود . خودمو بالا همون درخت خلاص میکردم …

••••••••••••••••••••••••••

کلید رو انداختم توی درب و آروم اومدم داخل …

با دیدن بابام شوکه شدم .
خمار نبود ، قشنگ معلوم بود بهش جنس رسیده …
خیلی وقتا دلم میخواست ازش بپرسم واقعا پول این جنسا رو از کجا میاره … ولی هیچوقت نتونستم ، خجالت میکشیدم باور کنم بابام تبدیل شده به یه معتاد …

سرمو انداختم پایین ، سعی کردم جوری ازش رد بشم انگار اونجا نشسته ولی نشد ، صدام کرد ..

– اسرا ، دخترم … کجا بودی ؟

از تعجب مثل چوب خشک شدم …

– اسرا ؟؟؟

سرمو اوردم بالا ، نگاش کردم …

– بله

– بیا اینجا بابا ،بیا بغل بابات

واقعا این حجم از اتفاقات رو نمیتوستم هضم کنم

دستش رو دراز کرد
با احتیاط جلو رفتم …
فکر کنم بابام تا حدی مواد زده که دیوونه شده …

مگه میشه یه روز بخوای یکی رو بکشی یه روز دیگه بگی بیا بغلم !!!

حالا هرچی …

رفتم تو بغل بابام
موهامو نوازش میکرد …
ولی از اون طرف قلب من داشت از جا در میومد .

چقدر دلم برای این محبت تنگ شده بود ‌…
شاید خواب بود یا توهم یا حتی واقعی بود ولی از صمیم قلب نبود …. ولی با این حال بهش احتیاج داشتم . میخواستم تا آخرین لحظه ازش استفاده کنم ولی مثل همیشه باید خراب میشد ….

– بابا جونم غصه نخور
قربون دخترم برم

دیشب مامانت اومد تو خوابم
میدونی بهم چی گفت ؟؟

قلبم تند میزد ولی سعی کردم صدامو آروم نگه دارم ….

– چی گفت ؟؟

از روی زمین بلند شد منم از بغلش بیرون اومدم.

دستشو بلند کرد و سیلی محکمی به صورتم زد ، جوری که روی زمین افتادم .
تا اومد از روی زمین بلند بشم ، سوزش و درد زیادی رو کنار چشمم احساس کردم …
سگک کمربند به گوشه چشمم خورده بود …

بابام ارومو قرار نداشت….
دنبال یه چیزی میگشت

منم از درد دستم رو کنار چشمم گرفته بودم .. .

سعی کردم جلوی خون ریزی رو بگیرم …

بابام زیر لب یه چیزایی میگفت ، مطمئنم قرص توهم زایی چیزی زده .

– مامانت گفت بفرستش پیش خودم ، میخوام ادبش کنم ….
ای بابا ، کجا گذاشتمش
پیداش نمیکنمممم….

اهااا. اینجاست

با دیدن چاقوی کنار مبل که بابام پیداش کرده بود ، سریع خودمو جم و جور کردم و رفتم تو اتاق و درب و بستم ….

از ترس و درد نمیدوستم چیکار کنم …

فقط عقلم رسید درو قفل کنم …

دعا میکردم مثل چند روز پیش لگدی به درب اتاق بزنه و بره بیرون از خونه …
منم به خدا قسم دیگه پامو توی این خونه نمیزارم …

ولی علاوه بر اون لگد چیزای دیگه هم شنیدم که به گوشم تازه اومد…

– بخاطر تو هیچکس دیگه توی محل آدم حسابم نمیکنه .
کسی بهم کار نمیده
خوشحالی بابات بیکاره ؟؟؟

فریاد میزدم و میگفتم ولی توی دلم ….
انگار قبلا که کار میکرد به من پولی میداد ، من بخاطر اینکه پول نداشت نتونستم ادامه تحصیل بدم …

– الان مراسم عقد پسر احمد آقا منو دعوت نکردند بخاطر تو … همه محل دعوتن

اخه تو چه ننگی بودی که اومدی تو زندگی من دختره هرزه بدبخت …

عروسی پسر احمد آقا ؟؟؟ احمد آقا ؟؟؟ یعنی همون بابای امیر ؟؟؟
که پسرش میشه امیر ؟؟؟
نفسم بالا نمیومد . احتمالا بخاطر موادیه که زده.
حتما دروغه .

امیر عاشق منه ، همشون دروغ میگن تا منو و امیر رو از هم دور کنن …

بخاطر درد چشمم به سختی گریه میکردم …
توی ذهنم هزارتا دلیل اوردم که دروغه ، تا خودمو آروم کنم …

– حداقل پسر نشدی ،بری یه دختر پول دار بگیری …
همین پسر احمد اقا ، امیر
رفته با یه دختر پول ازدواج کرده ، اخه دارم به تو میگم ، همه محل رو دعوت کرده . کدوم احمقی با این اوضاع مالی همه ادمای محل رو دعوت میکنه برای عقد پسرش … البته همه رو دعوت کردن به غیر از من بدبختو … فکر کنم گفتن دختر خالشه …

الانم تو برو بمیر که به هیچ دردی نمیخوری ….

همه دنیا رو سرم خراب شده بود …
یعنی واقعا امیر داشت ازدواج میکرد ؟؟؟
چطور میتونست بعد از اون همه قولی که به من داده این کارو بکنه ؟؟؟

چطور میتونست ؟؟؟

یه دستم روی چشمم بود که خون ریزی نکنه …
یه دستم روی قلبم که دیگه طاقت نداشت درد دیگه ای رو تحمل کنه …

چقدر امیر میتونست بی غیرت باشه که این کارو با من بکنه …
همیشه به من میگفت عاشقتم
میگفت یه حس عجیبیه !
حسِ خالصِ عشق …
ولی الان باید خبر عقدش رو بشنوم … چیشد که یکدفعه این همه چیز عوض شد ؟؟

خوشحال میشم نظرتو بگی ❤️
نظرت برام خیلی با ارزشه 😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
8 ماه قبل

یادتونه گفتم هی نگید یه امیر خوب پیدا شد؟؟؟😎🤣
یادتونه گفتم این امیره هم اولش خوبه بعدش گند میزن؟؟؟😎🤣
به من میگن ستی پیشگو😎😎

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

من دو تا رفیق دارم، هردوشونم امیرن🥹🤍
ولی تو دنیای رمان هیچکدوم از امیرا آدم نیستن

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
لیلا ✍️
8 ماه قبل

وای خدا بیچاره اسرا😥😥

اوایل داستان گفتم امیر اسرا رو از خودش ناامید میکنه مرتیکه عوضی😑

امیدوارم اسرا طعم خوشبختی رو بچشه 🙂

قلمتم عالیه عزیزم زود به زود پارت بده😊😍

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

آره تو دنیای رمان خوب نیست😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

عالی بود عزیزم خسته نباشی❤

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x