رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتاد ونهم

4.7
(10)

آرام اما محکم قدم برداشت.
جلو تر که رفت چند لحظه ایستاد، با لبخند سر بالا گرفت و دستی برای مردی که روی بالکن نظاره اش میکرد تکان داد.
مرد سر تکان داد و او راهش را ادامه داد.

قهوه تلخش را مزه کرد.
_اوم چه خبر جناب؟
یه مدت ازت خبری نبود، کجا بودی؟
_خبرا که پیش شماست!
پی بدبختیم بودم این مدت
فنجان را پایین گذاشت و نگاهش را در نگاه او قفل کرد.
_از دست سهیل قایم شده بودی؟
آرام خندید.
_کاش کار به اونجا هم می‌کشید!
اخم ریزی کرد.
_یعنی چی؟ نتونستی فرار کنی؟
حالا نوبت او بود که کمی از قهوه اش را بنوشد….همزمان ابرو بالا انداخت.
_نه
در جا توی عمارت کارمو ساخت
یه مدت گذاشت آزاد باشم ولی بعد گرفتم…..اما در رفتم!
_چطوری؟
شانه بالا انداخت.
_اونش دیگه از ترفند های خودمه
شما از خودت بگو هومن خان…..این روزا چیکار میکردی؟
اخم هایش باز شدند و خندید.
_خوب بحث و میپیچونی
_شندیم دنبال یه دختره ای!
خنده هومن بلافاصله قطع شد….یک تای ابرو اش را بالا داد و موشکوفانه به او زل زد.
_تو از کجا میدونی؟
_به هرحال خبرا میرسه
بیا درگیرش نشیم، بزار همین الان بگم واسه چی اومدم سراغت و خلاص!
بی حرف گوش کرد.
_میخوام زمین بازیمو عوض کنم!
_دوباره؟
سری تکان داد.
_آره….دوباره!
مثل اینکه سهیل نمیخواد بزاره تو دستت به این دختره برسه
پس من کمکت میکنم!
میخوام کنارت باشم
یک ضرب قهوه اش را بالا کشید….تلخی اش کامش را تلخ کرد ولی توجهی نکرد و با گرفتن تکیه اش از صندلی نیم خیز شد.
_پس تو میخوای با من کار کنی؟
_درسته
_ولی نمیشه دانیال
یاسر و یوسف چی؟ شنیدم یوسف توی کماست ولی پسرش؟
دستی به موهای قهوه ای اش کشید.
_مهم نیست
این را گفت و به جلو خم شد….آرام لب زد:
_موندن کنار اونا هیچ سودی برای من نداره!
درضمن، به احتمال زیاد یاسر به خونم تشنست
به لطف سهیل خان نتونستم حضرت والا رو ملاقات کنم بگم چه گلی به سرم کاشته شده و درخواست پوزش کنم
پس قطعا از دستم شکاره
به صورت زخمی و چشم کبودش اشاره کرد.
_اینا شاهکار دست نوچه های سهیل خانِ
ببین باهام چیکار کردن
من به سهیل خیانت کردم، اینبار به یوسف میکنم…..
خواست ادامه دهد ولی هومن حرفش را با پوزخند قطع کرد.
_لابد بعدش میخوای به من خیانت کنی؟
لبخند زد و عقب کشید.
_نه هومن جان…..به تو نه!
من برای پول رفتم سمت یوسف و حالا به دستش آوردم
ولی برای انتقام کاری که سهیل باهام کرده میخوام طرف تو باشم!
پا رو پا انداخت و خیره مرد رو به رو اش لب زد:
_ببین من هیچی برای از دست دادن ندارم جز مادرم!
سهیل هم اینو خوب میدونه…..پس من باید طرف کسی باشم که پشتش محکمه و کی بهتر از تو؟!
نفس عمیقی کشید و باز به صندلی تکیه داد.
_خوبه…..واقعا طرز فکرتو دوست دارم دانیال!
لب هایش بیشتر کش آمدند و ردیف دندان های کامپوزیت شده اش را نشان هومن داد.
_خب پس قبوله؟
لبخند با سیاستی زد….دستش را سمت دانیال گرفت.
_قبوله
ولی حواست باشه منو مثل دوتای قبلی دور نزنی دانیال، من مثل سهیل نمیگیرمت که زندانیت کنم
درجا میکشمت!
دانیال هیچ نگفت و لبخندش را حفظ کرد.
دست در دست هومن گذاشت و حالا فاز جدید نقشه اش شروع می‌شد!
سهیل او را فرستاده بود برای جاسوسی!
تا اگر هومن نقشه ای برای ماهرخ چید از آن با خبر شود.
طوری برای هومن کاشانی نقش بازی می‌کرد که نفهمد از کجا خورده است.

ساعت ۱۱ شب بود…..در خیابان آرام قدم برمی‌داشت به امید دیدن یک تاکسی!
نباید خیلی لفتش میداد تا به تاریکی بخورد.
ترس مانند خوره در جانش افتاده بود که همان لحظه پارس سفیدی کنار پایش توقف کرد.
سعی کرد بی تفاوت باشد و از کنارش بگذر اما پارس بیخیال نبود.
تک بوقی زد تا او بایستد ولی چنین کاری را نکرد.
در دل التماس کرد:
“توروخدا برو مزاحم نشو!”
اما چه خیال خامی داشت…..شیشه ماشین پایین آمد و بعد از چند لحظه صدای پسر جوانی در گوشش پیچید.
_سلام خوشگل خانم
شما این وقت شب بیرون چیکار میکنید؟
بالاخره ایستاد و سر چرخاند…..سه نفر در ماشین بودند، علاوه بر راننده دو نفر دیگر!
_به شما ربطی داره؟
صدای نفر دوم که روی صندلی شاگرد نشسته بود بلند شد.
_اوهو زبونتم که تنده
حالا نمیخواد اینقدر خشن باشی بیا بشین خوشگلم
اخم کرد و لب زد:
_برو بابا خودت ناموس نداری؟
فکر کن من خواهرتم خودت خوشت میاد یکی مزاحمش بشه؟
هیچ یک توجهی نکردند.
_اَ رامین چشاشو!
خیلی قشنگن
صدای نفر سوم بود که شد سوحان روحش…..خوشش نمی آمد کسی با این لحن ازش تعریف کند.
ولی حقا که راست می‌گفت……چشم هایش زیبا و کشیده بودند……اما نه به زیبایی چشمان خواهرش!
سعی کرد توجهی نشان ندهد و بگذرد اما ماشین پا به پایش آمد.
راننده یا همان رامینی که رفیقش خطابش کرده بود لب زد:
_خانمی چقد ناز داری میدونی ما خیلی کم تحملیم ها!
_ببین آقا اگه رفتین که رفتین نرفتین زنگ میز……
یکدفعه ماشین توقف کرد و نفر سوم از آن پیاده شد.
حرف در دهانش ماسید، رنگش پریدو چشم هایش گشاد شدند.
چرا دست از سرش بر نمی‌داشتند؟
_چرا ناز میاری بیا بشین دیگه کاریت نداريم
بخوای میرسونیمت خونه خوبه؟
_اگه کاریم ندارید بزارید برم پس، چرا سماجت میکنین؟
دست از سرم بردارید دیگه
حالا آن دو نفر هم از ماشین پیاده شدند…..جلو تر آمدند و او از ترس نفس نفس میزد.
عقب رفت و کمرش به دیوار پشت سرش چسبید.
نفر دوم لب زد:
_حالا با ما بیا ضرر نمیکنی!
هر سه به سمتش امدند و روح از تن دخترک جدا شد……عرق سردی از تیره کمرش سر خورد.
در دل لب زد:
“خدایا…..کاری کن برن…..لطفا”
محکم چشم بست و در آن لحظه صدایی را شنید که حکم فرشته نجاتش را داشت!
_هوی شماها کی هستین؟ با این خانم چیکار دارید؟
پسر ها هول کردن….تا خواستند به خودشان بیایند مشتی در صورت یکی از آنها نشست.
فریادش از درد هوا رفت و دو نفر دیگر با عصبانیت سمتش هجوم بردند.
_بیشرف چیکار کردی؟
بهت زده مردی را نگریست که هودی نوک مدادی را به تن دارد.
یه تنه هر سه نفرشان را حریف بود!
آنها با یکدگیر دست به یقه شدند و دخترک از ترس پابه فرار گذاشت.
با دو خودش را دور کرد اما صدای “آخ” پاهایش را به زمین میخ کوب کرد.
قلبش خودش را دیوانه وار به سینه میکوباند.
چرخید و برق تیزی چاقو در چشمش زد.
دست روی دهانش گذاشت و هینی کشید…..نفهمید میان آن بلبشو چه کسی چاقو خورده ولی هراس پسره ها و هجوم بردنشان به سمت ماشین مسئله را کاملا برایش روشن کرد!
مردمک چشمانش جایی برای گشاد شدند نداشتند.
زمانی به خودش آمد که پارس سفید با سرعت از کنارش گذشت.
تکان خفیفی خورد و با نگاهش پارس را دنبال کرد تا اینکه در کوچه پیچید و از دیدش ناپدید شد.
سرچرخاند و جسمی را دید که از درد روی زمین به خودش می‌پیچد.
مغزش قفل کرده بود…..نمی‌دانست باید چیکار کند.
از ترسش فرار کند؟
یا به خاطر جان ناجی اش بازگردد؟
چند نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند.
_آروم باش…..آروم باش ماهرو!
برو ببین الان باید چه خاکی تو سرت بریزی!
قدم های لرزانش را سمت مرد برداشت و وقتی به کنارش رسید روی زمین نشست.
_ا…..آقا حا….حالتون خوبه؟
لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند.
دست او روی پهلو اش بود…..دخترک در آن تاریکی هم می‌توانست خون روی لباسش را تشخیص دهد.
_آقا لطفا حرف بزنید
سرش را بالا آورد و ماهرو چهره سرخش را دید که از درد بهم پیچیده است.
_من چیزیم نی….نیست….شم…..شما حالتون…..حالتون خوبه؟
بلافاصله سر تکان داد.
_من خوبم…..خیلی ازتون ممنونم…..واقعا ببخ……
نفس های یکی در میانش را که دید حرفش را خورد.
وحشت زده به اطراف نگاهی انداخت.
در آن خیابان سوت و کور هیچکس نبود…..نمی‌دانست باید چیکار کند.
زنگ بزند به آمبولانس؟
ولی نمی‌دانست در کدام خیابان است که!
مرد به سرفه افتاد و در خود جمع شد.
نگاه ترسیده اش را قفل چشم های قهوه ای او کرد.
_آقا….شما میدونید اینجا چه خیابونیه؟
او که سرش را به نشانه منفی تکان داد تمام آن یک ذره امیدش از اینکه او شاید بداند هم پر کشید.
_وای خدا
از جا بلند شد…..بار دیگر دور و برش را نگاه کرد.
چرا ماشینی رد نمیشد؟
قدم برداشت و وسط خیابان ایستاد…..دور خودش چرخید تا بلکه چراغ مغازه ای را روشن ببیند.
مانند دیوانه ها این طرف و آن طرف میرفت تا یا نام خیابان را پیدا کند یا کسی را برای کمک
استرس و ترس لحظه ای رهایش نمی‌کرد.
اشک به چشم هایش نیش زد.
_خدایا یکی باشه!
لطفا
یکدفعه چشمش خورد به مغازه ای که فاصله نسبتا زیادی را با آنها داشت.
یک مرد و دو  زن از آن بیرون آمدند و همان شد راهی برای بازگشت امیدش!
لبخند تلخی روی لبش شکل گرفت…..باید تا قبل از اینکه سوار ماشین شوند خودش را به آنها برساند.
تمام توانش را در پاهایش ریخت تا با سرعت بدود….و همین کار را هم کرد.
دستش را بلند کرد و در هوا تکان داد.
_آهای…..خانم…..آقا!
می‌شنوید صدامو
یه لحظه صبر کنید
هر چند لحظه یک بار بر می‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد تا مرد را ببیند.
آخرین نفرشان که سوار ماشین شد او سریع تر دوید.
صدایش را در سرش انداخت.
_کمک!
آقا…..لطفا صبر کنید!
دیگر چیزی نمانده بود…..نزدیکشان بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x