رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part31

1.5
(114)

مامان _ کیمیا.. کیمیا مامان پاشو آقا شهریار اومده دنبالت
_ هوم؟
مامان _ پاشو باید برین آزمایشگاه
_ باش
و غلتی زد و به خوابش ادامه داد که با تکانی شدید از جا پرید
_ قلبم رفت کف پام چرا اینجوری بیدارم میکنین؟!
مامان _ میگی باشه بعد میخوابی؟پاشو آماده شو منتظرته بدبخت
_ مامان از الان بخوای داماد پرستی کنی ردش میکنم بره بعدش انقدر میمونم که بترشم
مامان _ تو غلط کردی بخوای بترشی وخه حاضرشو میفهمی یا نفهمی؟
_ باشه باشه
مادرش همانطور که از اتاق خارج میشد انگشت اشاره را بالا آورد
_ نخوابیا
و در را محکم بست
_ انگار با خرس طرفن تا آدم!
صورتش را با خیال آسوده شست آرایش ملایمی کرد مانتو کالباسی و شلوار و شال مشکی اش را پوشید با کیفش سمت در خانه رفت
مامان _ کجا میری بیا اینو بخور غش نکنی از ضعف
ساندویچ و آبمیوه را از مادر گرفت
_ چرا دوتا دوتا؟
مامان _ برای آقا شهریار
_ بهش نمیدم
مامان _ حسودِ بخیل
در را باز کرد کتونی هایش را پوشید .
هرچه کوچه را دید می زد کسی نبود!
نی آبمیوه را فرو کرد و همانطور آرام تا سرکوچه میرفت بلکه پیدایش کند که بوق بلند پست سرش از جا پراندش
_ زهرمار یزید نخند زهرم آب شد این چه کاری بود؟
شهریار _ دوساعته دم در خودتونم عه
_ خب باشی کوه که نکندی
در عقب را باز کرد و نشست
شهریار _ مگه رانندتم؟
_ تا وقتی عقد رسمی نکردیم همینی که هس
شهریار از آینه نگاهش را به او داد و همزمان ماشین را روشن کرد
شهریار _ باشه فعلا بتازند عقد که کردیم دارم برات اول که به من چایی نمیدی بعدم اونقدر منتظرم میذاری الانم میشینی عقب باشه کیمیا خانوم باشه
_ اینارو‌مامانم واسه تو داده ولی نمیدم بهت اینم به لیستت اضافه کن
شهریار _ الهی فداش شم چه به فکرمه
_ فدای مامان من فعلا نمیشی
شهریار _ اگه ندی نمیگیرمت
_ نوچ نوچ نوچ با یه ساندویچ؟
شهریار _ حسود هرگز نیاسود رد کن بیاد
_ نوچ
شهریار _ باشه
کمی که گذشت دلش سوخت ساندویچ را از پلاستیک درآورد و جلوی دهان شهریار گرفت
_ جهت دلسوزی بود فقط
شهریار _ زنِ دلسوزمو برم
_ از این ور برو
دقیقا برعکس چیزی که گفته بود رفت هرچه میگفت کاملا خلافش را اجرا می کرد
مسیر نیم ساعتی را به یک ساعت و نیم تمام کرد !
از ماشین پیاده شد رو به روی آزمایشگاه بودند
_ خیلی سرکشی!
شهریار _ میدونم
و جلوتر از ا‌و وارد شد پشت سر شهریار داخل رفت رو صندلی نشست دقیقا یک صندلی بین او و شهریار بود که هیچ کدامشان برای نزدیک شدن اقدامی نکردند
خانم _ خانم کیمیا فرهمند و آقای شهریار فتاح
داخل شدند شهریار با آن آبمیوه خوردنش او را یاد آبمیوه خوردن هانیه می انداخت انگار کودک درونش داشت شکوفا میشد
( خدایا اینم شوهر بود ؟)
پرستار که حواسش به آن دو نبود با ایما و اشاره به شهریار فهماند از اتاق خارج شود که با بی اعتنایی کاملش مواجه شد
_ آقای فتاح
شهریار _ من باید ببینم خب
_ کی گفته؟
شهریار _ خودم
سرنگ آرام وارد دستش شد چشمانش را بست و چندثانیه بعد باز کرد از شهریار هم گرفت و تمام شد .
از اتاق بیرون آمدند سرش کمی گیج شده بود و به شهریار اجازه کمک کردن نمی داد
شهریار _ کتمو بگیر بیا خب
_ نه میگم خوبم
خوبمش مساوی شد با افتادنش
شهریار سریع گرفتش همانطور آرام سمت ماشین رفتند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا : 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

خسته‌نباشی نویسنده‌جان 😍👏🏻

نوش‌دارو رو گذاشتم بچه‌ها

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x