رمان آیدا

رمان آیدا پارت 50

4.2
(50)

داخل پارکینگ کمی دورتر از پرهام ایستاده بود و خیره نگاهشان میکرد.

مشغول صحبت با چند مرد بود و بالاخره بعد از چند دقیقه کارش تمام شد،آن چند نفر قرار بود همراهشان بیایند.

آدرسی که جیمز برایشان فرستاده بود تقریبا نیم ساعت با آنجا فاصله داشت بدون درنگ به راه افتادند

تمام راه لحظه شماری میکرد برای دیدن آیدا.

گرچه قرار بود در عوضش ارزشمندترین محموله اش را بدهد اما باز هم دلتنگ آیدا و بی‌قرار دیدنش بود!

نقشه اشان را مرور کردند.

قرار بود وقتی جیمز آیدا را پس داد و محموله به دست آدم هایش داده شد پرهام به دنبال آنها برود

که اگر گیرشان انداخت با چند نفری که همراهش بود محموله را پس بگیرید

اما سام آنچنان ذهنش مشغول محموله نبود

تنها به خاطر زحمت های پرهام بود که چنین نقش ای کشیده بودند.

……..

جلوی در دو نفر ایستاده بودند که با همان اخم های پر رنگشان اسلحه های هر دویشان را پس گرفتند

چون پای آیدا درمیان بود هیچ حرفی نزد

فعلا فقط قرار بود دو نفری بروند و چند نفری که پرهام پیدا کرده بود هم همراه خودش به دنبال محموله میرفتند.

بعد از باز کردن در آرام وارد شدند

چند قدم کوتاه برداشته بودند که جیمز در دیدشان قرار گرفت و بعد آیدا..!

با دیدن دخترک قلبش از حرکت ایستاد

آخ نامرد، چرا آن طور دست هایش را به صندلی‌ بسته بود

اصلا چسب جلوی دهانش دیگر چه می‌گفت!

برخلاف لبخند های جیمز سام اخم کرد و کمی نزدیک تر شد

خنده هایش عجیب آزارش میداد:

-به به ببین کی اینجاست،مجنون قصه تشریف آورده!

توجهی به حرف هایش نکرد با صدای عصبی به آیدا اشاره کرد و گفت:

-دستاش رو باز کن

حالا لبخندش جایش را به پوزخند داده بود:

-اول محموله باید به دست آدم های من تحویل داده بشه

-اول آیدا..!

باز کردن دهان و دست های دخترک که مشکلی نداشت،بعدش همان جا او را نگه می‌داشت تا معامله به پایان برسد

نزدیک آیدا شد و همان طور که قصد داشت دست هایش را باز کند گفت:

-زنگ بزن محموله رو تحویل بدن

محموله جای دیگری بود و قرار بود به دست آدم های جیمز داده شود.

حالا که آیدا حالش خوب بود معطلی هیچ کاری را درست نمیکرد

به پرهام اشاره کرد و او هم چند قدم عقب تر مشغول تماس گرفتن شد

همین که دست ها و دهان آیدا باز شد با بغض صدایش زد:

-سام!

چقدر دلتنگ صدایش بود.

سعی کرد اخم را کنار بگذارد،لبخندی کمرنگ روی لب هایش نشاند و زمزمه کرد:

-جان سام

بدون توجه به جمیز با قدم های بلند که شبیه به دویدن بود خودش را به سام رساند

حتی صدای عصبی جمیز که می‌گفت:

-وایستا سرجات تا ی گلوله تو معزت خالی نکردم

هم اهمیتی نداشت!

خودش را در آغوش سام انداخت و بغضش همان جا ترکید

میان گریه هایش تنها نامش را صدا میزد و او هم با مهربانی دستش را روی سرش میکشد:

-گریه نکن آیدا نازنینم!

حرف هایش باعث شد با شدت بیشتری گریه کند.

جمیز نزدیکشان شد و با دست هایش عصبی آیدا را کنار کشید

اسلحه را به سمتش گرفت و از سام چند قدم دوتر نگهش داشت.

پرهام تماس را پایان داد و زمزمه کرد:

-معامله انجام شد

جمیز لبخندی زد و با موبایلش مشغول گرفتن شماره ای شد:

-باشه بزار ی زنگ بزنم

تمام مدت که با تلفن حرف میزد حواسش به آیدا بود که از جایش تکان نخورد

او هم در سکوت سرش را پایین انداخته بود.

تلفن را که قطع کرد با صدایی بلند خندید:

-افرین،پسر عاقلی هستی!

پوزخندی به لبخند هایش زد و چیزی نگفت.

همان طور که با قدم های آرام به سمت در راه افتاده بود گفت:

-از جاتون تکون بخورید شلیک میکنم

حرفش را گوش کردند.

همین که جلوی در رسید ایستاد‌ و نگاهشان کرد.

نچی نچی زیر لب کرد و گفت:

-پرنده های عاشق!

اسلحه همان طور آیدا را نشان رفته بود.

حلاجی حرف هایش برای سام کار راحتی بود.

متعجب به سمتش برگشت و درست همان لحظه گلوله شلیک شد!

آخ مگر اجازه میداد آیدا را قربانی تمام کارهایش بکند؟!

در عرض یک ثانیه به عقب هولش داد و حالا خودش جای او بود.

تمام این ها درست چند ثانیه طول کشید.

حالا تیر بی رحمش قلب سام را نشانه رفته بود!

با دیدن وضعیت بدون هیچ مکثی آنجا را ترک کرد.

پرهام و آیدا شکه‌ تند کنار سام زانو‌ زدند و زمان زیادی طول نکشید که همه چیز برایشان آشکار شود.

فریاد آیدا بسیار دلخراش بود!

-نههههههه

همان قلبی تیر خورد که تنها برای آیدا میتپید و بس!

پرهام زودتر به خودش آمد و تند موبایلش را برداشت و مشغول تماس گرفتن شد

تمام مدت آیدا سعی داشت با او حرف بزند

البته اگر اشک هایش اجازه میداد.

………

روی صندلی های فلزی راه رو نشست و سرش را به دیوار تیکه داد.

تمام مدت تنها زیر لب دعا می‌کرد که حال سام خوب شود.

پرهام با آبمیوه کنارش نشست و یکی به سمتش گرفت:

-نگران نباش خوب میشه

دیگر نای گریه کردن نداشت!

یکی دو ساعتی بود که آنجا بودند و فعلا دکتر چیزی درمورد وضعیت سام نگفته بود

جرعه ای از آبمیوه اش را خورد و چشم هایش را بست:

-احتمال داره پلیس خبر کنن

متعجب چشم هایش را باز کرد:

-چرا؟

هردو خسته بودند.

این حتی از طرز نگاه کردنشان هم مشخص بود

-به خاطر تیری که خورده،ولی جوابمون باید این باشه که تورو به خاطر گرفتن پول دزدیده بودن و اولین شماره ی موبایلت هم برای سام بوده که باهاش تماس گرفتن و وقتی هم پول رو دادن اونا شلیک کردن،خانواده ات هم در جریان دزدیده شدنت هستن پس همین تنها راه هستش تا خودم همه چیز رو درست کنم.

آیدا زیاد درمورد این چیز ها نمیدانست و بی شک باید حرف پرهام را گوش میداد.

سرش را تکان داد و چیزی نگفت.

-الان دیگه خیلی دیر شده ولی فردا اول وقت زنگ بزن به خانواده ات و خبر بده که حالت خوبه یا حتی اگر بخوای میتونم واست آژانس بگیرم برگردی خونه

مگر میشد؟!

اخم ریزی کرد و گفت:

-نه کنارش میمونم

پرهام هم دیگر حرفی نزد

عاقلانه ترین کار همین بود که تا فردا منتظر باشد و صبح با آنها تماس بگیرد

دوست نداشت حتی لحظه ای از سام فاصله بگیرد چه برسد کلا به خانه برگردد.

………..

(کامنت فراموش نشه لطفا،اگر‌ حمایت ها بالا باشه حتما این رمان رو ادامه میدم ولی اگر نباشه دیگه انرژی نیست،پس خواننده ی خاموش نباشید و کامنت بذارید ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
26 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
2 ماه قبل

خسته نباشی.
بعد مدت ها با این پارت آچمز شدم.
چرا سام عزیزم رو کشتی آخه.
جیمز عوضی حقشه اون بمیره.
یه حسی بهم میگه باید به پرهام هم شک کرد. نمی‌تونم بهش اعتماد داشته باشم.
پارت بعد رو زودتر بزار لطفا

لیلا ✍️
2 ماه قبل

خیلی قشنگ بود هم قلمت هم پارت طولانی پنجمی بود. دلم واسه سام سوخت🥺 امیدوارم چیزیش نشه، جیمز لعنتی😡

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

امون از این پارت منظورم پارت منظمی بود😂

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
2 ماه قبل

این کیبورد خودکار واسه خودش مینویسه😂

Fateme
2 ماه قبل

خسته نباشیی دخترر
پارت خیلی قشنگی بود

𝐸 𝒹𝒶
2 ماه قبل

ساممم
مث اینکه امروز روز کشته شدن کراشای منه بدبخته😐
ایش سامو زود خوبش کنینن😭💔مرگ بهراد کافیهههه😭
خسته نباشین🥲🫂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

تو مدوان کشتار راه افتاده همه رمانادارن تلفات میدن😂

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

من به سام امید دارم اون برمیگرده 😎🫂

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

سعید جان خیلی دیر پارت میدی لطفا زودتر بذار خسته نباشی و ممنون

camellia
camellia
2 ماه قبل

دستت درد نکنه سعید جونم.خیلی منتظر مون گزاشتی 😔چرا اینطوری شد?!🤕

Aida
Aida
2 ماه قبل

واقعادوست داشتم ممنون با شخصیت های رمانت واقعا زندگی میکنم خسته نباشی 💫

Fateme
2 ماه قبل

دوستان توجه کنید
بازدید های تقاص هنوز ۶۰۰ تا نرسیده
شده دوماه طول بکشه من تا بازدید به ۷۰۰ نرسه پارت نمیدم

ALA ,
ALA
2 ماه قبل

ای خدا چرا سام اینطوری شد
خسته نباشید خیلی زیبا بود🩷🩷🩷

sety ღ
2 ماه قبل

سام رو بکشی دیگه باهات حرف نمیزنمااا سعید😒😒😒

دکمه بازگشت به بالا
26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x