رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت یازدهم

3.6
(5)

رقیه زمزمه کرد.

– با نمک!

و همتا پشت چشم نازک کرد.

نزدیک شدن به شاهین آن‌طورها هم که فکر می‌کرد ساده نبود.

گوشه‌های ذهنش دایی‌خان را برایش زمزمه می‌کرد؛ ولی نه، این جنگ بین خودش و شاهین بود، نباید دایی‌خان وارد ماجرایشان میشد.

زنگ تماس موبایل فرزین توجه‌ها را جلب کرد.

فرزین موبایلش را از روی میز شیشه‌ای برداشت.

با دیدن شخص روی صفحه نیشخندی زد.

– حروم‌زاده‌ست!

تماس را وصل کرد و به صدایش جدیت داد که اخمش نیز ناخوداگاه درهم رفت.

بقیه چشم شده بودند و با نگاهشان فرزین را مزمزه می‌کردند.

کلمات خارج شده از دهانش را با هر پلک زدن می‌جویدند و طعم تلخش اخم‌هایشان را درهم برد.

– عرض ارادت شهاب‌خان، چی شده به ما زنگ زدین؟

پوزخندی زد و گفت:

– دعوتی؟

همتا علامت داد روی بلندگو بزند.

فرزین صدا را روی بلندگو پخش کرد و گوشی را روی میز گذاشت.

همه سمت میز خم شده بودند الا فرزین که با کمال خونسردی با شهاب بحث می‌کرد.

– دیگه به هر حال یک رقیب کارکشته بیشتر نداریم. پدر گفتن یک خوش‌آمدگویی واجبه.

فرزین ابروهایش بالا پرید و گفت:

– ما که مهمونی گرفتیم، شاهین بزرگ افتخار ندادن.

شهاب با تک‌خند و لحنی ملایم گفت:

– من که گفتم ناخوش‌احوال بودن.

– یعنی الآن سلامتیشون رو به دست آوردن؟

– بهترن خدا رو شکر.

– خوبه پس ما حتماً مزاحم می‌شیم.

– خوشحالمون می‌کنین. با شریکتون و خانومتون حتماً بیاین.

فرزین با لحنی مرموز لب زد.

– حتماً!

– پس فردا شب می‌بینمتون.

– تا فردا.

تماس قطع شد.

همه نگاه‌ها سمت همتا که خیره گوشی خاموش بود، چرخید.

رفته‌رفته نقش پوزخند روی لب‌های همتا حک شد.

صاف نشست و گفت:

– نیازی به شکار نیست.

نگاهش را بالا آورد و رو به همه گفت:

– طعمه خودش داره میاد.

رقیه پرسید.

– منظورت چیه؟

همتا دوباره دست به سینه شد و گفت:

– این مهمونی فقط یک مهمونی ساده نیست.

فرزین طعنه زد.

– خودت فهمیدی یا کسی کمکت کرد؟

همتا پوزخندی زد و گفت:

– رقیب کارکشته؟ همه از این‌که فرزین صلاحیت اداره شرکت رو نداره باخبرن، حتی کارمندهاش.

فرزین از حرفش جا خورد و با اخم گفت:

– چی داری میگی؟

پوزخند همتا عمق گرفت و گفت:

– واسه شرکت دندون تیز کردن… قراره یک شراکت جدید بزنیم!

رقیه حیرت زده لب زد.

– یعنی… .

همتا سرش را با لبخندی مرموز به تایید تکان داد.

این دفعه قصد نداشت آرایشش را مهسا به عهده بگیرد.

با این‌که باید در این مهمانی بی نظیر به نظر می‌رسید؛ ولی حدس زد دستان نفرت‌بارش او را بهتر برای مهمانی شاهین آماده می‌کنند.

حین آرایش چشمانش گوشیش زنگ خورد.

از آن‌جا که موبایلش روی میز آرایشی بود، تنها نگاهش را زیر انداخت.

دایی ‌خان بود.

حدس زد برای چه زنگ زده.

ناچاراً شابلون و مداد را روی میز گذاشت و گوشی را برداشت.

– الو؟

– قراره بری مهمونیش؟

نفسی گرفت و به خودش در آینه نگاه کرد.

به چشمانی که یکی آرایش داشت و دیگری نه.

– اوهوم.

– می‌خوای چی کار کنی؟

در عین آرامش لحنش می‌توانست نگرانی را هم بشنود.

– کار خاصی قرار نیست بکنم. فعلاً باید بهش نزدیک بشم.

– شاهین خطرناکه، حواست رو خوب جمع کن.

– جمعه.

خیلی وقت بود که جمع بود.

از همان روزی که فرشته‌ها جان دادند.

– کاری ندارین؟ باید آماده بشم.

– دیر دیر زنگ می‌زنی. خبرها رو آخر شب بهم بده.

و قطع تماس.

اگر شخص پشت خط دایی‌خان نبود، می‌دانست چگونه جوابش را بدهد.

آهی کشید و با گذاشتن گوشی دوباره مشغول کارش شد.

دستش از هیجان کمی می‌لرزید و باعث شده بود چند باری خط چشمش خراب شود.

عرق دستانش هم قوز بالا قوز شده بود.

در اتاق باز شد و ورود رقیه نشان می‌داد تازه از زیر دست مهسا نجات پیدا کرده.

رقیه خود را به همتا رساند.

سکوتش را شنید.

فریاد درونش را هم شنید.

حرفی نزد.

چیزی نگفت.

فقط کنارش ماند.

همین.

***

فرزین با شهاب دست داد و رقیه که دست دیگر فرزین را میان پنجه‌های ظریفش گرفته بود، برای شهاب مودبانه سر تکان داد و سلامی گفت.

شهاب پس از خوش‌آمدگویی با دست به سمتی اشاره کرد و گفت:

– بفرمایین، پدر خیلی مشتاقن شما رو ببینن.

همراهش وارد سالن شدند.

کفتار پیر با عصای طلاییش روی صندلی سلطنتی و مخصوصش جای داشت.

با آن تیله‌های آبیش که زیر ابروهای سفید و پرپشتش می‌درخشید، نگاهشان می‌کرد.

نزدیکش که شدند، با تکیه به عصایش بلند شد.

حتی با این‌‌که عصا داشت؛ اما هنوز هیکل بزرگش هیبتش را حفظ کرده بود.

لحظاتی با سکوت و خیرگی نگاهشان گذشت.

شاهین بزرگ نگاهش را از فرزین گرفت و به خانم ریزنقش همراهش داد.

از پسرش شنیده بود که نامزد کرده.

پس این دختر قرار بود طعمه‌شان شود؟

یا خانم برنزه کنارشان بود؟

کتایون ارجمند؟

شریک فرزین؟

همتا با حالتی خنثی به پیرمرد مقابلش خیره بود.

نگاهش هنوز هم مانند قدیم نجس بود.

باید حتماً بعد از این مهمانی کذایی غسل می‌گرفت.

نگاه شاهین نجسش کرده بود.

فرزین لبخند کم رنگی زد و گفت:

– افتخار دادین شاهین خان.

شاهین در سکوت نگاهش را از چشمان همتا گرفت.

نگاه آن دختر عجیب بود یا این‌طور برداشت کرد؟

بالاخره لب باز کرد و گفت:

– شنیدم دوباره وارد بازار شدی.

فرزین با نیشخند گفت:

– نگرانین؟

شاهین با پوزخندی بی جان و صد البته طعنه‌دار گفت:

– پسر پا جای پدر گذاشته؟

چه کسی دندان‌های چفت شده فرزین را پشت لبخند کجش دید؟

خاطره‌های دوری که برایش مرور شد؟

سرفه‌ خشک شاهین باعث شد همتا بالاخره به حرف آید.

– شنیده بودم مریض احوالین، دکتر خوب سراغ دارم.

نگاه خیره شاهین بود که رویش نشست.

شهاب از سکوت پدرش لبخندی زد و خطاب به همتا گفت:

– لطف دارین شما.

رو به همه گفت:

– لطفاً بشینید.

همتا با مکث نگاهش را از شاهین گرفت و روی صندلی‌ای در همان حوالی نشست.

هوا از نفس‌های شاهین آلوده شده بود.

باید لباس‌هایش را هم می‌شست.

یا نه، دور می‌انداختشان بهتر نبود؟

***

– عماد زنگ زده گفته دارن نزدیک میشن. چاره دیگه‌ای نداریم. اون لعنتی‌ای که بارهامون رو لو داد کار رو برامون سخت‌تر کرده.

شاهین بزرگ در حالی که عصای طلاییش را به دست داشت، جایی نزدیک شومینه غرق در فکر بود.

اگر ایزدپناه به انبارشان نفوذ نمی‌کرد و محصولات از تاریخ افتاده‌شان را لو نمی‌داد، اگر زودتر متوجه می‌شدند سگ پاچه‌خوار یکی از شرکت‌های رقیب است تا انباردارشان شاید اعتبار شرکتشان پایین نمی‌آمد.

شرکت‌های خارجه از همکاری با او دودل نمی‌شدند.

هر چند که هزینه زیادی کرد تا رسانه‌ها را از آن خبر نحس پاک کند؛ اما خب کسانی که نباید می‌فهمیدند فهمیده بودند.

– پیداش نکردین هنوز؟

نگاهش همچنان به زمین بود.

شهاب با خشم جواب داد.

– اگه پیداش کنم که زنده‌اش نمی‌ذارم.

شاهین به چشمان عصبی پسرش نگاه کرد و آمرانه گفت:

– باید پیداش کنی، باید ازش اعتراف بگیریم که خودش دسیسه کرده.

دوباره نگاه گرفت و لب زد.

– باید اعتبار شرکت رو برگردونیم.

شهاب به جلو مایل شد و گفت:

– خب تا اون موقع چی کار کنیم؟ اون عوضی معلوم نیست کجا آب شده… بابا ما وقت زیادی نداریم. پلیس اگه بو ببره انجمن هم پسمون می‌زنه.

شاهین سرفه‌ای خشک کرد.

شهاب کلافه روی گرفت و تکیه‌اش را به صندلی داد.

شاهین پس از چندی کوتاه گفت:

– خبرش کن، فقط یک مهمونی ساده.

دوباره سرفه کرد و با اخم گفت:

– نمی‌خوام کسی از این مهمونی باخبر بشه.

شهاب هیجان زده پرسید.

– برای کی؟

شاهین بلند شد و لب زد.

– فردا شب.

***

بحث را بیشتر شهاب بود که گرم داشت.

شاهین ظاهراً هنوز به این مهمانی راضی نبود.

موقع صرف شام صدای قاشق_چنگال و تعارف‌های شهاب بود که سکوت را می‌شکست.

همتا و رقیه با این‌که غذاهای متنوع و رنگی اشتها باز می‌کرد؛ اما نتوانستند جز چند لقمه بخورند.

نان حرام نخورده بودند که حال خوردند.

مشخص نبود چه نفس‌ها پشت این میزِ چیده شده، پشت این عمارت بزرگ گرفته شده.

چه خون‌ها بابت این ثروت ریخته شده.

خون پدر و مادرش را که می‌توانست تشخیص دهد.

عمارت بوی خون می‌داد.

بوی مرگ.

زودتر از بقیه از غذا دست کشید و توجه‌ای به تعارف‌های بی‌جای شهاب نشان نداد.

نگاه سرد شاهین را می‌توانست بخواند.

می‌دانست برای چیز دیگری به این‌جا احضار شده‌اند و این کش دادن بازی داشت عصبیش می‌کرد.

سر دردش به سراغش آمده بود.

شب سرمایش بیشتر بود.

نزدیک شومینه روی مبل نشستند.

هر چند که همتا از سردی آن تیله‌های آبی هرگز گرمش نمیشد، در عوض رقیه از شدت اضطراب گونه‌هایش سرخ و کمابیش عرق کرده بود.

شاهین جرعه‌ای از چاییش نوشید و استکان را روی میز کوچک کنارش گذاشت.

خطاب به فرزین گفت:

– نبودی، وقتی هم که اومدی شریک آوردی میدون.

نگاهش را از استکان گرفت و به چشم‌های فرزین داد.

– اداره شرکت برات سخت شده؟

فرزین پوزخندی زد و در جوابش گفت:

– هر کسی یک برداشتی از شراکت داره.

شاهین به همتا چشم دوخت و گفت:

– تا حالا اسمتون رو توی لیست رقبا ندیده بودم.

همتا با خونسردی جواب داد.

– چون ایران نبودم، وگرنه حتماً توی اولویتتون برای رقابت قرار می‌‌گرفتم!

شاهین پوزخندی زد و با انگشتانش دور استکان را اندازه گرفت.

دوباره داشت بحث می‌خوابید.

همتا عصبی چشم بست و نفسی گرفت تا خونسردیش را حفظ کند.

کمرش را صاف کرد و چشم در چشم شاهین لب زد.

– چرا این‌قدر طولش می‌دین؟ به نظرتون بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟

شهاب حیرت زده نگاهش کرد و گفت:

– چه مطلبی؟

خنده‌ای کذایی کرد و ادامه داد.

– سوء برداشت نکنید. این فقط یک مهمونی ساده‌ست.

همتا به زدن لبخندی اکتفا کرد.

از آن لبخندهای مخصوصش.

که می‌گفت “خودتی!”

شاهین دو سرفه کرد که سینه‌اش سوخت.

بدنش دیگر در برابر بیماری زیاد مقاومت نشان نمی‌داد.

مشخص بود که پیر شده.

اما ذهنش مانند جوانیش هنوز خوب کار می‌کرد.

– مشخص شد فرزین تو پیدا کردن شریک حساسیت زیادی نشون داده.

شهاب که گویا متوجه شده بود بحث اصلی قرار است باز شود، لبه کتش را کمی کشید تا روی تنش راحت باشد.

شاهین با آرامش نصف چاییش را نوشید و دوباره صدای جیرینگ گذاشتن استکان روی نعلبکی شیشه‌ای بلند شد.

به همتا نگاه کرد.

در چشمانش چیزی را می‌دید که تشنه‌اش بود.

می‌دانست طرف حسابش باید او باشد نه فرزینی که در دودوتا چهارتایش هم مانده بود.

پدرش رقیب خوبی بود درست.

شاید برای مدت کوتاهی همکار خوب.

اما فرزین… .

و چه کسی از نقشه‌های تاریک فرزین با خبر بود؟

پسری که پشت لبخندهایش نیش مار نشان می‌داد.

افعی به زودی بیدار میشد!

– مقدمه بچینم یا مستقیم برم سرش؟

فرزین گوشه چشمی به همتا انداخت.

دوباره به شاهین نگاه کرد.

شاهین خیره همتا بود و همتا خیره او.

این وسط که او نقش مجسمه را ایفا نمی‌کرد که؟

پوزخندی زد و گفت:

– با مسیر کوتاه‌تر راحت‌تریم.

شاهین نگاه گذرایی به او انداخت و سپس خیره به چشمان همتا لب زد.

– نظرتون روی یک شراکت جدید چیه؟

رقیه شوکه شده به همتا نگاه کرد.

نگاهش را روی فرزین چرخاند، حتی فرزین هم به همتا چشم دوخته بود.

انگار صاحب اصلی شرکت او بود.

– شراکت؟

درست بود که از دارو چیز زیادی نمی‌دانست؛ اما تجارت بحثش جدا بود.

به هر حال هم‌نشینی چند ساله با مردی مثل دایی‌خان باید هم فایده‌هایی می‌داشت.

می‌دانست اولین شخصی که پیشنهاد شراکت می‌دهد به احتمال نود و پنج درصد سود بیشتری از مخاطبش می‌برد.

حال با شرایط شاهین این احتمال به صد در صد ارتقا پیدا می‌کرد.

سکوت شاهین باعث شد خودش ادامه دهد.

– شنیده بودم شرکت شاهین شرکت معتبر و بزرگیه.

شهاب تندی گفت:

– همین‌طوره.

همتا خیره در چشمان شاهین با جدیت گفت:

– اما دیگه نیست.

شهاب جا خورد و به پدرش نگاه کرد.

شاهین به همتا زل زده بود و چیزی نمی‌گفت.

شاید منتظر بود تا نمایش حریفش تمام شود.

آن وقت به ساز خودش بقیه را برقصاند.

– به هر حال من هم باید به فکر سود شرکتم باشم… شرکت شاهین مثل سابق حرفش برو نداره. شرکت‌های خارجی زیاد باهاش در تعاون نیستن. نمی‌تونم ریسک کنم.

انگار خودش هم باورش شده بود که شرکت برای خودش است.

سکوت شاهین بزرگ شهاب را خشمگین کرد؛ اما سعی کرد لحنش احساسش را فاش نکند.

– متاسفانه یکی علیه شرکت توطئه چیده، به زودی این مشکل حل میشه و تمام شرکت‌هایی که از همکاری با ما منصرف شدن پشیمون میشن. این رو مطمئن باشید!

همتا کمی سرش را سمت شانه‌اش کج کرد و رو به شهاب گفت:

– پس بهتر نیست هر وقت مشکلتون رو حل کردید پیشنهاد بدید؟

فرزین و رقیه حیرت زده به همتا نگاه می‌کردند.

دلیل امتناعش را نمی‌فهمیدند.

نقشه‌اش چه بود؟

شاهین بالاخره به حرف آمد.

– شرکت شاهین قرار نیست زیاد روی زمین بمونه… به زودی اوج می‌گیره.

همتا لبخند کم رنگی زد و گفت:

– امیدوارم همین‌طور باشه که می‌گید.

***

با یک دست گوشی را نگه داشته بود و با دست دیگر دکمه‌های مانتویش را باز می‌کرد.

– نقشه‌ات چیه؟ چه برنامه‌ای داری؟ فکر می‌کردم بخوای از طریق شراکت بهش نزدیک بشی.

– دایی‌خان! مثل این‌که یادتون رفته. خودتون بهم یاد دادین اشتیاقم رو به حریف نشون ندم که می‌تونه نقطه ضعف بشه.

– درسته؛ اما در مورد شاهین.

همتا لبخندی زد و مقابل آینه ایستاد.

خیره به خودش با همان لبخند گفت:

– نگران نباشین، همتا تو کارش اشتباه نمی‌کنه.

پوزخندی زد و کمرش را به میز آرایشی تکیه داد.

– شرکت شاهین عوض اوج گرفتن داره به باد میره… دوباره هم میاد.

گویا فرزین و رقیه پشت در منتظر بودند که بلافاصله بعد از خداحافظیش داخل اتاق پریدند.

رقیه نزدیکش شد و گفت:

– چی تو سرته؟

همتا پوزخندش را حفظ کرد و گوشی را روی میز گذاشت.

کف دستش را روی لبه میز گذاشت و به آن تکیه زد.

با لذت گفت:

– فقط منتظر می‌مونم.

فرزین با جدیت گفت:

– فکر می‌کنی شاهین دوباره زیر غرورش می‌زنه؟ اون حتی همین درخواستش رو هم به اجبار داد.

– اجبار می‌دونی چیه؟ یعنی انجام دادن کاری که نمی‌خوای.

پوزخندش به لبخندی، بزرگ شد.

رو به افق لب زد.

– دوباره میاد، زودتر از چیزی که فکرش رو بکنید!

تکیه‌اش را از میز گرفت.

خطاب به فرزین گفت:

– به اون دو نفر بگو صبح بیان این‌جا، باید با برنامه پیش بریم. شاهین ممکنه هر حرکتی بزنه، باید حواسمون بهش باشه.

***

کارن در حالی که پاهایش را روی مبل سه نفره دراز کرده بود، توپ کوچک تنیس را به دیوار مقابلش می‌کوبید.

کسری از حمام خارج شد و با دیدنش از حرکت ایستاد.

– تو چرا حاضر نشدی؟

کارن به سمتش سر چرخاند.

پاهایش را روی زمین گذاشت و با قیافه‌ای متفکر گفت:

– به نظرت مهمونی چه‌طوری گذشته؟

کسری حوله سرش را روی صندلی انداخت و به طرف اتاق رفت.

– داریم می‌ریم که بفهمیم دیگه.

کارن سریع بلند شد و به دنبالش وارد اتاق شد.

رو به کسری که درهای کمد را باز کرده و مشغول انتخاب لباس بود، گفت:

– این‌طوری که نمیشه برادر من. اگه منتظر بمونیم تا اون‌ها ما رو در جریان بذارن که عقب می‌افتیم. بعدش باید دولا‌ دولا رد پاهاشون رو دنبال کنیم. به نظرت چیزی از شکار واسه ما می‌مونه؟

کسری با انتخاب لباسش آن را تنش کرد.

بدون این‌که دکمه‌هایش را ببندد، جفت دستی به موهایش پنجه زد تا مرتبشان کند.

کوتاه بودند و خیس، راحت حالت می‌گرفتند.

کارن تکیه‌اش را به دیوار کنار در داد و گفت:

– به نظرت شنود وصل نکنیم بهشون؟

کسری با بستن آخرین دکمه‌اش عطر مورد علاقه‌اش را زد و کت بلندش را از روی جالباسی برداشت. همان‌طور که به سمت در گام برمی‌داشت، گفت:

– اون‌ها هم نفهم.

کارن از سر راهش کنار رفت و کسری اتاق را ترک کرد.

کارن همان دم در گفت:

– پس چی کار کنیم؟

کسری کتش را روی دسته مبلی که تا چندی پیش کارن رویش نشسته بود، انداخت و سمت آشپزخانه رفت.

– صبحانه می‌خوریم بعد می‌ریم.

کارن لب‌هایش را به‌هم فشرد و عصبی به سمت کمد لباس‌ها رفت.

با این‌که در دورهمیشان همتا همه چیز را برایشان توضیح داده بود؛ اما این آن چیزی نبود که او می‌خواست.

کسری هم قطعاً تمایلی نداشت پشت سر همتا حرکت کند.

باید قدمی از آن‌ها جلو می‌افتادند.

حالا شنود نشد یک چیز دیگر.

شاید یک نوع نزدیکی!

پس از اتمام جلسه که مثل همیشه در سالن خانه فرزین شکل گرفت، رقیه از روی مبل بلند شد تا به اتاقش برود.

قصد داشت کمی پیاده‌روی کند.

باید قدر لحظه‌لحظه امروزش را می‌دانست.

احساسی به او می‌گفت آینده این‌قدر روشن نیست.

پس باید این روشنایی را ذخیره می‌کرد تا در تاریکی کور نشود.

کارن نامحسوس داشت با نگاهش رقیه را دنبال می‌کرد.

وقت مناسبی بود؟

هر کس پی کار خودش رفته بود.

همتا داخل اتاقش دوباره مشغول زیر و رو کردن پوشه‌های شرکت بود.

پیدا کردن تخصص در چند روز تلاش احمقانه‌ای بود
و خب خیلی‌ها همتا را احمق می‌دانستند.

اما اهمیتی داشت؟

او که کار خود را می‌کرد.

فرزین با گوشیش سرگرم بود و کسری با آرامش داشت چاییش را می‌نوشید.

گاهی درک این پسر برایش دشوار میشد.

انگار نه انگار که داشتند به مهره اصلی نزدیک می‌شدند و او این‌گونه آرام بود.

هر چند منکر این نمیشد که با اخلاقش آشناست.

که الآن برخلاف ظاهر آرامش درونی ناآرام دارد.

اما خب گاهی لازم است جا و بی‌جا گیر داد دیگر.

از حواس پرتی بقیه استفاده کرد و از خانه بیرون زد.

رقیه تازه از حیاط خارج شد و در را بست.

کارن با دو طول حیاط را طی کرد و در را باز کرد.

صدای باز شدن در رقیه را متوجه کرد و باعث شد برگردد.

کارن با آرامشی کذایی در را بست.

هوا سرد بود و هنوز هم سلیقه مزخرف این دختر را نمی‌فهمید.

چرا به پیاده‌روی در هوای سرد علاقه داشت؟

رقیه با بی تفاوتی چشم از کارن گرفت و به مسیرش ادامه داد.

کارن دودل مکثی کرد و رفتنش را تماشا کرد.

با پراندن ابروهایش قدم‌هایش را به سمتش برداشت.

ترجیح داد سر بحث را با یک موضوع بی اهمیت باز کند.

– انگار علاقه زیادی داری.

رقیه به سمتش سر چرخاند که گفت:

– به سرما.

رقیه نگاه گرفت و لب زد.

– کسی نگفته دنبالم بیای… یا نه، وایسا.

یک لحظه ایستاد و با اخمی کم رنگ سمتش چرخید.

– همتا گفت بیوفتی دنبالم؟

لحنش به مذاق کارن خوش نیامد و گفت:

– هوی‌هوی‌هوی اشتباه نگیر خانوم. بنده سگتون نیستم این‌طوری حرف می‌زنی‌ها.

رقیه چشم در حدقه چرخاند و گفت:

– خب واسه چی راه افتادی دنبالم؟

کارن پشت چشم نازک کرد و قدمی برداشت.

بیخیال لب زد.

– کی گفته دنبال تو راه افتادم؟

رقیه چندی خیره‌اش ماند و سپس نفسش را کلافه خارج کرد.

در سکوت تغییر مسیر داد و سمت دیگر کوچه رفت.
قصد نداشت با او همراه شود.

کارن چند قدمی برداشت و وقتی دید خبری از رقیه نیست، برگشت.

او را دید که پشت به او به انتهای دیگر کوچه می‌رود.

عصبی غر زد.

– یک‌دنده.

دستانش را بیشتر درون جیب کاپشنش فرو کرد و با قدم‌هایی تند خود را به رقیه رساند.

رقیه از صدای قدم‌هایی متعجب به عقب چرخید.

ندیده هم می‌دانست چه کسی نزدیکش شده.

مگر در کوچه جز آن دو نفر شخص دیگری هم حضور داشت؟

عصبی گفت:

– الآن هم داری راه خودت رو میری؟

– خب بابا پاچه نگیر.

رقیه چشم گرد کرد از گستاخی پسر روبه‌رویش.

خواست حرفی بارش کند که کارن با گرفتن بازویش او را به حرکت وادار کرد.

رقیه دستش را کنار کشید و با چشم غره گفت:

– بهم دست نزن.

کارن سفیهانه نگاهش کرد و طعنه زد.

– نترس بابا، تحریک نشدم.

آرام‌تر با پوزخند لب زد.

– نیست خیلی جذابی. انگار یکی دیگه تحریک میشه.

اما رقیه شنید و از خشم دندان سایید.

قدم کوچکی نزدیکش شد و گفت:

– تو الآن چی گفتی؟

کارن ابروهایش را با تمسخر بالا برد که رقیه عصبی گفت:

– مگه نگفتم اسمش رو جلوم نیار؟

کارن جلوی خنده‌اش را گرفت، هر چند که نگاهش چیز دیگری می‌گفت.

– من که اسمش رو نیاوردم.

رقیه با انزجار به سرتاپایش نگاهی انداخت و غر زد.

– همه‌تون سر و ته یکین.

و از کنارش گذشت.

کارن اخم کرده شانه به شانه‌اش شد و گفت:

– هوی خانوم جمع نبند.

رقیه به حرفش اعتنایی نکرد.

کارن هم با حرص ساکت شد.

اصلاً برای چه آمده بود و به کجا رسید!

یک دقیقه‌ شد دو دقیقه و کارن با سیاست گفت:

– تلافی کردی؟

رقیه منظورش را گرفت و بی این‌که نگاهش کند، لب زد.

– به تو ربطی نداره.

لعنت به دهانی که بد موقع باز شود.

کارن با نفرت نگاهش کرد و سپس به روبه‌رو چشم دوخت.

سوال ذهنش را به زبان آورد.

– همیشه این‌طوری‌ای؟

رقیه نیم نگاهی حواله‌اش کرد که گفت:

– این‌قدر پاچه‌گیر. یا فقط این اخلاق خوبت نصیب ما میشه؟

– داری از حدت فراتر میری.

ایستاد و با جدیت گفت:

– حدت رو بدون آق پسر.

دوباره پاهایش به جلو رفتند.

از کوچه خارج شدند و رقیه از این همراهی نفسش را حرصی خارج کرد و گفت:

– می‌خوای همین‌جوری دنبالم راه بیوفتی؟

کارن با درنگ پرسید.

– مهمونی چه‌طوری گذشت؟

نگاه گیج رقیه را که روی خودش دید، گفت:

– این‌که دیگه بهم مربوطه؟

رقیه چشمانش را کلافه بست و سرش را به چپ و راست تکان داد.

– مگه توی جلسه نبودی؟

– چرا؛ ولی… .

رقیه بین حرفش پرید.

– همه همون چیزی بود که همتا گفت.

پیش از این‌که فاصله گیرد، با تاکید گفت:

– دنبالم هم نیا!

خواست قدمی بردارد که با دیدن چند شخص مقابلش اخم کم‌ رنگی کرد.

کارن را کنار زد و دقیق‌تر به آن دو مرد و زن وسطشان نگاه کرد.

کارن از چشمان ریز شده‌اش او نیز به عقب چرخید تا سوژه را ببیند.

چیز عجیبی ندید.

– چی شده؟

رقیه چشم از آن سه نفر که پشت به آن‌ها داشتند سمت چپ می‌رفتند تا از کوچه خارج شوند، گرفت و رو به کارن گفت:

– مشکوک نمی‌زنن؟

کارن نگاه دیگری انداخت تا مبادا چیزی از نگاهش افتاده باشد؛ ولی مورد خاصی ندید.

– چی داری میگی؟

رقیه با تاسف نگاهش کرد و طعنه زد.

– واقعاً چند سال تو ماموریت بودی؟

کارن اخم کرد و رقیه بی توجه به او به آن سه نفر اشاره کرد.

– چسبیدن به یک خانوم بالغ توسط دو مرد حتی توی آمریکا هم زیاد عادی نیست… این‌جا ایرانه برادر، می‌فهمی؟

کارن با اخمی متفکر به اشخاصی نگاه کرد که داشتند رفته‌رفته فاصله می‌گرفتند.

خوب که دقت می‌کرد تازه متوجه نزدیکی غیرعادیشان میشد.

– خب می‌خوای چی کار کنی؟

رقیه متاسف گفت:

– حالا دیگه مطمئن شدم چند سال ماموریت بودی.

کارن این‌بار خواست جوابش را بدهد که رقیه دستش را بالا برد و گفت:

– بیخیال، الآن وقت کل‌کل باهات رو ندارم. ببین من به اون دختر نزدیک میشم بعد تو وقتی دختره رو دور کردم، ببین دست اون مردها سلاح ملاحی هست یا نه.

منتظر نماند و با دو خود را به آن‌ها رساند.

نزدیک بود از کوچه خارج شوند.

سوز هوا باعث شده بود کوچه‌ها معمولاً خلوت باشد.

حین دویدنش داد زد.

– زهرا!

ایستادند.

هر چه به آن‌ها نزدیک‌تر میشد، بیشتر به کمر خمیده و بدن رنجور دختر پی می‌برد.

بوهایی به مشامش می‌رسید!

– زهرا!

چون فاصله‌شان کم شده بود، در یک حرکت دختر را به جلو هل داد و با فاصله چند قدمی از مردها او را در آغوش گرفت.

– وای چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.

دختر حیران و سرگشته نگاهش می‌کرد.

رقیه لبخند دندان‌نمایی زد و دستان نحیف دختر را کشید تا بیشتر فاصله بگیرند.

لپ چپ دختر کمی سرخ بود که حدس یک سیلی دور از ذهن نبود.

زیر چشمانش هم سرخ و نازک شده بود.

مردها نگاهی به‌هم انداختند و با اخم ریزی رقیه و دختر را زیر نظر گرفتند.

و کارن بود که در پشت سرشان متوجه مخفی کردن کلتی شد!

ابروهایش نامحسوس بالا پرید و نگاهی به رقیه انداخت.

اعتراف می‌کرد که زیرک است و البته… پاچه‌گیر!

رقیه پشت لبخندش گفت:

– اگه مزاحمن دستم رو فشار بده.

واضح‌تر طوری که مردها بشنوند، گفت:

– خیلی عوض شدی‌ها.

دستش فشرده شد!

اضطراب از چشمان سیاه و براق دختر سرازیر بود.

رقیه از گوشه چشم به مردها نگاه کرد.

قوی جثه بودند؛ اما دلیل نمیشد دو مشت نثارشان نکند.

یکی از مردها سمتشان قدمی برداشت و گفت:

– خانوم اشتباه گرفتی.

دختر به پشت رقیه رفت.

ترس و وحشت را خیلی واضح میشد از چهره رنگ پریده و زارش دید.

– داداش؟

همان مرد به عقب چرخید که ضربه‌ای به دماغش خورد.

قدمی به عقب تلو خورد و کارن نیز با درد دستش را روی پیشانیش گذاشت.

نالید.

– آخ! داداش از بتن که یک وقت ساخته نشدی؟… سرم پوکید.

مرد وحشیانه به سمتش حمله‌ور شد که همراهش نیز به خودش آمد.

رقیه چشم در حدقه چرخاند و رو به دختر گفت:

– تو همین‌جا باش.

به سمت مردها رفت و گفت:

– چند نفر به یک نفر؟

سرها که به سمتش چرخید، نگاه‌ خشمگین آن دو نفر را که دید، لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:

– شوخی کردم، راحت باشین.

و قدمی به عقب رفت.

کارن حیرت زده نگاهش می‌کرد و متوجه مشتی که به سمت صورتش می‌آمد، نشد.

رقیه با ضربه آن مشت چهره درهم کشید و زمزمه کرد.

– اوی!

ولی بلافاصله نیشخندش آزاد شد.

دختر از پشت سر نزدیکش شد و ترسیده گفت:

– می‌کشنش.

رقیه سرش را چرخاند و چشم در چشمش گفت:

– نه بابا، نگران نباش.

به محض این‌که به کارن نگاه کرد که چگونه سعی داشت با حرکات فرزش ضربه‌ها را مهار کند، متوجه چاقوی مردها شد که داشتند آرام نزدیکش می‌شدند.

چشمانش از فرط حیرت و وحشت گرد شد.

– هوی دارین چی کار می‌کنین؟

دوباره سرها چرخید.

ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت.

یکی از مردها غرید.

– تو برو دهن اون یکی رو ببند.

رقیه پوزخندی از حرفش زد.

چشم غره رفت و سر آستین‌هایش را بالا زد.

جیغ مانند گفت:

– مثل این‌که من رو نشناختی‌ها. ببین آقا این‌جوری نگاهم نکن، چهار مترم زیر زمینه.

– خفه شو!

از داد مرد لب زد.

– فکر کنم یک متر دیگه‌ام هم رفت زیر زمین.

مرد به طرفش خیز برداشت که رقیه دست‌هایش را مقابل مرد گرفت و جیغ زد.

– وایسا!

مکث مرد باعث شد صاف بایستد.

متعجب گفت:

– آخه واسه چی به حرفم گوش کردی؟

بلافاصله بالا پرید و لگد اولش را زیر چانه مرد کوبید و لگد بعدی را با کوباندن به دماغش خود را هم به عقب پرت کرد.

به هر حال هر چه باشد دست آموز دایی خان بود دیگر.

مرد با دماغی به خون افتاده روی زمین افتاد.

کارن از پرتی حواس مرد دیگر استفاده کرد و با سر ضربه‌ای به صورت تپلش زد؛ اما دوباره ناله‌اش هوا رفت.

با حرص لگدی به شکمش کوبید که او نیز روی زمین افتاد.

با صدای ترمز ناگهانی ماشین و جیغ دختر، رقیه و کارن دست از لگد زدن مردها که فاصله‌ای با بی‌هوشی نداشتند، برداشتند و شوکه شده به عقب چرخیدند.

دختر با گریه فریاد زد.

– کمک!

دو مرد درشت هیکل سعی داشتند او را وارد ون کنند.

رقیه با خشم به سمتشان خیز برداشت و داد زد.

– بی ناموس‌ها ولش کنین.

پشت سرش کارن بود که حمله‌ور شد.

دست تنها مجبور شدند با شش نفر دست به یقه شوند.

همه هم از دم هیکلی و درشت.

رقیه نفس‌زنان به طرف دختر رفت که زانوهای سستش هر آن او را زمین میزد.

کارن خون داخل دهانش را تف کرد و لگدی به مرد بی‌هوش زد و خود را به دخترها رساند.

پشت انگشت اشاره‌اش را روی زخم لبش کشید و گفت:

– این‌ها کی بودن که قصد داشتن بدزدنت؟

دختر با لرز و نگاهی که خیره مردهای بی‌هوش بود، لب زد.

– از طرف اونن!

رقیه: اون؟! اون دیگه کیه؟

کارن لب زد.

– واجب شد پلیس رو در جریان بذاریم.

خواست گوشیش را از داخل جیب شلوارش بیرون کند که دختر وحشت زده گفت:

– نه، پلیس نه.

رقیه: چرا؟

– اون‌ها توی پلیس هم نفوذ دارن، اون‌ها همه جا هستن.

به دست رقیه چنگ زد و ملتمس گفت:

– خواهش می‌کنم کمکم کن، باید به ماکان زنگ بزنم. خواهش می‌کنم.

رقیه حیرت زده به کارن نگاهی انداخت.

موضوع چه بود؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

واقعاً مرحبا به این قلم قوی و توانات👌🏻👏🏻

استعداد خوبی تو ژانر معمایی و رازآلود داری، فقط یه سوال شاهین برای چی پدر و مادر همتا رو کشت هدفش رو در آینده می‌فهمیم؟

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی
باید بگم از شخصیت رقیه خیلی خوشم میاد. با اینکه دختره اما به قول خودش از کارن تیز تره و زودتر متوجه اطراف میشه.
همتا هم خیلی خودساخته و نفوذ ناپذیره، نمی‌دونم چطور میتونه کسی رو تو قلبش راه بده یا نه!.
لذت بخش بود واقعا❤️

لیلا ✍️
6 ماه قبل

بچه‌ها از این به بعد نگران کامنت گذاشتن تو رماندونی نباشین چون دسترسی دارم میتونم نظرهاتون رو تایید کنم😂

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

مگه اونجا هم دسترسی داری؟

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

آره خب نویسنده‌ها دسترسی دارن دیگه

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

آهان
آخه خیلی وقته نویسنده ای تو اون سایت
چون گفتی از این به بعد
برای همین تعحب کردم 🤦🏻‍♀️😁

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

چون تازه کشف کردم😂

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

از سقوط پارت نمیدی؟😂🤦🏻‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

تو چی؟

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

خیلی پارت طولانی و زیبایی بود 👏👏👏
متشکرم از بابت پارت

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

عزیزدلم!
خواهش می‌کنم چشم قشنگ مرسی که همراهمی.

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x