رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۴۸

4.5
(11)

ماکان تک‌خندی زد و گفت:

– ببخشید که من داشتم حرف می‌زدم جناب‌عالی یک دفعه گوشی رو قطع کردی.

با شیطنت ادامه داد.

– منم فهمیدم واسه چی قطع کردی، گفتم بذارم قشنگ سیر بشی. چیزی ازشون نموند نه؟

حیف که ماکان نگاه سفیهانه همتا را نمی‌دید و الا متوجه میشد که چه‌قدر همتا از حرف‌هایش خسته و بی حوصله شده.

ماکان توجه‌ای به بی اعتنایی همتا نکرد و گفت:

– خب بریم سر بحثمون.

این‌بار با لحن جدی‌ای گفت:

– هنوز از فرزین دلخوری، نه؟

همتا به موردی شک کرد.

کاناپه را دور زد و رویش نشست.

– تو از کجا می‌دونی که من باهاش مشکل دارم؟

ماکان با خونسردی گفت:

– اولاً نگاهت همه چی رو لو میده. دوماً رفتارت. سوماً… .

ادامه نداد.

همتا لب زد.

– چی؟

– من همه چی رو می‌دونم.

– مثلاً؟

– اوم مثلاً این‌‌که بابات پلیس بوده و بابای فرزین یک قاچاقچی. این‌که بابات ماموریت داشته ددیِ فرزین رو بگیره. فقط یک چیز رو نفهمیدم. چرا با فرزین رفتی تو کار؟

همتا با شنیدن حرف‌هایش شوکه شده بود.

– تو اینا رو از کجا فهمیدی؟ (بلندتر) از کجا فهمیدی؟!

ماکان تک‌خندی زد و گفت:

– مجال بده خب.

همتا آرام غرید.

– حرف بزن.

– یادته یه فرشته‌ای… .

همتا میان حرفش پرید.

– ماکان مسخره بازی نکن. جوابم رو بده.

– خب دارم میگم دیگه… اون فرشته‌ای که برات اطلاعات رو فرستاد، من بودم. کیف کردی؟ نه واقعاً کیف کردی؟

همتا با بهت و اخم گوشی را دست به دست کرد و سر جایش جابه‌جا شد.

– چی؟ تو… تو بودی که اون پیاما رو می‌فرستادی؟

ماکان مغرورانه جواب داد.

– بله.

– خیلی بی شعوری!

این را گفت و تماس را قطع کرد.

گوشی زنگ خورد که با خشم تماس را وصل کرد و داد زد.

– چیه؟ واسه چی زنگ می‌زنی بهم؟

– مثل این‌که بد موقع زنگ زدم.

صدای فرزین شوکه‌اش کرد.

به یک‌باره لحنش سرد شد.

– چی کار داری؟

– می‌خوام ببینمت.

– ولی من نمی‌خوام.

خواست تماس را قطع کند که فرزین تند گفت:

– الو؟ الو قطع نکن. همتا؟

– چیه؟

– باور کن حرف‌هام مهمن.

– … .

فرزین با تردید گفت:

– قرار بذاریم؟

همتا نفسش را حرصی خارج کرد که فرزین مکان و زمان را برایش گفت.

***

نیم ساعت دیرتر وارد کافی‌شاپ شد.

فرزین را که پشت به او نشسته بود، تشخیص داد.

با ورودی فاصله زیادی نداشت.

به سمت میز که کنار دیوار بود، رفت.

باید از چند پله‌‌ی بین باغچه زینتی و دیوار پایین می‌رفت.

صندلی را با صدا کشید که فرزین نگاه از گوشیش گرفت.

همتا بدون این‌که نگاهش کند، نشست و به مشتری‌ها و گارسون‌ها چشم دوخت.

فرزین قهوه‌اش را در حد خیس شدن لب‌هایش مزمزه کرد و فنجان را روی میز گذاشت.

نفسی گرفت و به همتا و اخمش نگاه کرد.

نباید زیاد معطلش می‌کرد.

الآن که آرام بود باید وقت را طلا می‌دانست.

به نقش‌های رومیزی چشم دوخت و گفت:

– سریع میرم سرش. احتمالاً فقط تا این‌جاش رو می‌دونی که من هویت کاری پدرت رو مخفی کردم و بازیت دادم؛ ولی نمی‌دونی چرا!

همتا با نفرت گوشه چشمی نثارش کرد و دوباره نگاه گرفت.

– به سوالت جواب میدم.

کمی مکث کرد.

– من اون کار رو کردم چون از پدرت متنفر بودم، نمی‌خواستم هیچ نسلی ازش باقی بمونه.

دوباره مکث کرد.

حرف زدن از گذشته برایش سخت بود.

از واقعیت‌هایی که کسی جز خودش و خدایش نمی‌دانست.

– من واسه مرگ پدرم این کار رو نکردم چون برام مهم نبود. اگه پا گذاشتم تو اون بازی فقط به خاطر مادرم بود.

همتا نگاهش کرد.

این‌بار با کنجکاوی و کمی نفرت.

فرزین؛ اما غرق در خیالاتش بود.

– پدرم یک سری جنس رو از شراکتش با شاهین کش میره. شاهین هم تلافی کرد، اونم خیلی تند و بد! پدرت از نقشه‌ش می‌دونست؛ ولی به دستور مافوقش کاری نکرد. حتی به منم یک نشون نداد.

چشم در چشم همتا شد و تلخ گفت:

– شاهین مادرم رو کشت؛ مادرم رو که هیچ دخلی به قضایا نداشت. پدرت این رو می‌دونست و کاری نکرد!

هنوز هم که به یادش می‌افتاد، عصبی میشد.

همتا از حرف‌هایش متعجب شده بود، با این حال کوتاه نیامد.

– خودت داری میگی به دستور مافوقش کاری نکرد.

– هه آدم‌ها عقل دارن، شعور دارن، وجدان دارن!

داشت کنترل خشمش را از دست می‌داد.

– بابات اونی بود که کنار شاهین ایستاد و شاهد نقشه مرگ مادرم بود. بابات شاهد قربانی شدن مادرم بود و کاری نکرد. بابات می‌خواست جون آدما رو نجات بده؛ اما چرا باید این وسط مادر من قربانی میشد؟ مگه مادر من آدم نبود؟

همتا لب زد.

– تو هنوزم ازش متنفری.

فرزین گستاخانه گفت:

– منکرش نمیشم!

– باز هم راه درستی رو انتخاب نکردی. انتقامت بچگانه بود، حماقت بود. باعث شدی که… .

حرفش را با کشیدن نفسی قطع کرد و سمت میز خم شد.

– پدر من پدر نسیمم هست. اون وقت چه‌طور میگی که هه… !

– من هم نمی‌فهمم. چرا اون؟ چرا بین این همه آدم اون؟ چرا بعد این همه سال اون؟ گاهی میگم این عذاب خداست که… .

چشم در چشم همتا شد و حرفش را کامل کرد.

– کاری کرد دل بدم به دختر دشمنم.

همتا یک ابرویش را بالا برد و گفت:

– نسیم عذابه؟

فرزین با درنگ لب زد.

– آره، بدترینش! خیلی بده که خاطرخواه بچه دشمنت بشی. کسی که عزیزترین کست رو گرفت.

همتا با جدیت گفت:

– پدر من قاتل مادرت نیست.

– اما شریک قاتلش بود.

همتا بلند شد و گفت:

– نسیم قرار نیست تاوان چیزی رو بده.

فرزین خیره به افق کمی هم عصبی گفت:

– این‌قدر عجول نباش.

نگاهش کرد.

– من هنوز حرف‌هام تموم نشده.

– نیومدم واسه وقت تلف کردن. چیزهایی که باید می‌شنیدم رو شنیدم.

فرزین با تحکم گفت:

– بشین.

همتا پس از چند ثانیه دوباره نشست.

– گوش کن. می‌تونم درک کنم که سپردن خواهرت به کسی که از پدرت متنفره، چه‌قدر سخته.

همتا با تمسخر گفت:

– واقعاً؟

فرزین توجه‌ای به لحنش نکرد و گفت:

– اما نسیم می‌تونه جنگ درونم رو آروم کنه. نمیگم دلم با پدرت صاف میشه؛ ولی… آه لااقل باعث میشه گذشته برام کم رنگ بشه.

– نسیم قرص و شربت نیست. فکر کردی چرا اوایل اون‌قدر مصر بودم تا همراهمون نباشه؟ چون نسیم لیاقت خوشبختی رو داره. اون دلش صافه، ساده‌ست، اجازه نمیدم قربانی بشه.

سمت میز خم شد و اضافه کرد.

– واسه سرد شدنت آب یخ بیشتر کمکت می‌کنه. دنبال دوا_درمون باش، نه آدما.

دوباره خواست بلند شود که حرف فرزین مانعش شد.

– پدرت درد شد، نسیم درمان. آدما همون‌طور که می‌تونن درد بشن، درمان هم می‌تونن باشن.

همتا نفسش را رها کرد و گفت:

– گوش کن فرزین. نفرت و کینه‌ رو هر چه‌قدر هم که بتونی مخفی کنی، بالاخره مثل یک عفونت چرکی سر باز می‌کنه خودش رو نشون میده. انتخاب درستی نکردی. باز هم‌ میگم، نسیم قربانی نیست. اون حق داره با کسی ازدواج کنه که لااقل روانش درست باشه.

فرزین همان‌طور که دست‌هایش روی میز بود، با اخم سرش را پایین انداخت و گفت:

– چرا مجبورم می‌کنی حرف‌هایی بزنم که سختمه؟

همتا در سکوت نگاهش کرد که عصبی و خشمگین سر بلند کرد و گفت:

– می‌خوای بهت بگم که وقتی می‌بینمش تموم گذشته‌ام از یادم میره چون تمامم درگیرش میشه؟ آره؟ این‌ها رو می‌خوای بشنوی؟ باشه، بهت میگم.

دندان‌هایش را به روی هم فشرد و با مکث شمرده‌شمرده گفت:

– نسیم کسیه که وقتی کنارمه، آرومم می‌کنه، حتی اگه کاری نکنه. حضورش همین روانی‌ که میگی داغونه رو خوب می‌کنه. ببین، ببین من خودم هم نفهمیدم چرا؛ ولی شده. الآن هم می‌خوامش. دست خودم هم نیست. (آرام‌تر) می‌خوامش!

با استیصال گفت:

– ازم بدت میاد باشه؛ اما… .

دوباره یک آه بین حرفش وقفه انداخت.

– تو چرا داری خواهرت رو قربانی احساست می‌کنی؟ همتا نمی‌تونی منکر این بشی که نسیم هم دوسم داره!

دست همتا روی میز مشت شد.

سینه‌اش به خاطر نفس‌های تندش بالا و پایین میشد.

نگاهش دوباره داشت وحشی میشد.

چانه‌اش لرزید؛ ولی علی رغم‌ میلش حرفی نزد و با غیظ از روی صندلی بلند شد.

فرزین نچرخید؛ اما صدای قدم‌های همتا تا از کافه بیرون شود، به گوشش می‌خورد.

چشمانش را بست و زمزمه کرد.

– کله شقه.

پوزخندی زد و لای پلک‌هایش را باز کرد.

رو به افق مرموزانه گفت:

– اما من هم کوتاه بیا نیستم!

***

امشب هم یک شب دیگر بود که خواب نداشت.

باز هم افکارش لابه‌لای حرف‌های نسیم و فرزین می‌پلکید.

پوفی کشید و از پشت میز بلند شد.

حتی چراغ آشپزخانه را هم روشن نکرده بود و خانه تاریک و ساکت بود.

از پله‌ها بالا رفت.

دلش می‌خواست امشب را کنار خواهرش بخوابد.

شاید حضور نسیم آرامش می‌کرد و می‌خوابید.

فرزین همین را گفته بود دیگر؟

که نسیم درمان است؟ آرامش است؟ ولی نمی‌خواست به حرف‌هایش بها دهد.

نسیم خواهر او بود و زن کسی مثل فرزین نمیشد!

با این‌‌که دلیلش را فهمیده بود؛ اما باز هم دلش چرکین بود.

اتاق رقیه خاموش بود.

اتاق نسیم هم همین‌طور.

به اتاق نسیم نزدیک شد که زمزمه‌هایی شنید.

اخم درهم کشید و نزدیک‌تر شد.

گوشش را سمت در گرفت.

– خب گریه‌م میاد، چه‌طوری جلوی خودم رو بگیرم؟… فرزین بگو مشکلت با همتا چی بوده، شاید تونستم آرومش کنم.

همتا با شنیدن اسم فرزین شوکه شد.

سریع دستش را سمت دستگیره دراز کرد که یک دفعه مچش اسیر شد.

به رقیه نگاه کرد.

چهره رقیه به گونه‌ای نبود که نشان دهد خواب بوده!

ظاهراً امشب از آن شب‌هایی بود که هیچ‌کس خواب نداشت.

رقیه پچ زد.

– امشب مچش رو گرفتی، فردا چی؟ پس فردا چی؟ من بیشتر از تو نباشه، کمتر از تو از فرزین متنفر نیستم. اون خیلی اذیتم کرده؛ اما… .

با چشم و ابرو به در اشاره کرد و گفت:

– این راهش نیست.

همتا هم آرام لب زد.

– راهش اینه که بذارم خودش رو بدبخت کنه؟

– همتا خودت هم خوب می‌دونی که کارت دخالت محسوب میشه. نسیم حرمتت رو نگه داشته که تا الآن کاری نکرده وگرنه اون الآن اختیاردار خودشه و به سن قانونی هم رسیده. خواهشاً تو هم حرمتش رو نگه‌دار. باهاش مثل یک بچه رفتار نکن، کمی بزرگ ببینش.

با کشیدن آهی دست همتا را رها کرد و رو به زمین لب زد.

– متنفرم که این رو بگم؛ ولی… .

چشم در چشم همتا شد.

– خودت رو بذار جای اون و از زاویه دیگه‌ای به… به… .

لحظه‌ای چشمانش را بست و نفسش را آه مانند رها کرد.

دوباره به تیله‌های سیاه و حیران همتا نگاه کرد و گفت:

– به این قضیه نگاه کن. شاید… شاید واقعاً فرزین… .

چشمانش را در حدقه چرخاند.

– اوف شاید واقعاً فرزین فرق کرده باشه. خودت که شاهد بودی. اون این‌بار کمتر روی اعصاب بود، یعنی خب اون‌که همیشه روی اعصابه؛ ولی… .

با درماندگی گفت:

– واقعاً نمی‌دونم چی بگم؟ لطفاً خودت بفهم.

همتا در تمام مدت ساکت و بی حرف نگاهش می‌کرد.

با تردید به در بسته نگاه کرد.

نسیم داشت با فرزین صحبت می‌کرد! کاری نکند؟

بازویش که توسط رقیه فشرده شد، با اکراه سمت اتاق خودش رفت.

در را بست و رقیه ماند با راهرویی تاریک.

چون میز آرایشی به در نزدیک بود، همتا پشتش نشست.

چند مرتبه به پیشانیش دست کشید.

مخش دیگر داشت کم می‌آورد.

نمی‌دانست کدام کار درست است.

با انگشت اشاره چند بار به پیشانیش زد.

به خاطر ناخن نسبتاً بلندش پیشانیش کمی سوخت و با همان انگشتش روی محل ضرب، کشید.

این‌بار با انگشتانش روی میز زد.

دوباره با انگشتش به پیشانیش کوبید.

بلند شد و کمی داخل اتاق راه رفت.

ایستاد و با درنگ سمت عسلی قدم برداشت.

گوشیش را که رویش بود، روشن کرد.

ساعت یک و سی و هفت دقیقه را نشان می‌داد.

با خطور فکری اخم کرد.

پوست داخل دهانش را جوید.

مردد و دودل بود.

گوشی را برداشت و روی تخت نشست.

نسیم و فرزین چند دقیقه پیش با هم صحبت می‌کردند؟

هنوز هم مشغول بودند؟

تصمیم گرفت زنگ بزند.

گوشی فرزین اشغال نبود!

با آسودگی نفس کشید که تماس وصل شد؛ اما صدایی نشنید.

خودش سکوت را شکست.

– سختمه که بخوام تو رو به چشم شوهر خواهر ببینم؛ اما سختم نیست اگه اشک چشم نسیم رو به خاطرت ببینم و بیام بکشمت!

فرزین با گیجی لب زد.

– الآن اینی که گفتی… .

همتا حرفش را برید.

– به نسیم کاری ندارم. اون حق داره هر شرطی واسه زندگیش بذاره؛ اما من یک سری شرطا دارم که فقط می‌خوام از عهده یک کدومشون برنیای یا بعدها شونه خالی کنی!

دوباره سکوت شد.

همتا بی حوصله و عبوس گفت:

– الو؟ پشت خطی؟

– من فقط… فقط یک لحظه گیج شدم.

همتا سریع گفت:

– باشه، پس خداحافظ.

– اِ نه‌نه، صبر کن.

آرام‌تر گفت:

– چرا بهت برمی‌خوره؟

به همتا برنخورد، فقط دنبال بهانه بود، بهانه!

هنوز هم دلش راضی نبود.

– شرطایی که گفتی همون سنگ جلوی پای خودمونه دیگه؟

– هر جور می‌خوای فکر کن.

– هر شرطی باشه قبوله.

– مگه می‌دونی چیه؟

فرزین با اطمینان گفت:

– هواش رو داشته باشم. اشکش رو درنیارم. نذارم آب تو دلش تکون بخوره. خوشبختش کنم و و و.

همتا پوزخند زد و گفت:

– اون‌ها که وظیفه‌ته؛ ولی فقط حرف کافی نیست. به قولت هم مطمئن نیستم… باید نشون بدی!

– اگه قول هم می‌خواستی نمی‌دادم. خودت هم خوب می‌دونی که زندگی بالا و پایینش این‌قدر زیاده که محاله اشکت درنیاد. خودت چند بار گریه کردی؟ اما این رو بهت اثبات می‌کنم که می‌خوامش! خواستن هم به اینایی که می‌خوای نیست، که اشکش درنیاد، دلش نرنجه. همون‌طور که بعضی از داروها تلخ‌مزه؛ ولی مفیدن، گاهی تو زندگی هم پیش میاد که تلخ بشی تا خوب باشی.

همتا به گوشی چپ‌چپ رفت.

– حرف نباش، نشونم بده. در ضمن بله ضمنی رو ندادم. هوا برت نداره یک وقت. فقط خواستم یک چیزایی رو بدونی.

فرزین لودگی کرد.

– فکر کنم بله رو باید یکی دیگه می‌داد؛ اما اشکالی نداره، از تو هم قبول می‌کنم.

همتا با نفرت به گوشی نگاه کرد و ناگهان تماس را قطع کرد.

پر حرف!

♡ بنده‌ها، آدمک‌های الکی
گاهی دل و قلبشان می‌رنجد
ولی خدایی که در این نزدیکی‌ست
کافر مسلمان شده را می‌بخشد
پس بنده را چکاره؟
گاهی باید گذشت را فهمید
گاهی باید گذشت و بخشید
گذشته‌ها می‌گذرند
گذشته‌ها گام‌هایشان عقبکی‌ست
اما مقصد، ایستگاهِ جلوییست!
گاهی باید گذشته‌ها را همراه اشک‌ها از چشم‌ها دور ریخت
گاهی هم باید گریخت
از زمزمه‌های خاطرات پوچ و الکی
گاهی باید خودت جاروبرقی خاطرات زباله شوی! ♡

***

همتا استکانش را روی میز گذاشت و از گوشه چشم به نسیم نگاه کرد.

چشم‌های نسیم پف داشت و قرمز بود.

– دیشب گریه کردی؟

نسیم از فکر خارج شد و دست از ریز کردن نان برداشت.

رقیه گلویش را صاف کرد تا همتا ساکت شود و دیشب را لو ندهد؛ اما همتا رو به او خطاب به نسیم گفت:

– آخه چشم‌هات قرمزه!

سمت نسیم سر چرخاند و تکرار کرد.

– گریه کردی؟

نسیم لبخند مصنوعی‌ای زد و گفت:

– نه، فقط خوب نخوابیدم.

همتا مغموم نگاهش کرد.

نسیم داشت به او دروغ می‌گفت؟

رو به میز زمزمه کرد.

– حس می‌کنم از هم دور شدیم.

نسیم: چی؟

تن صدایش را معمولی کرد و گفت:

– هیچی. صبحانه‌ات رو بخور چون باید بریم جایی.

نسیم با تعجب گفت:

– کجا؟

همتا سعی کرد نگاهش نکند و با وجود بی میلیش؛ ولی خودش را مشغول صبحانه خوردن نشان داد.

– باید جلوی خودم شرط‌هات رو بگی تا یک وقت نبینم شونه خالی کنه.

نسیم گیج و حیران نگاهش می‌کرد.

همتا از سنگینی نگاهش سرش را بلند کرد و به معنای “چیه؟” سر را تکان داد.

نسیم با بهت لبخندی زد.

به رقیه نگاه کرد.

رقیه هم حیرت زده می‌نمود.

نسیم بغض کرده بلند شد تا همتا را بغل کند که همتا بدون این‌که نگاهش کند، سریع دستش را دراز کرد و عبوس گفت:

– صبحانه‌ات رو بخور!

و سپس دستش را روی میز گذاشت و با اکراه چایش را به دنبال لقمه‌اش نوشید تا لقمه راحت‌تر از گلویش پایین برود.

کاملاً ترش‌رو بود؛ ولی نسیم با لبخندی که کنترلی رویش نداشت، دماغش را بالا کشید و دست همتا را گرفت.

با بغض و شوق تک‌خندی زد و به رقیه نگاه کرد.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

خیییییییلللی زیباااا بود از زیبا فراتر محشر اصلا کلمات نمیتونن بیان کننن اشکم دراومد از گذشته ی تلخ فرزین از همتا حس همتارو خییییلی درک میکنم از نسیم واییییییییییی خدا قبول کرده چند که حدسشو زدم ما خواهر بزرگا واس خاطره اینکه اشک خواهر برادر کوچکترم ن نچکه هر کاری کنیم هر کاری حتی اگه شده رو قلب وغرورمو پا بزاریم تک خیلی زیبا وسلیس اینو تداعی کردی واقعا قلمت پایا پای پایدار باشه خیلی خوشحالم برا فرزین ونسیم 😍😍😍😍

لیلا ✍️
1 ماه قبل

حیفِ این رمان و صد حیف. راضیه جونم جایی که نمی‌تونی رشد کنی باید پرواز کنی از این فضای کوچیک بیرون بیا اون وقت ببین چقدر همه چیز رنگ و بوی دیگه‌ای می‌گیره. رمانت شاید ده درصد کلیشه داشته باشه. به جرعت می‌تونم بگم یکی از معدود رمان‌هاییه که توی تک‌تکِ پارت‌هاش درس و نکته‌های زیادی موج می‌زنه. حیفم اومد قبل از رفتنم نیام آخر رمانت رو نخونم. فرزین😥 چی بگم عالیه این مرد. چقدر قشنگ بلده عاشقی کنه😟 با توجه به گذشتع تلخش انگیزه این دشمنی قابلِ منطقی بود.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

پارت و خوندم مامانم نتو کشید🤣
نسیم و کامل درک میکنم مثه خودم بی صبره و عجوله و مراعات میکنه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

همینکه تا الان درخواست طلاقمو با ارکا ندادم ینی اووووووج مراعات
منه بدبختو تکوتنها ول کرده…..

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x