رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت1

4.3
(67)

نقطهٔ پایان«1»

با قامتی خمیده قدم در چارچوب در گذاشت و تلو خوران وارد خانه شد؛ هوای سرد خانه، بوی تلخ بی‌مهری و تاریکی دلگیر خانه، همه و همه یاد آور بدبیاری های چندماه اخیر زندگی‌شان بود.. زندگیی که به آسانی میان آتش حسادت ها و وسواس های بی‌جا سوخت و خاکسترهای ریزش مهمان این آسمان و آن آسمان شد.
بی حال خسته مانند آواری روی مبل تک نفرهٔ خانه آوار شد و تکه های ریز و درشت تنش به اینور و آن ور پرتاب شد. لعنت به این تودهٔ عظیم میان حنجره‌اش که خیال شکستن نداشت.‌
در گذشت این ده ساعت چقدر گشته بود، نمی‌دانست. فقط می‌دانست خیابان های شیراز را متر کرده و تک‌تک خطوط جاده را حفظ است، خدا می‌داند در این ساعات خاک کدام دشت‌ها را که الک نکرده بود، زیر کدام سنگ‌ها را که فرهاد وار نگشته بود. ابرهای کدام آسمان ها را که کنار نزده بود، آب کدام اقیانوس ها را که نخورده بود.
نبود،پناهش نبود. انگار که قطر آبی را در معرض خورشید گذاشته باشی…دود شده بود و رفته بود میان آسمان ها…
با حس لرزش گوشی میان جیب راست جین سیاه تر از بختش، نا امید گوشی را بیرون کشید و آیکون سبز رنگ را کشید، با صدایی خسته و گرفته لب زد:

– بله؟

در همین میان صدای آشنای مادرش در گوش هایش پیچید:

– سلام پسرم،خوبی مامان؟

خسته پلک‌های سوزانش را روی هم نهاد و با صدایی بم‌تر از همیشه پچ زد:

– سلام مامان،انتظار داری چجوری باشم؟!

مادرش که بخاطر بغض گلویش، صدایش لرزش خفیفی پیدا کرده بود نجوا کرد:

– محمد زنگ زد مامان.

پنجه.اش را میان موهای نامرتبش کشید، چند باری به محمدرضا هشدار داده بود که بجای او با کس دیگری تماس نگیرد و دیگران هم، همانند او دل آشوب نکند!

– خب؟چی گفت؟ اصلا چرا زنگ زد به تو؟

حالا لرزش و غم نشسته گوشهٔ صدای مادرش را به وضوح حس می کرد و این حال دل بی تابش را ناآرام تر می کرد!

– گفت، گفت رو نداشته به تو بگه…می‌گفت یه زن…

با دلی شکسته مکث کرد و هق آرام و بی‌صدایی زد، اخر یک مادر چگونه می‌توانست لب به همچنین سخنی بگشاید؟

– یه زن با خصوصیات دخترم پیدا کردن، الان پزشک قانونی ان برای، تشخیص هویت، البته مامان جان، دل بد نکن….

دیگر اصلا چیزی نمی‌شنید، گوشی ارام‌ارام از میان پنجه های یخ زده‌اش لیز خورد و با زمین سرد خانه برخورد کرد، سینه‌اش می‌سوخت و تک تک سلول های بدنش از شدت فشار جیغ می‌زدنند؛بدونه لحظه ای درنگ، با همان هیکل تلو خوران و چشمان سرخ شده از جای برخاست و بی تعادل از خانه بیرون زد، احساس می کرد به سرش ده وزنهٔ صد کیلویی بسته.اند و سنگینی آنان او را خمیده‌تر از قبل نشان می‌داد. با پاهایی که به زور روی زمین کشیده می‌شد سُرسُر کنان، خود را به ماشین رساند و تن لَش و بی جانش را روی صندلی انداخت. خدایا… این چه امتحانی بود؟ میان راه چند باری نزدیک بود مردم را زیر بگیرد و کار خودش را هم تمام کند، اصلا به درک، بگذار بمیرد، بمیرد اما این حال روز زندگی‌اش نباشد!

اصلا نفهمید چگونه به این مکان کذایی رسید و با همان ظاهر آش‌ و لاش سمت پذیرش راه افتاد! چند دقیقه‌ای به صورت پیر و خستهٔ مرد خیره ماند. جرأت لب زدن نداشت. می‌خواست حرف بزند اما… زبان خشک شده‌اش یاری‌اش نمی‌کرد. انگار که واژه ها را گم کرده باشد، مِن‌مِن کنان گفت:

– او… اومد… م واسه، ش… شناسایی.

پیرمرد که این حالات دیگر جزو روزمره‌هایش بود بی‌تفاوت سر تکان داد و گفت:

-انتهای راهرو، یه راه‌پله هست دست چپ، از اون برو پایین.

آرام سر تکان داد و از آن سالن سفید رنگ گذشت. هیچ نمی‌فهمید، نه می‌فهمید کجا قدم می‌گذارد، نه می‌فهمید کجا می‌رود. فقط می‌دانست که تمام ادراک حسی‌اش از کار افتاده و از تن تحلیل رفتهٔ این روز هایش چیزی باقی نمانده… .

– آقا کجا؟ ورود به اون‌جا ممنوعه!

بی‌حال سر بالا آورد و لب زد:

– برای شناسایی، اومدم.

مرد سرتکان داد و نگاه کوتاهی به سرتا پایش انداخت. پسر جوان بیشتر از بیست و هفت نمی‌خورد. حال و روز بهم ریخته و موهای نامرتبش حال نزارش را می‌رساند. مرد آرام سر تکان داد و به باجه اشاره کرد.

– بیا اینجا آقا، اول خودتون باید شناسایی بشید.

بی‌تفاوت سر تکان داد و با همان قدم‌های لرزان سمت مرد میانسال روبه‌رویش که پشت باجه مانده بود حرکت کرد. انگار این مکان منفور همه را پیر خود می کرد…

– اسمتون؟

– شایان مَلک پور.

مرد سرتکان داد و گفت:

– شما باید برید سالن دو.

شایان نگاه سرخش را از مرد و نگاه سردش گرفت و سمت سالن دو راه افتاد. انگار که موهایش را از پشت می‌کشیدند و روی سرش، سطل‌سطل آب و یخ می‌ریختند. تودهٔ میان گلویش هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شد. دلش را انگار کسی از سینه جدا کرده بود و میان پنجه‌هایش می‌فشرد و آب و خونش را به خوردش می‌داد.
پاهای بی‌جانش را در سالن گذاشت و نگاه غم دارش را سر تا سرش چرخاند. دو ردیف آهنین رو به روی یکدیگر قرار گرفته بودند و سالن به این بزرگی با دو لامپ کوچک مزین باریکه نور سفیدی شده بود. مردی که به نظر می‌رسید پزشک، پزشک قانونی باشد، نیم نگاهی به شایان انداخت و گفت:

– برای تشخیص هویت اومدید؟

شایان که دیگر توان حرف زدن هم نداشت بی‌جان لب زد:

– آره.

مرد سرتکان داد و لب به سخن گشود:

– دیشب سه نفر و منتقل کردن، یکی که معلوم شد ولی دوتا دیگه مونده. یکی‌شون یه دختر تقریبا بیست و شش ساله است و یکی دیگه هجده ساله شما برای کدوم هستید؟

مرد آنقدر بی‌خیال سخن می‌گفت، که انگار در مورد چند کالا صحبت می‌کند و اصلا جنازه‌ای در این مکان مضحک و نفرت‌انگیز نیست! شایان که دیگر توان لب زدن هم نداشت، بی‌رمق زمزمه کرد:

– بیست و شش… .

دکتر پوفی کشید و به شایانی نگاه کرد که سر به زیر کنارش مانده و دستانش را با قدرت هرچه تمام‌تر مشت کرده بود. از حرفایی که می‌خواست بزند، ابایی نداشت؛ اما حال این پسر جوان اصلا خوب به نظر نمی‌رسید، بنابراین گفت:

– مطمئنید که آمادگی شو دارید؟ کسی دیگه همراه‌تون نیست که بخواد شناسایی کنه؟

شایان آرام سر بالا آورد و به هر سختی که بود سعی کرد کلمات را کنار هم بچیند.

– نه، کسی دی… دیگه‌اس همراهم نیست، لطفا زودتر تمومش کنید.

دکتر که این را شنید دیگر چیزی نگفت و ضامن کوچک کنار یخچال آهنین سردخانه را کنار زد و تخت باریک و فلزی را از شیار های کشویی آن بیرون کشید و جنازه ای را که میان کاوری مشکی خوابیده بود را رو به چشمان دو‌دو زدهٔ شایان گذاشت… .

– این‌طور که شواهد نشون میده تا چند روز قبل از مرگ، مورد ضرب و شتم زیادی قرار گرفتن به همین دلیل صورت‌شون اصلا قابل تشخیص نیست. مرگشم یه مرگ تدریجی و درد آوار بوده. اونو تو معرض سرمای بسیار زیادی گذاشتن و… .

دکتر تا اینکه نگاهش به نگاه شایان افتاد ادامهٔ حرفش را خورد و بی حرف زیپ کاور را تا نیمه پایین کشید و کمی از کنار شایان دور شد.
شایان تا نگاهش به دخترک روبه‌رو افتاد، دنیا دور سرش چرخید و مانند آجر روی سرش آوار شد. دستان ظریف و سفید دختر را به دست گرفت و با تمام ابهت مردانه‌اش، تودهٔ سرطانی به گلو نشسته‌اش را شکاند و از ته دل زجهٔ مردانه ای سر داد. هق‌هق های مردانه‌اش زمین و آسمان را به هم می دوخت و درختان را از ریشه جدا می‌کرد… . بلند‌بلند زجه‌ می‌زد، طولی نکشید که مانند آواری مجدد با زانو روی زمین افتاد و به حال روزش هق زد… .
دکتر که از صدای گریه های شایان وجودش چلانده شده بود آرام لب زد:

– خانم شماس؟

در همان حال محکم سرش را تکان داد و با همان صدای گرفته و هق‌هق‌های یکی در میان لب زد:

– نه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
17 روز قبل

وای جون به لب شدم چه داستان جالبی قلمت واقعا زیباست ورمانت عالی ایشالا تا آخرش همینجور زیبا ادامه بدی ونصفه ولش نکنی…خسته نباشی

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
17 روز قبل

سلام نازنین جان خوبی؟ چه خبرا؟
یه خبر برات دارم اگه حدس زدی😁

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
17 روز قبل

سلام قربونت برم تو خوبی ؟خبر خب نمیدونم اگه منو خوشحال می‌کنه فکرکنم نامزد کردی ؟

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
17 روز قبل

مرسی خوبم خدا رو شکر😍
گفتم خبر دارم😂 رمان نوش‌دارو، تمومی پارت‌ها از جمله پی‌دی‌افش حذف شده

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
17 روز قبل

عالیه خیلی قشنگ بود دلم به حال شایان کباب شد طفلک

Fateme
17 روز قبل

چه شروع هیجانی
عالی بود‌
واقعا دردشو حس کردم خسته نباشی عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
17 روز قبل

داستان جالبی باید باشه امیدوارم نصفه رها نشه ممنون

Eda
Eda
17 روز قبل

خیلی هیجان انگیز بود ینی بغضم گرفته بود خداروشکر زنش نبود
خسته نباشی امیدوارم به موقع پارتگذاری بشه❤

لیلا ✍️
17 روز قبل

چی بگم من😃🤷‍♀️ از قلمت بگم که این‌قدر خوب همه چیز رو به تصویر می‌کشی؟ از ایده متفاوت و جدید رمانت که این قدر جذابه؟😄 یا از نگارش بی‌نقصت؟😍
فضاسازی رمانت بیسته و دقیقاً از اوج داستان شروع کردی. کشمکش رو به درستی توی رمانت جا دادی. بهت تبریک میگم بابت این قلم و ذهن خلاقت👌👏

لیلا ✍️
پاسخ به  خورشید حقیقت
15 روز قبل

خواهش می‌کنم خانوم😍 خواستی می‌تونی رمانت رو توی انجمن رمان‌بوک هم بذاری😍

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x