رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت۱۸

4.3
(90)

جلوی درب اتاق ایستاد تا با آخرین چرخش کلید درب باز شد …
مردی پشت درب اتاق ایستاده بود ، با دیدن اسرا ، نیشخندی زد و از بالا تا پایین دختر رو نگاهی انداخت .
اسرا ، معذب جلو رفت تا از کنار مرد از اتاق خارج بشه اما فایده نداشت …

اسرا – ببخشید … اگ میشه برید کنار من…

صداش آنقدر آروم بود که مرد درست متوجهش نشد …
جلوتر اومد و اسرا مجبور شد به داخل اتاق برگرده …. درب اتاق رو پشت سرش بست ، در تمام این لحظات ، چشم از اسرا برنمی داشت .

دلیل این رفتار مرد رو نمی فهمید … فقط میدونست که باید بترسه …
نگاهی به لیوانی که توی دست مرد بود انداخت … بوی الکل کم کم توی فضا پخش شد … پس حتما مست بود!

مرد لیوان رو روی میز گذاشت و سمت اسرا اومد ، لبخند از روی لبش پاک نمیشد … انگار گنج طلا پیدا کرده …

– کجا میخوای بری ؟!
من تازه پیدات کردم … چقدر خوشگل تر از اون شب شدی …

ترسیده ، تکیه اش را به دیوار داد …
فکش از ترس به لرزش دراومد و با نزدیک شدن مرد صدایش رو بالا برد …

اسرا – نزدیک من نیا …

کشان کشان خودش رو به دیوار آخر اتاق رسوند … اما فایده ای نداشت … توی اون اتاق لعتنی گیر افتاده بود … صدایش از بلندی موزیک به کسی نمی رسید .
دست مرد روی موهایش کشیده شد و تا گردنش رو نوازش کرد . توی این موقعیت باید چیکار میکرد ؟؟ ، نمیدونست … مگه تا به حال دختری مثل او توی همچین شرایطی بوده … ؟!
دیگر کم اورده بود … نمیتونست این همه ماجرا رو تحمل کنه … فقط میخواست کسی تلویزیون رو خاموش کنه تا این فیلم ترسناک به پایان برسه . این قطعا یه خواب ترسناکه که کسی باید ازش بیدار بشه.

روی دو زانوش جلوی پایه مرد فرود اومد … همزمان درب اتاق باز شد و امیر که بیشتر از هرچیز دیگه ای نیاز بود وارد اتاق شد .

انگار با دیدن اون صحنه به همه چیز پی برده بود … جلو اومد و مشتی توی صورت مرد مست خوابوند …

امیر- عوضی آشغال …

از بینی مرد خون میومد ، طلبکارانه امیر رو به عقب هول داد

– چته تو ؟؟؟ مشکلت چیه ؟؟ هردفعه که اومدیم اینجا یه حالی کنیم ، تِر زدی به حالمون …
مگه این جنده خانوم کیه تو انقدر بهش اهمیت میدی … ؟؟

منتظر جواب نموند و از اتاق خارج شد …

امیر بدون توجه به حرفاش نگاهشو سمت اسرا برگردوند …
اسرا هنوز غرق اشک ریختن بود .
مثل خودش روی دوزانو نشست و سر اسرا توی بغلش جا داد …
اسرا اشک میریخت و امیر محکم تر بغلش میکرد …

امیر – بیا از اینجا بریم اسرا … بلند شو

هردو با هم بلند شدند و اسرا دنبال امیر راه افتاد …

مهمونی هنوز گرم بود … امیر نگاهی داخل آشپزخونه انداخت … علیرضا روی صندلی نشسته بود یه دستش به بینی خونیش بود و یه دستش هم شیشه مشروب …
نگاه چپی بهش انداخت و دست اسرا رو گرفت و از درب ورودی بیرون رفتن …

درب ماشین رو برای اسرا باز کرد و از عمارت خارج شدن …

گریه اسرا تموم شد … الان فقط به بیرون ماشین زل زده بود …
سرعت زیاد ماشین رو میتونست حس کنه .

چرا دنبال امیر اومده بود ؟؟
هیچ ادم عاقلی سمت عامل بدبختیش نمیره…
چی شد که باهاش سوار ماشین شد ؟؟
کجا میبرتش؟؟ …. خودش هم نمیدونه … فقط میخواد برای لحظه ای دست از فکر کردن برداره …

همه چیز آروم بود تا موقعی که اسرا با مشت به شیشه ماشین کوبید ….

اسرا- ماشینو نگه دار … ماشینو نگه دار امیر !

امیر با نگرانی در ناکجا آباد ماشین رو نگه داشت .

اسرا سریع از ماشین پیاده شد …

امیر – چیشد ؟؟ خوبی ؟؟

حالش خراب تر از همیشه بود … سمت امیر رفت و با دوتا دستاش صورت امیر رو گرفت …

اسرا – هیجا نمیری … تا .. تا بهم بگی چرا ؟؟؟
چرا این بلا سر من اوردی ؟؟

ایندفعه اگر جواب همیشگی رو از امیر میشنید ، دیوانه میشد …

امیر – نمی تونم توضیح بدم اسرا … نمیتونم ….

اسرا – باید توضیح بدی … باید توصیح بدی …

این صدا دیگر داد نبود … جیغ بود که اسرا میکشید .. تمام درد هاشو با صداش به بیرون میفرستاد … اما مگه دردهایش تمومی داشت ؟؟

امیر دست اسرا رو پایین اورد و به ماشین تکیه داد …

امیر – دلسا دخترخاله منه …

اسرا اینو میدونست … از همون روزی که به حرف های لیلا خانوم گوش میداد …

اسرا سکوت کرده و بود و امیر شمرده شمرده همه چیز رو میگفت …

امیر – اون روزی که بهت قول دادم خوشبختت میکنم … یه کاری میکنم باهم از اون محل بریم …

از همون روز رفتم دنبال کار … بابام بهم گفت برم پیش خودش کار کنم ، اما اونجا چیز زیادی دستگیرم نمیشد .

تو فامیلای مامان اینا رو نمیشناسی … یعنی تا حالا ندیدیشون.
خواهر مامانم با یه مرد خیلی پولداری ازدواج کرده ، از همون روز هم رابطه مامان با خالم زیاد خوب نبوده …
وقتی هم که مامانم ازدواج میکنه ، کلا خیلی کم با هم دراتباط بودن …

تا چند سال پیش ، بابام پول لازم میشه … به یه شخصی پول زیادی بدهکار میشه …

اون موقع مامانم مجبور میشه به خالم رو بزنه ، برای اینکه بابام نره زندان … یه اندازه ای بهمون پول بدن …

ولی شوهرخالم یه پیشنهاد دیگه ای میده …

اسرا داخل ماشین میشینه تا به حرف های امیر با دقت گوش کنه … تا برسه به جایی که امیر ترکش کرده ، به دلیلی که قرار براش بیاره … فقط تو دلش آرزو میکنه .. دلیلش اون قدر محکم باشه که بتونه امیر رو ببخشه .

امیر – یه قرار داد … پول خیلی زیادی رو به بابام میدن .. تا هم بتونه بدهکاریش رو بده .. هم یه خونه بخره ، هم ماشین …
بجاش طی چند سال این پول رو برگردونه .
یجورایی شبیه وام گرفتن …

اما توی این قرارداد یه سری چیزای دیگه ای هم هست که من ازش خبر ندارم …

این قرار داد رو من به عنوان ضامن پدرم امضا کردم …

چرا صبر نداشت تا حرف های امیر تموم بشه …؟
اخه این داستان چه ربطی به اسرا و ازدواجش با دلسا داشت …؟؟؟

اسرا – این چه ربطی به ازدواجت با دلسا داره ؟؟

امیر هم خسته شد ، رفت سمت درب راننده و داخل ماشین نشست …

وسط ناکجا آباد امنیت نداشت … باید یه جای بهتری رو برای صحبت انتخاب میکردن …

امیر – در ماشین رو ببند ، بریم یه جای بهتر … همه چیو بهت میگم اسرا …
ولی …
ولی باید قول بدی به کسی هیچ حرفی نزنی … حتی دلسا هم نباید بفهمه که تو از ماجرا خبر داری …

قول میدی ؟؟

منتظر حمایت های شما عزیزان هستم😍😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

اولین کامنت😂🧜‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

بابا من همیشه اول پارت رو میخوندم بعد نظر میدادن واسه همین عقب میموندم دیگه گفتم این دفعه زود دست به کار شم😂

لیلا ✍️
8 ماه قبل

آخیی دلم واسه امیر سوخت..قسمت‌های اول بد قضاوتش کردیم😂 دلسای عفریته😠

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از هلیا جونیی🥰🤍

saeid ..
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود
خسته باشی 💫

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x