رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت ۱٠

4.4
(128)

فلش بک:

ضحا_دلم واسه اون دختره که قراره زیره ارباب ارسلان جون بده میسوزه!

احتشام_اوهوم…

بعد از اینکه شام خوردیم احتشام رفت توی اتاق تا بخوابه
منم شروع کردم به شستن ظرف ها….
حالم از ارباب ارسلان بهم میخورد، ادم اینقدر هوسباز مگه داریم؟!
اوایل که ارباب با مژگان ازدواج کرد من از مژگان بدم می اومد… ولی الان دلم براش میسوزه!
بیچاره باید ببینه ارباب سرش هو میاره و….حامله میشه و ارباب مثل پروانه دوره سرش میچرخه!
.
ظرف هارو شستمو رفتم توی اتاق بخوابم

__________________________________________________

صبح که بیدار شدم احتشام نبود، حتما رفته بود
رفتم لباسام رو پوشیدمو رفتم عمارت
صدای داد و جیغ می اومد!
یا خدا چیشده….
بدو بدو رفتم داخل عمارت….
ارباب مژگان رو طوری زده بود که از لب و سره مژگان خون می اومد!

مژگان_ای لعنت بهت که زندگی رو واسم جهنم کردی حالم ازت بهم میخوره!

ارباب_دهنتو ببند مژگاننننن
اگه خیلی واست سخته
راه بازه جاده درازه…هِری
ببینم اون بابای کثافتت قبول میکنه یه دختر نازای مطلقه!

مژگان_درمورد بابای من درست صحبت عوضی…

ارباب_اگه نکنم چه گوهی میخوای بخوری؟!

مژگان_ادبم که نداری….
شبیه همون پدره بیشورت هستی که به دخترای عمارت چشم داشت و خیلیییی راحت بهشون تجاوز میکرد!

ارباب میخواست بره جلو تا دوباره مژگان رو بزنه که احتشام رفت جلوی ارباب و جلوش رو گرفت…

احتشام_ارباب اروم باشین تروخدا
مرد که روی زن دست بلند نمیکنه…از شما بعیده ارباب
ایشون الان عصبانی هستن یه چیزی گفتن…فردا به غلط کردن می افتن….شما به بزرگی خودت ببخش!

ارباب_شانس اوردی مژگان
شانس اوردی احتشام جلوم رو گرفت…وگرنه یه جوری میزدمت صدای سگ میدادی جنده ی خراب!
گمشو از جلو چشمم….

مژگان با گریه رفت توی اتاقش…
اربابم رفت توی اتاقش و محکم درو بست….
احتشام اومد پیشم

احتشام_خوبی قشنگم؟!

ضحا_خوبم…واییی چرا ارباب اینجوری کرد… قلبم داره میاد توی دهنم… الهی خیر ببینی جلوش رو گرفتی، وگرنه الان مژگان دیگه زنده نبود!

احتشام_اوهوم…
خب برو سره کارت خانوم…چرا اینجا وایسادی؟!

ضحا_هوی هوی با من اینجوری حرف نزنیاااا، من زنتم فرق دارم با بقیه!

ساحل_عه عه بچها بیاین یه دعوای دیگه شروع شد بین داداش احتشام و ابجی ضحا
تخمه رو بیارین…

منو احتشام زدیم زیره خنده….

احتشام_از دست تو ساحل!
هوای زنم رو داشته باشیاااا

ساحل_اوففففففففف
باشه
حالا هواش رو نداشته باشم چی میشه؟!

احتشام_دیگه…..بعد میشه برات!

ساحل_اوه اوه وای ترسیدمم وای….

احتشام_بیام گازت بگیرم پرو!؟

ساحل_نه نه گوه خوردم
ضحا بیا دیگه….اه… الان منو گازت میگیره!

با خنده رفتم پیشه ساحل و باهم رفتیم توی اشپزخونه

یک هفته بعد از مرگ احتشام:

( ساحل )

دلم برای ضحا میسوخت…توی ۱۸ساله گی بیوه شد….
هروز ضعیف تر میشد…چون اصلا هیچی نمیخورد اصلا عمارتم نمی اومد
یکسره خونه خودش بودو لباس ها و عکساشون رو بغل میکردو میخوابید….
زیره چشماش کبود بود…
ادم میترسید نگاش کنه…
هرچقدرم میخواستم برم پیشش اجازه نمیداد!
داشتم میرفتم خونه ضحا که

ارباب_کجا ساحل؟!

ساحل_دارم میرم خونه ضحا ارباب…

ارباب_بهتره یه چند روز نری!

ساحل_چرا؟!

ارباب_نری بهتره ساحل…به حرفم گوش کن
الانم من میخوام برم پیشش باهاش حرف بزنم

ساحل _چشم ارباب هرچی شما بگی…

( ارباب ارسلان )

باید میرفتم پیشه ضحا و باهاش حرف میزدم!
من از اولم دلم پیشه ضحا گیر بود…لعنت به این غرور که نذاشت حسم رو بهش بگم…لعنت به اون عصبانیت که باعث شد ضحا با احتشام ازدواج کنه و الان این بشه سرنوشتتش!
لعنت به من…
من دارم میرم ازش خاستگاری کنم…
من!
ارباب ارسلان….
بخاطر ضحا دارم غرورم رو له میکنم…
ولی ضحا مهم تره!
قطعا الان برم بهش بگم…جوابم منفیه…ولی من باید با ضحا ازدواج کنم…
هیچ کسم نمیتونه جلومو بگیره!
ضحا هم مجبوره قبول کنه!
من ضحا رو فقط برای بچه نمیخواستم…واقعا عاشقش بودم!
مژگان هم اگه راضی نبود میتونه طلاقشو بگیره و بره…
دیگه هیچ کس بجز ضحا برام مهم نیست….
دم دره خونه ضحا بودم…
در زدم….

( ضحا )

یکی داشت در میزد….
اشکام رو پاک کردمو رفتم توی حیاط… احتمالا ساحل بود!
درو باز کردم….
با دیدن ارباب خشکم زد!
این اینجا چیکار داشت….

ارباب_اجازه هست بیام تو؟!

ضحا_عه وای ببخشید ارباب…
بفرمایین

رفتیم تو…

برای ارباب چایی و شیرینی و حلوا اوردم…

ارباب_نیومدم اینجا برای اینکه پذیرایی شم و… اینا پس الکی زحمت نکش!
اومدم یه حرفایی بهت بزنم…اگه بهش بهشون گوش کن!

ضحا_بفرمایین بگین، گوش میکنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
1 سال قبل

میگم این ارباب ارسلان یکم مسخره عاشق ضحا نشود یک بار دیدش عاشقش شود خوب مسخره عاشق ضحا شود و حالا رفته واسه خاستگاری نمی دونم چی بگم

رمانت خیلی خوبه هر رمانی یه چوریه دیگه موضوع خودشو داره اما بازم مسخره عاشق ضحا شود و همین طور خاستگاری هعی

Tta
Tta
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

یکم بیشتر بنویس یا زود زود پارت بده و رمانتیک جالبه

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
1 سال قبل

نویسنده خوبی؟
پارت بعدی و کی میدی؟

هستی
هستی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

چرا پارت نیومده خیلی کنجکاوم ببینم چجوری به ضحا میگه دوسش داره
پارت بده خواهشن🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x