رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۱۷

4.1
(42)

وارد خانه شد

سرش داشت میترکید

خواست برود در آشپزخانه و قرصی بردارد
که به یاد گندم افتاد

حتما خوابیده است

راهش را کج کرد و در اتاق را باز کرد

نگاهش مات آن چهره غرق در خوابش شد

اخمهایش در هم رفت

لباسش هنوز در تنش بود !

از این لباس متنفر بود

چشمانش را بهم فشرد

سرش از درد نبض میزد

داشت بیهوش میشد

لباسش را از تن در آورد

کنارش روی تخت دراز کشید

ولی مگر خوابش میبرد

به پهلو دراز کشید و کمی نزدیکش شد

بوی عطرش بینیش را نوازش میداد

ناخواسته سرش را پایین برد

بینیش را به موهایش چسباند و عمیق بو کشید

دخترک تکانی خورد

سریع سرش را برداشت
اما هنوز هم نزدیکش بود

دوست داشت باز هم عطرش را بو بکشد

احساس میکرد سردردش کم شده

رویش نیم خیز شد

سرش را در گردنش فرو برد

پوست سفید و مخملیش هوس انگیز بود

احساس میکرد چیزی پوستش را قلقلک میدهد

سرش را کج کرد ک

حس کرد چیزی بهش نزدیک شده

یک موجود بزرگ

وحشت زده چشمانش را باز کرد

هینی کشید

جیغش با قرار گرفتن دست او روی دهانش خفه شد

_هیش منم دختر نترس

قلبش تند تند میزد

دستش که از روی دهانش برداشته شد
توانست یک نفس راحت بکشد

بیخود ترسیده بود

امیر بود که کنارش بود

از او دلخور بود

به خودش نگاه کرد

چطور با این لباس ها خوابیده بود

دوست داشت از تنش در بیاورد
ولی سختیش میشد

.
پشتش را بهش کرد انگار که اصلا او را ندیده بود

امیر لب بالایش را به دندان گرفت

حق داشت از او ناراحت بشود

ولی او امیرارسلان بود باید به سبک خودش دلخوریش را رفع میکرد

از پشت بهش نزدیک شد

موهایش را یک طرف شانه اش انداخت

لبش را پشت گردنش چسباند

انگار که آن جا را مهر داغ بزنند

چشمانش را بهم فشرد

با بغض آهسته گفت

_ولم ‌کن

بدون توجه به حرفش بیشتر به او نزدیک شد

این بار لاله گوشش را بوسید

ناخوداگاه آهی از دهانش خارج شد که باعث شد با عطش بیشتری به کارش ادامه دهد

تا جایی که دخترک با ناله دستش را روی گوشش گذاشت و گفت

_آقا…امیر

آخ که با اینطور صدا کردن هایش بیشتر هوس بوسیدن و نوازشش به سرش میزد

صورتش را به صورتش چسباند

_جان آقا امیر ؟

یکهو چیزی در دلش روان شد

بدنش شل شد

نمیدانست این وسط برای چی بغض کرده است

زبری پوستش صورتش را قلقلک میداد

نباید حرفی میزد چون مطمئن نبود این بار بتواند تحمل جوابش را داشته باشد و بیهوش نشود ولی اینطوری هم نمیتوانست باید راهی برای خلاص شدن پیدا میکرد

_حال دوستتون بهتره ؟

متعجب سرش را بالا گرفت

با خود گفت دوستش کدام دوست ؟!

یکهو همه چیز یادش آمد

نگاهش را از او گرفت و با لحن بی تفاوتی گفت

_آره بهتره مرخصش کردن

.

به دنبال حرفش اخمهایش در هم رفت

چشمانش را ریز کرد

_ببینم تو چرا با من راحت حرف نمیزنی
مگه من چند نفرم که جمع میبندی هان ؟

سرش را پایین انداخت

به سنگ دوزی های روی ملحفه خیره شد

در همان حال جوابش را داد

_خب….خب… حالا… حالا زوده

.

.

اخم شیرینی کرد

_نه قبول نیست از همین الان باید با من راحت حرف بزنی یالا شروع کن

با خجالت بهش خیره شد

نگاهش و از همه بدتر آن اخمش
جذبه زیادی به او میبخشید
که نه گفتن در برابرش سخت بود

حالا باید چیکار کند

چقدر سخت بود

به گردنش خیره شد

آهان  اینجوری بهتر شد

_باشه.. آقا امیر…از این به بعد سعی میکنم.. دیگه اینجوری صحبت نکنم

بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت که با چهره جدی و متفکرش رو به رو شد

_حرف بدی زدم آخه میدونین من زیاد نیست که با شما آشنا شدم بهم حق بدین
.

چشمانش را تنگ کرد

سرش را نزدیک صورتش برد

_حق چی هان حرفتو واضح بگو

دروغ نگوید ترسیده بود

چرا اینطوری نگاهش میکرد ؟

انگار مرتکب جرمی شده بود
که اینجوری او را بازخواست میکرد !!!

لبانش لرزید

بغض بر گلویش چنگ انداخت

امیر با تعجب نگاهش کرد

این دختر چش شد یهو

باید اعتراف میکرد که با چشمان اشکی جور دیگری خوشگل میشد

با پشت دست گونه اش را نوازش کرد

زیر گوشش لب زد

_بغض میکنی خوردنی میشی دختر حاجی

با بهت بهش چشم دوخت

چانه اش اسیر لبهایش شد

میخواست این دختر را دیوانه کند !!

با این لباس ها نمیتوانست تقلا کند

هر چند هر جور دیگه ای بود
فرار از زیر دستش ناممکن بود

با عجز به او که همانطور داشت
پیشروی میکرد نگاه کرد

قلقلکش میامد اینطور گردنش را میبوسید

نالید

_امیر ارسلان

سرش را از روی گردنش برداشت

حالا نگاهش خمار شده بود

با خجالت چشمانش را بست

دستانش را حائل گردن برهنه اش کرد

داشت چکار میکرد

.

خود را از همسرش میپوشاند ؟

برخلاف تصورش امیر دیگر پیشروی نکرد

کنارش دراز کشید و دستانش را
دور شکمش حلقه کرد

یعنی ناراحت شد ؟

خاک بر سرش کنند

با این کارهایش دو روزه شوهرش را پر میدهد

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

غلتی در جایش زد

احساس خفگی میکرد

چقدر گرمش بود

انگار که بدنش سر شده باشد

چشمانش را باز کرد

نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد

عدد یازده را نشان میداد

یعنی انقدر خوابیده بود ؟

با کرختی از روی تخت بلند شد

اول باید خود را از این لباس خلاص میکرد

خدا رو شکر لباسش با گیره بسته میشد
آن هم روی کمرش

لباسش را در آورد

حالا باید میرفت به حمام

وارد سرویس اتاق شد
.

از دیدن وان بزرگ و انواع و اقسام شوینده‌ها ابروهایش بالا رفت

وان را پر از آب کرد و  از عطر و شامپویی
که توی قفسه ها بود داخلش ریخت

برخورد آب ولرم به پوستش
آرامش را بهش تزریق میکرد

چشمانش را بست و  فکرش را آزاد کرد

بعد از چند دقیقه خود را کامل شست

حوله پیچ از اتاق بیرون آمد

حالا لباس هایش کجا بودن

نگاهش به چمدان کنار تخت افتاد

یک بلوز و شلوار قرمز از داخلش
برداشت و تنش کرد

موهایش را همانطوری خیس دم اسبی بست

حالا باید شال سرش میکرد
یا همینجوری بیروندمیرفت؟

{ واقعا که جای گلرخ خانم خالی بود
که با ملاقه بیفتد دنبالش }

آخر این دیگر چه فکری بود ؟

او و امیر زن و شوهر بودن

برای که میخواست حجاب بگیرد !!

هوففف چه کند که هنوز عادت نکرده بود
از دیشب شوهر کرده است

انگار که هنوز هم در زندگی مجردیش غرق باشد

همیشه صبح ها که بیدار میشد میرفت توی حیاط و اول به گل ها آب میداد و کمی باهاشون حرف میزد بعد هم به ماهی ها غذا میداد هنوز هیچی نشده دلش برای آن خانه تنگ شده بود

..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x