رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۷۰

4.2
(42)

مبهوت نگاهم می‌کند

 

نگاهم را به گوشه میز میدوزم

 

کمی بعد صدای متعجبش را میشنوم

 

هلما_ماموریت؟…………..کی میخوای بری؟………..چقدر طول میکشه؟

 

انتظار مخالفت و یا دلخور شدنش را داشتم اما او تنها متعجب شده است

 

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

 

هلما

 

شوکه هستم

 

انتظار این حرف را نداشته‌ام

 

دلم می‌خواهد دلخور شوم

 

ناراحت شوم از دست او که می‌خواهد تنهایم بگذارد

 

اما نمیتوانم

 

شغلش ایجاب می‌کند که گاهی تنهایمان بگذارد و من این را می‌دانم

 

میدانم که دست خودش نیست

 

میترسم

 

از اتفاقاتی که ممکن است برای او در این ماموریت بیافتد میترسم

 

اگر بلایی سرش بیآید

 

وای از آن روز

 

وای که من آن روز روز مرگ من است

 

به سرعت خود را جمع و جور می‌کنم

 

حالا سرش را بالا آورده و نگاهم می‌کند

 

نگاه دقیق و عمیقی به چشمانم می‌اندازد و آرام جواب میدهد

 

آرمان_پنجشنبه میریم احتمالا دو سه ماهم طول بکشه

 

مبهوت نگاهش میکنم

 

دو ‌سه ماه؟

 

بیش از حد تصورم طولانیست

 

دست خودم نیست که بغض به گلویم چنگ می‌زند و زیر لب زمزمه میکنم

 

_دو سه ماه

 

از جایش بلند می‌شود و جلوی پایم زانو خم می‌کند

 

دستانم را بین دستانش می‌گیرد و با مهربانی می‌گوید

 

آرمان_دورت بگردم من بخدا مجبورم………….اصلا دلم نمیخواد تنهاتون بزارم ولی چاره‌ای ندارم عمرم……….ببخشید که مجبورم تنهات بزارم

 

با درماندگی سرش را بر روی پایم می‌گذارد

 

حاظرم برای اینگونه مظلوم شدنش جان دهم

 

بغضم را به زحمت قورت میدهم و دستم آرام بین موهایش می‌خزد

 

موهایی طبق قولش دیگر کوتاهشان نکرد

 

سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم و تا حدودی هم موفق هستم

 

_میدونم دست خودت نیست……………میدونم مجبوری…………برو اما یه قولی بهم بده

 

سرش را بلند می‌کند و خیره در چشمانم لب میزند

 

آرمان_شما جون بخواه

 

دست خودم نیست که چشمانم به اشک می‌نشیند

 

سرم را تکان میدهم و با صدایی لرزان می‌گویم

 

_میخوام………..جونتو میخوام………….سالم برگرد

 

قطر‌های اشک بر روی گونه‌‌هایم می‌ریزند و هق آرامی میزنم

 

_تروخدا سالم برگرد…………بلایی سرت بیاد من میمیرم

 

صدای هق هقم بلند می‌شود و به سرعت در آغوشش فرو میروم

 

بوسه آرامی بر روی موهایم می‌نشاند و مرا محکم به خود می‌فشارد

 

آرمان_قربونت برم گریه نکن اینجوری………..معلومه که سالم برمیگردم…………مگه میتونم شما رو تنها بزارم آخه نفس…………تروخدا اینجوری گریه نکن

 

آنقدر کنار گوشم حرف می‌زند و موهایم را نوازش می‌کند که آرام میشوم

 

آرام میشوم اما قلبم هنوز هم بیقراری میکند

 

قول میدهد سالم برگردد اما می‌دانم که هیچ تضمینی نیست

 

●●●●●●●●●●●●●●●●●

 

سه روز باقی مانده با سرعت عجیبی می‌گذرند

 

دلم نمیخواهد برود

 

حس خوبی به این ماموریت ندارم

 

میترسم دیگر برنگردد

 

با حلقه شدن دستی دور کمرم از دریای فکر و خیال بیرون می‌آیم

 

نمی‌ترسم چون می‌دانم کسی جز آرمان نیست

 

بوسه آرامی کنار شقیقه‌ام می‌نشاند و آرام زمزمه می‌کند

 

آرمان_انقدر تو فکری یهو میگم گور بابای همه چیز و نمیرما

 

لبخند آرامی بر لب‌هایم می‌نشیند و در آغوشش میچرخم

 

دستم را بر روی سینه‌اش می‌گذارم و می‌گویم

 

_برو ولی قول دادی مراقب خودت باشیا

 

لبخندی می‌زند و درحالی که سرش را جلو میآورد زمزمه می‌کند

 

آرمان_چشم بانو

 

لب‌هایش بر روی لب‌هایم می‌نشیند و چشمانم بسته می‌شود

 

دستم را بر روی صورتش می‌گذارم و با جان و دل همراهی‌اش میکنم

 

دلم می‌خواهد این بوسه و این لحظات را در ذهنم هک کنم

 

شاید بتوانم کمی دلتنگی‌ام را با خاطراتش تسکین دهم

 

با نفس نفس از هم جدا می‌شویم

 

قفسه سینه هایمان تند بالا و پایین میشود

 

خیره در چشمانش زمزمه میکنم

 

_خیلی دوست دارم

 

چشمانش برق میزند و پیشانی‌ام را آرام می‌بوسد

 

آرمان_عاشقتم

 

با لبخند نگاهش میکنم و با مکثی طولانی لب میزنم

 

_دیرت میشه‌ها

 

نگاه عمیقی به چشمانم می‌اندازد و آرام عقب می‌کشد

 

ساکش را از پشت در برمی‌دارد و من آوینا را از روی مبل برمیدارم

 

آرمان آوینا را از آغوشم میگیرد و بوسه محکمی بر گونه‌اش می‌زند

 

آرمان_زن منو اذیت نمیکنیا تا بیام

 

دخترکم گویا رفتن پدرش را فهمیده است که سرش را درون گردن آرمان پنهان می‌کند و با حلقه کردن دستانش دور گردن او آرام نق می‌زند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

✨️دلم نمیاد رمان رو نصفه ول کنم اما از این به بعد هر موقع که بتونم پارت میدم

 

به قول تارا الان توی موقعیتی هستم که بخش بزرگی از آیندم بهش بستگی داره و باید بیشتر تمرکزم روی درسم باشه

 

هر روزی که بتونم بنویسم پارت میزارم و تمام تلاشم اینه که حداقل هفته‌ای یک پارت بزارم

 

از اونایی که منتظر می‌مونن و حمایت میکنن خیلی ممنونم

 

منتظر کامنتهای قشنگتون هستم🥰🥰

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

خیلی خوب تونستی احساسات هلما رو به تصویر بکشی کسی که چندین بار عزیز از دست داده اونم به خاطر چنین ماموریت‌هایی مطمئناً از استرس و دلهره تکرار این اتفاق وضعیت روحیش بهم میریزه، این پارت غمگین بود بغض کردم🤢🤒 خیلیم قشنگ بود خسته‌نباشی

سعید
سعید
5 ماه قبل

خسته نباشی غزل جان 🌿

مبینامرادی
5 ماه قبل

خیلی ممنون خداقوت

Fateme
5 ماه قبل

و منی که بغض کردمم
غزلی ما منتظر پارتای قشنگن میمونیم جوری باش که نه به درست لطمه بخوره نه به نویسندگیت
به عنوان کسی که نهم بوده یه روزی میگم امسال سال مهمیه حتما تمام تلاشتو بکن که اونجوری که میخوای بگذر عزیز دلم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

هرچند دلم میخواد زودتر بفهمم ماموریت آرمان چی میشه ولی به خودت سخت نگیر عزیزم هر موقع تونستی پارت بده ممنون و خسته نباشی

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

غزل تو رو خدا به سلامت بره و برگرده برای هیچ کدومشون اتفاقی نیفته🥺اگه بلایی سرش بیاد هلما و آوینا چی میشن آخههه😥💔

فراموباش شده https://modvan.ir/?p=17178
فراموباش شده https://modvan.ir/?p=17178
5 ماه قبل

باتشکر خیلی خوب بود💅❤️

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x