رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 5

3.8
(37)

کمی من من کرد و در اخر گفت

_طلا!راستش من انکار نمیکنم که قبلا دوست دخترای فراوونی داشتم اما خب فکر میکنم برات سو تفاهم پیش اومده من بعد ۱۶ سالگی

تو که متوجه شدم بهت حس دارم واقعا طرف دختر دیگه ای نرفتم!
_پس تو این موضوع که من تو رو با یه دختر دیدم انکار میکنی!
یکمی تو چشمام زل زد من جدی بودم و اون

کمی ترسیده و کمی هم تو چشماش حالتی مثل غمگینی دیگه مثل نیم ساعت پیش خوشحال نبود
_چرا حس میکنی بهت دروغ میگم؟

_چرا حس میکنی که من یه احمقم؟تو ۸ سال از من بزرگتری و الان ۲۸ سالته!ولی دلیل نمیشه چون سنم کمتره اگاهی کمتری هم داشته باشم!

_دلیلت فقط اینه که منو با یه دختر دیدی؟اره شاید دلیل محکمی باشه ولی به جون خودت واقعا میگما!اون اخرین دوست دخترم

بود!منو ببخش!بهم فکر کن!قول میدم پشیمون نشی!
نفس عمیقی کشیدم وپوزخندی زدم

_نه!دلیل دیگه ای هم داره!ولی خب جاش نیست که بگم!اما من تصمیم دیگه ای برای

ایندم گرفتم به ازدواجم فکر نمیکنم!
تعجب کرد دستشو به طرفم دراز کرد تا

دستمو بگیره که عقب تر نشستم با ناراحتی نگاهم کرد
_ولی اون دلیلت چیه طلا؟

_میخوام از اینجا برم!فضای تهران برام سنگینی داره!میخوام برم اصفهان دنبال کار و اینکه یه مدت تنها باشم!برامم مهم نیست

حالا هم خانواده و هم مردمم چی میگم!ارامش خودم مهمتره!تنها توصیه ای که قبل

رفتنم برات دارم اینکه!منتظر من نباش من امکان به ازدواج باهات فکر کنم!برو دنبال

زندگیت!شاید اینو باید زودتر بهت میگفتم!متاسفم!
کمی بغض تک چشماش دیدم اینا واقعی بود یعنی؟
_ولی طلا من دوست دارم!

تو چشماش زل زدم و دیگه نگاه ازش برنداشتم دوست داشتم بدونم واکنشش بعد این حرف چیه!

_مطمئنی؟ولی فرشته یه چیز دیگه میگفت!

از اینکه این حرفو بهش زدم معتجب و دستپاچه شد!چرا تعجب میکرد دیگه؟مگه واقعا حقیقت ان نبود که محسن و فرشته

عاشق یکدیگر هستن و اکنون محسن به خاطر کار فرشته دست به انتقام زده بود!فرشته خواهر بزرگتر طلا بود که ازدواج کرده در

واقع انها سه تا خواهر بودن فرشته،طلا،زینب
دیگر محسن چیزی نگفت
_فرشته همه چیزو قبلا بهم گفته!درسته که

بین منو فرشته کدورت وجود داره اما این باعث نمیشه که رابطه خوهری بینمون به کل

فراموش بشه و ارزوی خوشبختی برای هم نداشته باشیم!این کاراتم فقط برای انتقام از

کار فرشتس من کار هیچکدومتون رو تایید نمیکنم!
بلند شدم از کنارش رد شدم تصمیم گرفت که قدم بزنم تا کمی فکرم ازاد شه سبک تر شده

بودم حرفامو زده بودم به محسن و الان کمی حالم بهتر بود!اون یه احمق بود!یه احمق که

حاضر اینده خودم و خودش را خراب کنه!گوشیم زنگ خورد و افکارم را بهم زد ایلیا بود این وقت شب؟با اینکه ساعت ۹ بود ولی خب

عادت نداشت این موقع زنگ بزنه در واقع اصلا تا دو سه بار تلفنی حرف نزده بودیم!

_الووو الووو هستی طلا؟
گوشی رو از گوشم فاصله دادم بی شک او یه دیوانه مردم ازار بود با صدای بلند حرف میزد

_چیشده ایلیا چرا اینقدر داد میزنی
صدایش را ارام کرد
_راستش چون دیر جواب دادی فکر کردم کر شدی!گفتم بلند حرف بزنم

_اها حالا چرا زنگ زدی؟
با شیطنت حرف میزد

_مژدگونی بده خانم!
_چرا؟

_یه کار تو اصفهان پیدا کردم برات بشنوی دست و پامو ماچ میکنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

از محسن بدم امد☹️
خسته نباشییی❤

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x