رمان کوچه های تنهایی

رمان کوچه های تنهایی پارت۸

3.5
(62)
[v] پارت۸

نتونستم چهرشو ببینم از خواب پریدم عرق سردی روی پیشونیم نشست پاشدم ساعتو نگاه کردم ساعت6:10دقیقه رو نشون میداد نفسم رو به بیرون فوت کردم دور رو اطرافم نگاه کردم و خاطرات دیشب یادم اومد لباسام و تعویض نکرده بودم و لباسی هم نداشتم یه کمد بود سمتش رفتم بلکه چیزی برای پوشیدن پیدا کنم حوله رو برداشتم رفتم به سمت حموم خوردن قطرات به پوست بدنم حس خوبی رو بهم منتقل کرد بدنم رو خشک کردم حوله رو دور موهام پیچیدم چیزی که پیدا کرده بودم واسه پوشیدن یه پیرهن سفید و شلوارک سورمه ای رنگی بود ولی خدایی بهم میومدا چقدر از خود راضی ام من خندم گرفت به خودم از اون ماجرا و اتفاقاتش فقط یه پیام از آرشام اومد که خونه متعلق به توعه  طبق قرارمون  یه ماه سریع گذشت با بچه ها بیرون رفتیم به کارای مشاوره رسیدم و کار انلاین شاپم هرچیزی هم که مینوشتم رو پاک میکردم دلم برای خانوادم تنگ شده بود یه خیابون بود که میخورد به دریاچه هروقت حس تنهایی میکردم میرفتم اونجا قدم میزدم
_سلام داداش سعید گل چیشده یادی ازما کردی

_سلام خواهر قشنگم میخام ببینمت

_کی؟

_امشب چطوره

_عالیه آدرسو برات میفرستم

_من نیستم
_چرا نیستی

_خستم سعید ولم کن میخام زندگیمو کنم از دردسر دور باشم

_مهسا اونا منتظر توان هنوز اخرین مسابقه ات رو یادشونه

_برای همین حرفا اومدی

_نه برای یه چیز دیگه هم اومدم

لباشو روی زبونش کشید معلومه حرفی که میخاد بزنه براش سخته با چشام سوالی نگاش میکردم

_میخام با خانواده بیام برای امر خیر

_خندیدم مرسی ممنونم که میخای از ترشیدگی نجاتم بدی ولی خداییش بامزه نبود حرفت ها

_مهسا جدی باش دارم راستش رو میگم

سرشو اوردبالا و با دیدن چشماش فهمیدم اره راستشو میگه
_پس اون دختر چی اونی که با هزارتا آرزو بهت دلبسته

_منم باهزارتا آرزو بهت دلبستم من و اون بدرد هم نمیخوریم

_چه بخورین یا نخورین جواب من منفیه شب بخیر
راه افتادم صداشو میشنیدم برگشتم نگاش کردم دیدم داره میخنده فکر کنم رو سرم یه علامت سوال بزرگ داره خودنمایی میکنه

_مهسا ببخشید میدونم فکر کردی من عوضیم ولی میخاستم ثابت کنم که بین ما جز خاهر و برادری و رفاقت چیزی نیست

_از حرفات چیزی نمیفهمم

_منا ازم خواست این حرفارو بهت بزنم تا ببینیم عکس‌العملت چیه

_یعنی منو دس انداخته بودین
سری به معنای اره تکون داد خندیدم
_دیونه ها ولی خیلی گاوید خیلی

_از دستم ناراحت نیستی خواهر کوچولو

._نه نیستم

ولی دروغ چرا خیلی ناراحت بودم فقط نمیدونم چرا به روی خودم نیوردم کار همیشم بود با خدافظی از هم جداشدیم تابستون شروع شده بود ومن دیگه دانشگاه نداشتم دلم واسه دخترا تنگ شده  زنگ زدم بهشون  گفتم واسه فرداشب شام بیان اونام گفتن که  دوست پسرای عزیزشون هم هستن منم گفتم قدمتون رو چشم‌ پشت میز نشستم لب‌تاپ روباز کردم و شروع کردم به نوشتن:همیشه آدما فکر میکنندخودشون بدبخت و پراز مشکلات تراز دیگرانند ولی اصلش اینه همه اندازه هم مشکلات داریم ولی من فکر میکنم تنها کسی که توی این دنیا با شلوغی دورش تنها ترین انسان منم تنهایی فقط احساس تنها بودن نیست تنهایی اینه که وقتی مشکل داری وقتی خسته ای وقتی خیلی خوشحالی  یکی هست بدون ترس بهش بگی تنهایی یعنی اینکه امروز اگه فوت شدی توی خونه یا دزدیدنت و یا به هر دلیلی تلفن همراهت بود یکی خبرتو بگیره یکی نگرانت بشه یکی بیاد تا تورو
_کیه؟اینجا چیکار میکنی
_اجازه میدی بیام تو
_آ ..ره بیا تو
کمکت کنم
_اوهوم اگه سختت نیست
_باشه
_همینجا میشینم اتاق نمیرم
_بزا برم وسایل پانسمان بیارم اخه این چه وضعیه ازتو بعدیه آخه

وسایلو اوردم قبلش به یه حوله تمیز که نم دارش کرده بودم صورتشو دستاش که زخم شده بود و خاکی و خونی تمیز کردم بعد ضد عفونیش کردم یکم بتادین زدم و چسب زخم روش
_ممنونم مهسا

_خواهش میکنم شام خوردی
_نه گشنم نیست
_در وضعیت مخالفت نیستی
قیمه درست کرده بودم یکم مونده بود گرم کردم و توی ظرف کشیدم براش نوشابه توی لیوان ریختم و داخلش یخ انداختم محتوارو گذاشتم داخل سینی
_بفرما همشو میخوریا
_چشم
_آفرین پسر خوب
_اووووووووم چقدر خوشمزس ازکجا خریدی
_خودم درست کردم
_الکی
_ایش نخیرم چرا باید دروغ بگم یا الکی بگم
_تورو باید گرفت
_بخور انقدر حرف نزن
_میشه ازت یچیزی بخام

_چی

_ذهنم خیلی مشغوله میشه سرمو بزارم رو پاهات

نمیدونم چی توب چشماش دیدم ولی قلبم جواب داد
_غذاتو بخور بعدش
تند تند میخورد خندم گرفته بود این پسر واقعا غیرقابل شناختن گاهی اوقات عصبی اون چشمای مشکی نافذش وقتی اخم میکنه جرئت مخالفت نداری باهاش اما وقتی باهات مهربون و میخنده ادم دلش میخاد بخورتش الانم که مثل بچه ها شده
_خوردم
_نوش جان
بالشت گذاشتم روی زمین و نشستم با دستم دوبار ضرب زدم روی پاهام  یه لبخند دلنشینی روی لباش نشست ولی چشماش یه غمی درش وجود داشت سرشو گذاشت اروم دستم رو روی موهاش کشیدم که یهو دستمو گرفت سمت لباش بردو بوسه ای روش گذاشت نمیدونم چرا مخالفت نکردم
_میدونی مهسا چراباتومهربونم
_نه چرا

_چون منو یاد مادرم میندازی با اینکه سرت اونشب دادکشیدم و حرف بدی زدم ولی بازهم خودداری کردی الانم مثل مادرا نگرانم شدی مامانم میگفت دور دختربازی رو خط بکشم واسم نون و آب نمیشه حواسم به برادرم باشه چون بچه بزرگ خانواده ام حواسم باشه آبروی یه ایل و طایفه ای دستم ولی من توجه‌نمیکردم نمیخاستم اون اتفاق بیفته نمیخاستم باعث نبودنشون بشم اون دختر هم مثل بقیه جلو اومد و چندروزی خوش گذرونی بعدشم ولش کردم کاش وقتی جلوی پام التماس‌میکرد که ولش نکنم گوش‌میکردم از زیبایی چیزی کم نداشت ولی من‌ هوس باز بودنم با بابام سر این موضوع دعوا داشتیم لعنت بهم کاش از چشمای دختر وقتی میگفت انتقام میگیره راست و دروغشو میخوندم

دیدم رگای‌پیشونیش چطور داره میزنه بیرون‌چشمه های اشک رو توی چشماش دیدم همش‌نشون از عصبانیت بی‌حد و مرزش‌میداد سردرگم‌بودم که چرا بین اینهمه عادم‌به من اعتماد داره
_اتفاقی افتاده
_خیلی وقته که میخام اعتراف کنم ولی ادمشو پیدا نکردم انقدر مغرور شدم که فکر‌میکردم‌من شکسته نمیشم و نیازی نیست کسی از زندگیم خبر داشته باشه

خودشو بالا کشید سرش رو توی  قفسه سینم پنهون کرد و دستشو دور بدنم حلقه کرد وقتی بدنم خیس شدن فهمیدم داره گریه میکنه سرشو بوسیدم و سیع میکردم با نوازشام ارومش کنم
_ناراحت نباش‌ با اینکه از قضیه کامل نمیدونم ولی میدونم تو انسان خیلی خوبی هستی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x