رمان

دوسِت ندارم♥️دیوونتم! _ پارت 3

4.7
(75)

طاها

حاج احمد (پدر طاها): مادرت دکتر نمی خواد.. بهش بگو دارو دواهاشو بخوره زود خوب میشه

با خودم کلنجار می رفتم. چقدر مادرم براش بی اهمیت بود.. حتی حاضر نبود تا یه بیمارستان ببرش! این نامهربونی بابا دلمو بد جوری شکست!

طاها: آقاجون شما خودت بهتر می دونی، مامان حالش خوب نیس باید عمل بشه

حاج احمد: دیگه حرفشو نزن

دیگه نتونستم خودمو بیشتر از این کنترل کنم..

طاها: نگرانین زیر دست دکتر بمیره، آبروتون پیش همه عالم و آدم بره؟ نگرانین پشت سرتون حرف بزنن که حاج احمد..، بزرگ بازار، زنشو به چهار تا دکتر مرد سپرده؟ این غیرته؟

بابا که معلوم بود عصبانیه، به سمتم اومد و با انگشت اشارش محکم به سینم زد…

حاج احمد: دفعه آخرت باشه صداتو تو این خونه بالا می بری! گمشو بیرون

طاها: تا مامان خوب نشه، هیچ جا نمیرم..

حاج احمد: صبح تا شب اون بیرون سگ دو می زنی، معلوم نیست چه غلطی داری می کنی! حالا چرا باید باور کنم نگران مادرتی..

مامان سرفه کنان از پله پایین میاد، اونم سرطان داشت دقیقا مثل طلوع.. دلیل ازدواجم با طلوع فقط پیدا کردن یه همدم واسه مامان بود و بس.. اما انگار کارو برای خودم سخت تر کردم.‌. حالا دو تا آدم کنار خودم داشتم که حاضر بودم جونمو واسشون بدم؛ اما از پیشم نرن.. بیشتر از قبل بهشون وابسته شده بودم.

مامان : بس کنین خواهش می کنم! طاها؟ حاج احمد؟

هیچ کدوم مون نگاهش نکردیم..از روی شرمندگی بود.
شرم داشتم تو چشماش نگاه کنم.. براش هرکاری می کردم

***
راوی

طاها ماشینو از پارکینگ میاره بیرون. هم زمان یه مرسدس بنز مشکی رو، رو به روش می بینه.

شایان بود..!کسی که بدون کلاهبرداری امکان نداشت کاری رو انجام بده. طاها جلوتر میره..

شایان: سوار شو!

طاها: از دیدنت تعجب کردم. خبر می دادی خودم بیام

سوار ماشین میشه..

شایان از چهرش مشخصه چقدر عصبانیه

طاها: خب؟ واسه چی اومدی دم خونه؟

شایان: چرا قراردادو با اون مرتیکه فسخ کردی طاها؟

طاها: ازش خوشم نیومد.

شایان پوزخندی می زنه: خیلی ریلکسی طاها.. من قراره اون اسلحه ها رو تحویل بدم.حالیته چی میگم؟

طاها: درستش می کنم شایان! واست تا آخر هفته آماده می کنم.

شایان: حواست باشه خیلیها آرزوشونه جای تو باشن! نذار خسته شم طاها!

طاها: باشه شایان خان.. حالا یه جایی همین حوالی منو پیاده کن

شایان: فقط تا آخر هفته بهت مهلت میدم!

به مامورش اشاره می کنه تا ماشینو نگه داره.طاها پیاده میشه و به سمت بیمارستان میره.

دکترو ملاقات می کنه..

طاها: سلام خانم دکتر

دکتر: سلام آقای موحد

طاها: اومدم آزمایشات مادرمو بگیرم.

دکتر: نتیجش خوب بوده.. انتظار داشتم حالش بدتر از این باشه؛ ولی خوبه! هنوزم میگم باید عمل بشه

طاها اونقدر خوشحال شده بود که حتی دکتر هم متوجه حال اون می شد..

طاها: یعنی حالش وخیم نیست؟

دکتر: نه..فعلا بهتر شده؛ اما حتما باید داروهایی که تازه تجویز کردمو مصرف کنه!

طاها: باشه بهتون قول میدم

دکتر: خوبه

پرستار وارد اتاق میشه

چند تا پرونده رو روی میز می ذاره و میره..

دکتر: پروندهٔ طلوع راستینم آوردی ؟

طاها که جا خورده بود، خیره به پرونده های روی میز شد

پرستار: بله همون اولیه

دکتر: باشه ممنون می تونی بری

طاها: می تونم سوالی بپرسم ازتون؟

دکتر: بله خواهش می کنم بفرمایید آقای موحد

طاها: حال خانم‌ راستین خیلی بده؟

دکتر: ایشونو می شناسین؟

طاها: بله..

دکتر: خب من زیاد نمی تونم درمورد ایشون چیزی بهتون بگم؛ فقط اینو می دونم که حالش وخیم تر از مادرتونه

نشد چند دقیقه ای از حال خوبش بگذره.. که حالا اینطور بی قرار شده بود..

دکتر: حالتون خوبه آقای موحد؟

طاها: ب..بله خوبم

از بیمارستان بیرون میره.. نزدیک ماشینه که صدای زنگ موبایلش طاها رو از فکر بیرون میاره.

اسم طلوعو رو صفحه گوشیش که می بینه، لبخندی می زنه.

طاها: جانم طلوع؟

صدای سرفه از پشت تلفن قطع نمی شه!

طاها مدام طلوع رو صدا می کنه و با شنیدن سرفه ها طلوع، نگران تر از قبل میشه

طاها: طلوع حالت خوبه؟ طلوع؟

طلوع: نن..ه

طاها: الان کجایی طلوع

طلوع: تو اتا..اتاقمم

صدای فریاد های پدر طلوع، اونقدر بلند بود که حتی از پشت تلفن، به گوش طاها می رسید.

طاها: طلوع جان چی شده؟

طلوع هم زمان که اشک می ریخت گفت:
طلوع: هیچ..چی فقط.. خواستم صداتو بشنوم

این اولین بار نبود که پدرش اون رو می زد! هر وقت عصبانی بود، دق و دلیش رو سر طلوع بیچاره خالی می کرد..غیر از همراز،هیچ کس تو این خونه دلش برای طلوع نمی سوخت..

جمله امروزمون🥰
اینکه به راحتی و با افتخار خودتان باشید،شجاعانه است. تنها با پرورش عضلات شجاعت است که این ظاهر فریبنده از بین می رود و روابط صمیمانه و از صمیم قلب شکل می گیرند.
ریشما سوجانی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

قلم خیلی قشنگی داری واقعا
آفرین به پشتکارت!👌💐

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

آره واقعا منم این پارت رو خوندم خیلی خوشم اومد کلا ارتباط گرفتم باهاش😌🧡

دنیا
دنیا
6 ماه قبل

قشنگ بود 💜ولی یه سوال مگه میشه پدرو مادر آدم انقد سنگ دل باشن آخه اون بیچاره مریضه چرا باهاش این کارارو میکنن

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

عالی بود،👌

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x