رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت بیست و هشت

4.8
(10)

صبح روز بعد قبل از اینکه پایین برم برای صبحانه جلوی آیینه به خودم قول دادم طاقت بیارم

قوی بمونم تا ته بازی
.بازی که نمیدونم اصلا ربطی به من داره یا نه…؟اما من تصمیمم رو گرفتم

از پله ها پایین رفتم و قبل از وارد شدن به آشپزخونه نفس عمیقی کشیدم و وارد که شدم پر انرژی گفتم:با سلاااام….سلااااممم

نگاه همشون متعجب بود و من درک میکردم خودمم بعضی وقتا از کارای خودم پشمام می‌ریخت.
نه به دیشب که از بس گریه کرده بودم چشمام مثل حضرت یعقوب شده بود نه به امروز

لبخند محوی زدمو گفتم:حالا چرا انقدر متعجب؟

نوشین گفت:لعنتی پر انرژی .دیشب و امروزت…

کاوه پرید وسط حرفشو با خنده گفت:من فکر میکردم نیای برا صبونه

فرزاد گفت:دخترای پر انرژی کراشن

آرش با اخم بهش نگاه می‌کنه

لبمو از تو گاز گرفتم و کلی ذوق کردم
.وای وای .باورم نمیشه که قراره وارد یه رابطه ی عاشقانه بشم .
البته که قرار نیست همینطوری معمولی قبول کنم چون آرش باید درست حسابی ازم درخواست کنه.

نشستم رو صندلی و شروع کردم به ناخونک زدن
فرزاد باز دهنشو نبست و گفت:خب چخبر

اول خواستم جوابشو ندم و بگم نفهمیدم با من بود اما وقتی نگاهش زوم من شد و منم نگاهشو دیدم خیلی زشت میشد اگه جواب ندم
و گفتم:سلامتی .شما چخبر؟

خندید و گفت:نه اون یکی چخبر

شونه ای بالا انداختم و گفتم:اونم سلامتی.
آبرویی بالا انداخت و گفت:پس فعلا نمیخوای چیزی بگی؟

لقمه رو قورت دادمو گفتم:چرا.میخوام یه چیزی بگم.من..‌میخوام باهاتون همکاری کنم

کاوه متعجب چی ای گفت و آرش گفت:چی میگی دلارام ؟!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من دیشب تا صبح فکر کردم .مطمئنم مالکی یه ربطی به تصادف خانواده ی من داره و من نمیتونن همینطوری ساکت بشینم.شما نقشه دارید .من میخوام سهام شرکتو بخرم .

یه لیوان آب میریزم و در کمال پررویی می‌خندم و میگم:شماره کارتمو میفرستم براتون

کاوه می‌خنده و من نگاهم کشیده میشه سمت آرش
.با شک و تردید نگاهم میکنه و من پلک هامو محکم به نشونه ی اطمینان روی هم فشار میدم

بعد از ظهر از خونه بیرون نرفتیم و کنار هم نشستیم تا برای من نقشه رو تعریف کنن

آرش شروع کرد:قبل از همه چیز باید بگم که باید هویتت رو تغییر بدیم

کاوه اضافه میکنه:که البته دادیم

با گیجی نگاه می‌کنم که کاوه ادامه میده:اگه داستان تصادف خانواده ات ربطی به رضایی یا مالکی داشته باشه
.پس یعنی اونا تو رو می‌شناسن و اینکه یه نفر با فامیلیه پدرت سهام شرکتو بخره یکم شک برانگیزه

.قبلا فکر اینجاشو کردیم بخاطر همین تو از شرکت آرش اخراج میشی و با اسم و فامیل جدیدت پیشنهاد خرید سهام شرکتو میدی

سوالی که برام بوجود اومده اینه که اصلا چرا باید سهام شرکتو بخریم
؟همینو میپرسم که آرش میگه:برای اینکه ما میخوایم مالکی رو تحویل پلیس بدیم باید مدارک کافی داشته باشیم .درضمن اون به پولاش تکیه میکنه باید تکیه گاهشو ازش بگیریم تا سقوط کنه

فرزاد که تا الان ساکت بود میگه:اگه میترسی الان بگو .لازم نیست خودتو تو خطر بندازی

_من میترسم.اما حالا که این همه نزدیک شدم و فهمیدم مرگ خانواده ام تصادفی نبوده و نقشه پشتش هست نمیتونم ساکت بشینم.به اندازه ی کافی فکر کردم .من چیزی برای باختن ندارم.اما خیلی چیزا هست که میتونم به دست بیارم.حداقل داغ دلم یکم آروم میشه

کاوه میگه:مطمئنی کار رضایی بوده؟

پوزخند میزنم و میگم:.هیچوقت تو عمرم انقدر مطمئن نبودم. اون عکس با اون مردی که اون روز دیدم فرقی نداشت .اون موقع بچه بودم و داغ کوچیکی نبود
برام.طول کشید تا به خودم بیام و وقتی به خودم اومدم تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم حرفایی بود که اون روز بهم زد.

قطره اشکی روی صورتم می افته و میگم:اون گفت…اون گفت بابام با دم شیر بازی کرده.حتما یه چیزی میدونسته که اینطوری گفته.

آرش میگه:خیلی خب .گریه نکن.میخوام برام از اول تا آخرش تعریف کنی .همین الان خب؟ کاملا همه چیزو بگو برام

سر تکون دادم و دوباره فکرم رفت سمت پنج سال پیش شروع کردم به تعریف کردن:.وقتی از ماشین امید پیاده شدم و ماشین پلیس و آمبولانس هایی که اونجا بودن پاهامو برای نزدیک شدن شل کرد‌
.نزدیک رفتم ولی هر چی میرفتم نمیرسیدم بهش
.دیدم امید و حاج رضا ازم رد شدن ولی من پاهام‌انقد سنگین شده بودن که واسه هر قدم باید چند ثانیه زور میزدم

ولی رسیدم با هر سختی بود رسیدم و ماشینمون رو پایین دره دیدم.
و بعد نگاهمو به برانکاردایی دوختم که حامل خانواده ام بود .حامل عزیز ترین کسام. نمیدونم چطوری…چطوری تونستم ببینم و باز نفس بکشم…نمیدونم چجوری دیدم و نمردم…نمیدونم چجوری دیدم چهره ی خونی مامانو باز قلبم زد…نمیدونم چطوری بود اما دووم آوردم

صدای کاوه باعث شد دست بکشم از حرف زدن:زیبا گریه نکن عزیزم

خندیدم زیبا داشت برای خاطرات من گریه میکرد و من تک تکشونو زندگی کرده بودم.

اهمیتی ندادم و ادامه دادم:نمیخوام حالتون بد کنم یا ترحم بخرم فقط میخوام بهتون بفهمونم چرا انقدر مطمئنم که میخوام بیام تو بازیتون

…دووم آوردم تا بیمارستان…تا اونجا اشک ریختم..وقتی رسیدم بیمارستان ستاره و فاطمه و نرگس و مرضیه هم بودن…حدود سه ساعت بعد…سه تا تخت اومد بیرون و ملافه ی سفید کشیده روشون باعث شد صدای جیغ همه شون بلند شه و شروع کنن به گریه…ولی من حتی نتونستم گریه کنم…نتونستم هضم کنم که چیشد؟
من کدومشونو از دست دادم؟مامان؟بابا؟دانیال؟نمیدونم حالتم چجوری بودکه نرگس ترسیده اومد سمتم و صدام کرد و میگفت نفس بکش .می‌گفت گریه کن.با سیلی که بهم زد به خودم اومدم.انگار اون سیلی باعث شد بفهمم من همه رو از دست دادم

.بفهمم من زندگیمو از دست دادم.

شرط می‌بندم هیچکس تو دنیا نمیتونه دردناک تر از جیغی که من کشیدم و بکشه…نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بگذریم…توی راهروی بیمارستان نشسته بودم که همین مرده…رضایی اومد
جلوم و گفت:چطوری.بعد خندید و گفت:خدای من این چه سوالیه که من میپرسم معلومه که افتضاحی

متاسفم اما باید بگم شاید اگه یکم زودتر زنگ میزدم الان زنده بودن.ولی خب حقش بود ..باباتو میگم…با دم شیر بازی کرد…میخواست مارو بازی بده که عمرش قد نداد..تسلیت میگم…روز خوش خانم جوان

اون لحظه من حتی نمیفهمیدم چی میگه اما…اما تک تک جمله هاشو یادمه

..قسم میخورم که همه ی اینارو گفت و رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

عالی بود
امیدوارم مالکی رو‌ هر چه زودتر بگیرن 😊😞

Fateme
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

❤️

لیلا ✍️
8 ماه قبل

بسیار عالی👌🏻
امیدوارم نقشه‌شون بگیره ، فقط یه سوال دلارام یه جا گفت تو بچگی داغ دیده از اون‌طرف بعدش میخواست گذشته رو تعریف کنه رفت به پنج سال قبل چرا !!

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

احتمالا شما بد متوجه شدید چون من از اول هم گفتم که دلارام تو هفده هجده سالگیش خانواده شو از دست داده

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

آقا تو همین پارت دلی خودش گفت که من تو بچگی متوجه داغ خونواده شدم فکر کنم اینجا یه اشتباه تایپی کردی

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

هیچوقت تو عمرم انقدر مطمئن نبودم. اون عکس با اون مردی که اون روز دیدم فرقی نداشت ✨اون موقع بچه بودم ✨ و داغ کوچیکی نبود
برام.طول کشید تا به خودم بیام

منظور از بچه همون هفده هجده سالگی بود 🤔

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اها اونجایی که گفتم اون موقع بچه بودم .منظورم جوون بوده به هر حال ۱۸ سال جوونه دیگه 😂ببخشید تروخدا این پارتارو قبلا نوشتم تقریبا قبل عید اون موقع خام بودم😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

من زیادی حساسم🤣🤦‍♀️

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

من زیادی بی دقتم😂

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

به به عالیه عزیزم همینجوری ادامه بده😍

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

♥️فدای شماا

FELIX 🐰
8 ماه قبل

خیلی عالی👏👏

رمانت خیلی موضوع جالبی داره دختره نه زیادی لوسه و نه زیادی مغرور جوری که خواننده از شخصیت خوشش میاد شما جوری دختر رو نشون دادی که هم قوی به نظر میاد هم ضعیف و شکننده
در بعضی رمان ها دختر رو مثلا قوی نشون دادن اما اگر با دقت بخونیم ، دختر خیلی لوس و اصلا قوی نیست و باعث میشه خواننده کم کم از شخصیت دختر بدش بیاد
و عاشق شدن دلارام هم جوری نشون ندادی که انگار خیلی دنبال شوهر و عشق و عاشقیه‌
تو بعضی رمان ها دختر رو جوری نشون میدن انگار بدون شوهر و مرد هیچی نیست!
پر قدرت ادامه بده و منتظر رمان بعدیت هستم!😁

Fateme
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

مرسی تانسو جانممم❤️

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x