رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت سی و سوم

4.8
(6)

همه دور میز ناهارخوری جمع بودند الا مهسا.

اخیراً مهسا بیشتر داخل اتاقش می‌گذراند، حتی شام و ناهارش را هم تنهایی می‌خورد.

بقیه هم کاری به کارش نداشتند.

می‌توانستند حدس بزنند برای چه گوشه‌گیر شده.

دختر بود و روحیه‌اش حساس.

آن چیزی را که نباید می‌دید را دیده بود.

تازه پنج دقیقه شده بود در حال خوردن بودند که صدای هیجان زده مهسا توجه‌شان را جلب کرد.

خنده روی لبش آن چیزی نبود که توقعش را داشتند.

مهسا با برگه آچهار دستش سمت میز رفت و کاغذ را روی آن کوبید.

سمت میز خم ماند و با شوق گفت:

– پیداش کردم!

سجاد لب زد.

– چی رو؟

لبخند مهسا عمق گرفت و نگاهش را به آرکا داد.

کسی که جرقه زد و او را روشن کرد.

خیره به او گفت:

– راهی که ما رو به هدفمون برسونه.

پویا: بله؟!

مهسا برگه را برداشت و کمرش را صاف کرد.

خطاب به همه‌شان گفت:

– به فرزین بگین بیاد… خبرهای خوب‌خوب دارم!

و با همان لبخند بزرگش از دیدرسشان خارج شد.

همه به سجاد چشم دوختند که لب زد.

– به خدا من نمی‌دونم.

حبیب از پشت میز بلند شد تا با فرزین تماس گیرد.

برق نگاه مهسا را نباید دست کم می‌گرفت.

فرزین رو به مهسا که طبق عادتش روی دسته مبل نشسته بود، گفت:

– بسم‌الله.

مهسا برگه را روی میز انداخت و گفت:

– برش دار.

فرزین خم شد و برگه را برداشت.

قطعاً چهره دو مرد و یک زن چیزی نبود که مهسا را این‌گونه مشتاق کرده بود.

– خب؟

مهسا دست به سینه شد و جواب داد.

– دوربین‌های خونه شاهین رو هک کردم.

سجاد متعجب پرسید.

– چی کار کردی؟

پویا پشت سرش گفت:

– واسه چی؟ ممکنه شک کنن باهوش.

مهسا عصبی گفت:

– اوه جوری می‌گین انگار بار اولمه. حواسم بود کی هک کنم.

پشت چشم نازک کرد و سپس با کج‌خندی گفت:

– نمی‌تونیم همین‌طوری تو کارهاشون نفوذ کنیم که، پس یکی لازمه تا از نزدیک روی کارهاش نظارت کنه! کلی گشتم تا تونستم این سه نفر رو پیدا کنم.
چهره‌هاشون تا حدودی شبیه بامداد و آرکاست.

نگاه همه که روی برگه نشست، با پوزخند اضافه کرد.

– البته بعد گریم.

دوباره به مهسا چشم دوختند.

– اون یکی دیگه مال منه.

حبیب متعجب و اخم کرده پرسید.

– می‌خوای بگی… .

– آره.

فرزین تک‌خندی زد و با زدن پس کله‌ای به سجاد که کنارش بود، گفت:

– یاد بگیر.

سجاد با اخمی درهم رو به مهسا؛ اما خطاب به فرزین گفت:

– یک لحظه صبر کن.

حال مخاطبش مهسا بود.

– تو هم می‌خوای بری؟!

– چیه مگه؟

سجاد نیشخندی از گیجی زد و گفت:

– یعنی چی؟

مهسا حرفی نزد که با خشم گفت:

– محاله بذارم بری!

مهسا جبهه گرفت.

– واسه چی؟

نیم نگاهی به آرکا انداخت و با لحن آرام‌تری رو به سجاد گفت:

– چرا نرم؟ مگه من چمه؟

سجاد خشمگین بلند شد و تکرار کرد.

– تو چته؟ هاه همین هم مونده بذارم بری تو دهن شیر.

– اشتباه نکن سجاد، اون‌ها شیر نیستن، یک مشت کفتارن که… راحت میشه گولشون زد!

او نیز بلند شد و خطاب به همه‌شان گفت:

– من تصمیمم رو گرفتم و فکر نکنم راه دیگه‌ای باشه.

به چشمان عصبی سجاد که مقابلش بود، نگاه کرد و گفت:

– در ضمن من افرادی رو انتخاب کردم که تنها حکم یک توله سگ رو دارن. اون‌قدر عقلم می‌رسه که بفهمم کی رو کِی انتخاب کنم پس خطری تهدیدمون نمی‌کنه.

سجاد لحظه‌ای چشم بست تا آرامشش را به دست آورد.

– اون دو نفر هستن دیگه، تو چرا بری؟

– اون‌ها می‌تونن به شادان نزدیک بشن؟ به یک زن هم نیازه!

و به خودش اشاره کرد.

سجاد لب باز کرد اعتراض کند که لحن خونسرد؛ اما جدی آرکا بلند شد.

– چرا نه؟ اون بود که این پیشنهاد رو داد.

سجاد با خشم سمتش چرخید و گفت:

– ببین داداش این بحث، بحثِ خواهر و برادریه، خودمون حلش می‌کنیم.

آرکا پوزخندی زد و خیره نگاهش کرد.

سجاد رو به مهسا گفت:

– تو جایی نمیری.

مهسا محکم گفت:

– میرم!

– نمیری مهسا.

– گفتم میرم.

سجاد پشت دندان‌های قفل شده‌اش غرید.

– لج نکن.

سپس رو به فرزین، حبیب و پویا کرد و گفت:

– شما سه تا نمی‌خواین یک چی به این احمق بگین؟

فرزین به آرکا که دوباره چشم بسته بود، نگاه می‌کرد.

پس از کمی مکث به سجاد نگاه کرد و گفت:

– خوبه داری میگی احمق. بذار بره.

– زده به سرت؟

مهسا با نیش باز گفت:

– این‌قدر حرص نخور داداش. می‌بینی که، همه موافقن. پس رای، رای اکثریته.

– من به بقیه کاری ندارم، تو جایی نمیری.

– زمانش رو هم مشخص کردی؟

این را آرکا بود که با همان چشمان بسته‌اش بی توجه به سجاد خطاب به مهسا گفته بود.

مهسا با غرور گفت:

– آره. تا کارها رو راست و ریست کنیم فکر کنم یک روز کامل رو بگیره. احتمالاً پس فردا.

آرکا بین پلک‌هایش را باز کرد و با جدیت لب زد.

– هیچ وقت توی کارت احتمال رو در نظر نگیر. یا آره یا نه!

سجاد مات و مبهوت خنده‌ای از حرص کرد و گفت:

– اصلاً عاشقتونم.

بامداد پلک زد و با لبخندی محو زمزمه کرد.

– ما بیشتر.

قیافه سجاد به مانند مسکوت‌ها شده بود.

مهسا با احتیاط از خشم قل بزرگش گفت:

– راستی حبیب اون طرح خالکوبی رو هم بده… لازمش دارم.

چشمش یک لحظه هم از روی سجاد کنار نرفت.

نگاه تند سجاد که رویش نشست، قدمی به عقب برداشت و گفت:

– پس من میرم… وسایل رو آماده کنم.

چشمکی زد و سالن را به قصد اتاقش ترک کرد.

صدای خونسرد فرزین باعث شد سجاد به سمتش بچرخد.

– چرا بهش اعتماد نمی‌کنی؟

– اعتماد دارم… ولی اون تنها کسیه که دارمش.

فرزین پوزخندی تلخ زد و گفت:

– حواست باشه نقطعه ضعفت نشه.

***

لپ‌تاپ روی پایش و خودش روی کاناپه ولو شده بود.

گازی به حلوا شکریش زد و با لب‌هایی که داشت یک وری میشد، به صفحه نمایشگر خیره بود.

پس همتا آزاد یک پلیس زاده بود؟

اما او را چه به فرزین؟

برای چه داشت با فرزند قاتل پدر و مادرش همکاری می‌کرد؟

پیدا کردن این اطلاعات وقت زیادی را از او گرفته بود؛ اما ارزشش را داشت.

ارزشش را داشت که بداند همتا کیست.

دسترسی به اطلاعات محرمانه پلیس کار آسانی نبود؛ اما ارزشش را داشت.

ارزشش را داشت که بفهمد فرزین کیست.

سخت بود؛ اما توانست.

به هر حال کم کسی نبود.

نا سلامتی به او می‌گفتند… اصلاً کسی او را خوب نشناخته بود که لقبی برایش بگذارد؛ ولی خودش که می‌گفت… ماکان!

کج‌خندی زد و گاز بزرگ‌تری از حلوا شکریش گرفت.

قورتش داد که چربیش روی گلویش نشست و احساس خفگی کرد.

لپ‌تاپ را روی کاناپه گذاشت و خودش به سمت آشپزخانه رفت تا آب بخورد.

***

سجاد با دلخوری و اخم داشت طرح آن خالکوبی لعنتی را روی گردن مهسا می‌کشید.

تمام حواسش بود تا طبیعی به نظر برسد.

آهی کشید که مهسا در حالی که موهایش را سمت دیگر سرش گرفت بود تا روی گردنش نریزند، به سجاد و اخم برادرانه‌اش نگاه کرد.

لبخندی زد و گفت:

– حالا اخم نکن دیگه بابا، من که قرار نیست برم و برنگردم.

سجاد واکنشی نشان نداد.

آن‌قدر عصبی بود که اجازه ندهد مهسا گریم بامداد و آرکا را انجام دهد و پس از حل کردن آن‌ها سراغ قل کوچک و احمقش آمده بود.

– سجادی؟… سنجاب؟… جذاب؟..‌. “ج”یِ من؟… جوجو‌‌؟

فایده‌ای نداشت.

سجاد قهر کرده بود.

چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:

– باشه حرف نزن، چه بهتر. چیش!

از گوشه چشم نیم نگاهی حواله‌اش کرد و گفت:

– یک وقت دیدی نقشه لو رفت و مرد… .

حرفش با تو سری محکم سجاد ناتمام ماند.

با خشم غرید.

– بشکنه دستت.

سجاد همچنان ساکت بود.

مهسا بابت نشستن طولانی مدتش روی صندلی چوبی نشیمن‌گاهش درد گرفته بود.

کمرش هم که بدتر.

اتاقش هم بابت شلختگی و تنگ بودنش گرم بود.

غر زد.

– کی تمامه؟ گردنک شدم.

– … .

– به درک، جواب نده. اَه عین دخترها ناز می‌کنه. چندش.

– … .

– خوبه گفتم فقط نقش مستخدم رو دارما، قرار نیست اتفاقی بیوفته که.

دوباره گوشه چشمی به او انداخت.

چشم غره‌ای به او رفت و با حرص گفت:

– چه لال باشی جذابی.

نفسش را پر فشار خارج کرد.

همراهی با دو غول را باید تحمل می‌کرد تا به هدفشان برسند، آن وقت این برادر… .

دلش طاقت نمی‌آورد.

او که قصد نداشت کار آن چنانی بکند که سجاد شلوغش کرده بود.

حوصله‌اش داشت سر می‌رفت.

با همان گردن کج و نگاهی که به آینه بود و موهای افشان و آشفته‌اش را یک وری گرفته بود، گفت:

– حالا یاروم بیا، دلداروم بیا… حالا یاروم بیا، دلداروم بیا.

طاقت نیاورد و بلند و کشدار گفت:

– اَه بس کن دیگه سجاد!

– خفه شو.

همین، یک زمزمه کوتاه.

مهسا با چشم غره گفت:

– چه عجب بهمون افتخار دادین صداتون رو بشنویم.

سجاد از او فاصله گرفت که گفت:

– تموم شد؟

گردنش را صاف کرد و لند کرد.

– وای یک ساعته گردنم کجه… الآن می‌فهمم چرا اون‌هایی که میان زیر دستم اون‌قدر آه و ناله می‌کنن؛ ولی باور کن من دستم از تو تندتره‌.

سجاد در سکوت قلم دیگری از روی میز برداشت و عبوس دوباره سرش را کج کرد که چهره‌ مهسا از درد درهم رفت.

چند دقیقه‌ دیگر هم گذشت.

سجاد از کی با او حرف نمیزد؟

از دیروز بود؟

درست بعد از همان جلسه‌شان.

– خواستی زن کنی یادم باشه به زنت بگم که چه شوهر خانومی گیرش اومده. تا تقی به توقی می‌خوره قهر می‌کنه.

چپ‌چپی نثارش کرد و ادامه داد.

– خُنُک!

پس از پایان کار سجاد عبوس و گرفته مقابل تلوزیون نشست.

حتی برای خداحافظی هم بیرون نرفت.

مهسا هم که می‌دانست اگر بیشتر از این با او صحبت کند آتش خفته‌اش زبانه می‌کشد، کنار کشیده بود.

موقع رفتن حین این‌که فرزین با آن‌ها حرف میزد، نگاهی به آن دو غول انداخت.

حیف که فرزین گفته بود در کار جاسوسی و نفوذ پخته‌اند و الا محال بود آن‌ها را انتخاب کند.

رفتند و قرار بود شبانه تا چند دقیقه‌ای که دوربین‌های مخفی خانه شاهین غیر فعال بودند، آن سه نفر را از دور بازی خارج کنند و خودشان جایشان قرار گیرند و سجاد همه این‌ها را می‌دانست و با این وجود به بدرقه‌ نیامده بود.

قهر کرده بود و حالاحالاها نازش تمامی نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

مثل همیشه عالی
خدا قوت عزیزم

لیلا ✍️
4 ماه قبل

وای که چقدر قشنگ بود😍🤤 حال سجاد رو درک می‌کنم همین یه دونه خواهر رو داره و نسبت بهش مسئولیت پذیره کاش که اتفاق بدی تو ماموریتشون نیفته، قلمت مانا عزیزم🧡

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

لیلا جان پی ویت رو چک میکنی عزیز

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

جوابتو دادم یا باید خووت مبلغ رو وارد می‌کردی از اول در غیر این صورت ادمین حل می‌کنه شماره‌اش رو واست فرستادم🙂

Fateme
4 ماه قبل

سجاد چقد ناز دارههه
ولی خب حق داره تنها خواهرشه
خیلی قشنگه قلمت عزیزم خسته نباشی

مائده بالانی
4 ماه قبل

بی زحمت پارتی که من فرستادم رو الان تایید نکنید دیگ ویو نمیخوره. لطفا فردا صبح تایید بزنید

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

برای منم همینطوررر البته اگر امکانش هست

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

با کمال میل😁

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

اگه ادمین خودش نذاره

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

نه نفرست تموم جلدات اون‌جا موجوده خودمون میذاریم😊

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

خب هر کس گذاشته اشتباهی جلد دیگه‌ای میذاره من خودم درستش می‌کنم

Narges Banoo
4 ماه قبل

سجاد باید عباس میشد جا سجاد😂
عباس ینی عبوس😁
از شخصیت آرکا خیلی خوشم نمیاد فک میکنم خودشیفته و مغرور
فرزین یه کوچولو باهاش حال میکنم
ب سجاد خیلیییییییی ینی عاشقش شدما🤣

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

خسته نباشیددد
خیلی خیلی دوست دارم کامنتتون رو توی رمانم ببینم❤🫂🫂

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

سلام چشم‌قشنگ
چرا که نه؟ حتما
ممنون که خوندی.

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x