رمانرمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱

4.2
(33)

بسم تعالی
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم،نگاهی به ساعت انداختم نزدیک ده بود حوله رو برداشتم و وارد حموم شدم مثل همیشه ی ربع بیشتر طول نکشید..ی دست لباس راحتی سفید پوشیدم موهامو‌ خشک کردم و رفتم پایین مامان خونه نبود قرار بود برن خونه خالش یزد تا شب برمیگشتن.مامانم ی خاله پیر داشت که همسرش فوت کرده بود ولی خب دوتا دختر و پسر داشت که هیچ کدوم یزد نبودن برای همین گاهی اوقات مامانم می‌رفت میآورد اینجا پیش ما.. بابا هم طبق معمول سرکار بود حسابدار کارخونه یکی از دوستاش بود،صبحونه خوردم و رفتم بالا اتاقم رو مرتب کنم به هر حال مهمون داشتیم وگرنه منو چه به این کارا..همه ی لباسا زمین بودن مشغول جمع کردن اتاقم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد پروانه بود
-جان
-کوفت جان،کجایی از صبح صد بار بهت زنگ زدم
-خواب بودم خب چته حالا چرا داد میزنی
-هیچی‌ بابا چه خبر امروز چیکاره ای
-مامان که رفته یزد فعلا بیکارم
-حاظر شو رها رو بردارم بریم ی چرخ بزنیم، خبر داری که میخوان خونه شون‌ رو عوض کنن
-اره دیشب گفت،ساعت چند میاین؟
-ساعت چهار اونجاییم
– باشه فعلا خدافظ
بعد خداحافظی یکم خونه و اتاق رو مرتب کردم که طول کشید واقعا نهار هم که بیخیال رفتیم که آماده بشیم
شلوار جین مشکی مو پوشیدم مانتوی طوسی و شال مشکی کیفمم گذاشتم کنار ی آرایش ملایم که ضرری نداشت خط چشم و رژ لب صورتی یا بقول مامانم ماتیک تموم ماجرا بود.
جلوی در داشتم کتونی مو پا میکردم که پروانه عین وحشیا دستشو گذاشت رو زنگ این باز فهمید کسی نیس دیگه
در رو باز کردم که عین جت پرید تو ماشین وگرنه پس گردنی رو حتما می‌خورد
رها فقط میخندید کاش نمیرفتن..
من:سلام بچه
رها:سلام چطوری
_پروانه بزاره بله کجا میریم حالا
پروانه:بریم پاساژ من خرید دارم
گفت و حرکت کرد.
وارد پاساژ همیشگی شدیم نگاهون روی ویترین درحال چرخش بود ی نیم ساعت گذشت ولی هیچی پیدا نکرده بود من که عاشق پاساژ گردی بودم ولی خب ‌امروز از دست کارای خونه حسابی خسته شدم
من:اه پروانه خسته شدیم زود باش دیگه
پروانه:باشه غر نزن بابا
سخت پسند لعنتی.
یکم که گذشت ی لباس کرم رنگه دکلته که واقعا هم زیبا و چشمگیر بود پسندید.
ی ساپورت به همون رنگ و به همراه کفش پاشنه بلند مشکی طبق معمول تموم ماجرا بود.
به درخواست رهای شکمو رفتیم کافه
وارد کافه شدیم از همون دوران دانشگاه پاتوق مون اینجا بود
کنار پنجره دور میز کرد چوبی نشستیم
بعد سفارش قهوه و کیک شکلاتی
پروانه گفت:بچه ها پایه این ی دور بزنیم یا بریم شهر بازی
رها:نه بچه ها مامان اینا کمک لازم دارن باید برم من
منم میخواستم زود تر برم خونه مامان می‌گفت خالش داخل ی شرکتی که اطلاعات زیادی ندارم آشنا داره برم ببیم چی میشه به هر حال الکی که درس نخوندم پوسیدم خونه
حالا بماند که موقع رفتن چه بغضی کرده بودیم به هر حال قرار نبود دیگه رها رو ببینیم دوست چندین و چند سالمون رو‌
ساعت نزدیکای هشت بود منو رسوندن خونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Mahsa

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ویدا .
9 ماه قبل

سلام عزیزم راستش من یه نقد کوچولو دارم.
من به شخصه رمان مجازی زیاد خوندم و خیلیاشون دقیقا یه جور شروع شدن اون هم اینکه دختره گوشیش زنگ میخوره بیدار میشه میره سرویس بعد هم دوستش زنگش می‌زنه و اینکه پاساژگردی هم تو همه‌ی رمانا هست.
کاشکی یه جور متفاوت شروع می‌کردی ولی به هرحال دوست دارم رمانت رو دنبال کنم و امیدوارم اتفاقات هیجان‌انگیزی توش رخ بده♥️♥️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x