رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 19

4.6
(17)

🌒هزار و سی و شش روز🌒

🌒پارت نوزدهم🌒

 

حس میکردم وزنه بیست تنی روی چشمام افتاده و توانایی باز کردنشون ازم سلب شده و دلم باز هم خواب میخواست

 

 

با هر ضرب و زوری بود چشمامو باز کردم و به فضای اتاق نگاهی انداختم

 

با دیدن پرستار فقط تونستم کلمه تشنمه رو نجوا کنم

 

_تشنمه

 

پرستار با دیدن چشمای بازم با خوش رویی گفت:

 

_چه عجب بالاخره بیدار شدی خانم خانما

 

از داخل یخچال کوچیک اتاق شیشه ابی برداشت و به دستم داد

 

با بلعیدن اب انگار جونی دوباره وارد بدنم شد

 

پرستار با چک کردن تبم از اتاق خارج شد و من یادم رفت بپرسم داییم کجاست

 

دوباره چشمام داشت مهمون خواب میشد که در باز شد و قامت دایی نمایان شد

 

_ماهین

 

به سمتم اومد و منو تو اغوشش حبس کرد

 

_تو تا منو نکشی ول کن نیستی نه؟ میدونی از دیشب تاحالا چی به روزم اومد

 

_خو.. خوبم دایی… بیخودی نگران شدی

 

_هیش…. فعلا نمیخوام صداتو بشنوم چون امکانش هست بازم تا یه هفته مهمون بیمارستان بشی

 

تبم قطع شده بود و میتونستم مرخص شم

 

ساعت شش صبح بود و هوا تقریبا روشن بود

 

داخل ماشین نشستیم و دایی حرکت کرد

 

_دایی

 

_جانم

 

_میشه ببریم سر قبرش؟

 

دایی نگاه عمیقی بهم انداخت و سری تکون داد

 

بغل مزارش ماشین رو نگه داشت

 

از ماشین پیاده شدم و دایی تا خواست پیاده شه در ماشین رو به روش بستم و گفتم:

 

_میخوام تنها باشم باهاش

 

سری تکون داد و به سمت قبرش حرکت کردم

 

دستی روی گل های پر پر شده قبر کشیدم

 

_گریه کردم نبودی، شکست خوردم نبودی، قلبم شکست نبودی، بیمارستان رفتم نبودی، مدرسه رفتم نبودی، پارک رفتم نبودی، هرجا رفتم حسرت اینو خوردم که چرا بابای من اینجوری نیس؟

 

بغض تموم این بیست سال به گلوم هجوم اورد و من نتونستم حریف ریختن اشکام بشم

 

 

_اگر تو به من میگفتی دخترم من هستم، من اینجام، هرچی بشه باهم درستش میکنیم، اگر شکست خوردی باهم دیگه بلند میشیم دخترکم، اما تو نبودی که بگی و همین باعث شد من هزاران بار بخاطرت به ادمای اشتباه روی بیارم

 

نفس نفس میزدم از زجه هام ولی باز هم دست بردار نبودم

 

حالا که سد اشکام شکسته شده بود باید تمام حرفامو بهش میگفتم

 

_حتی روم نمیشه تو روی مامانم نگاه کنم بخاطر تووو میفهمییی؟!……. از خودم نفرت دارم که باعث شدم مامانم بخاطر من روی همه گندکاریات چشم ببنده

 

 

جنون بهم دست داد و پارچه روی خاک رو برداشتم و مشغول کندن خاک شدم

 

_پاشو بابا پاشووو، تو حق نداری راحت و اروم اونجا بخوابی وقتی من شبا از عذاب وجدان خواب ندارمممم

 

جیغ زدم

 

_بابا پاشوووووو پاشوووو

 

 

از پشت محکم کشیده شدم و دستام توسط دایی بسته شد

 

_ماهین ماهین اروم باش

 

تقلا میکردم تا دست از سرم برداره

 

_نمیخاممم ولم کننننن

 

_ماهین، ماهین خواهش میکنم عزیزم بخیه هات باز میشه نکن اون مرده الان داره عذاب میبینه

 

با شنیدن جمله گناه داره اروم گرفتم

 

پوزخندی زدم و با صورتی که خیس اشک بودگفتم:

 

_من چی؟ من گناه نداشتم؟من عذاب نکشیدم؟ مامانم، کیان عذاب نکشیدن؟ گناه نداشتن؟

_اره گناه داشتن ولی الان با بهم ریختن قبرش اون برنمیگرده فقط بیشتر تنش تو گور میلرزه

 

 

_بزار بلرزه دایی بزار به اندازه تمام این بیست سال که تن و بدن مامانمو از ترس از دست دادن ما لرزوند بلرزهههه

 

دایی صورتمو تو دستاش گرفت و گفت:

 

_هیششش اروم باش بزار بعدا صحبت میکنیم خب؟

 

انگار با فرو ریختن اشکام کمی ارومتر شده بودم

 

سری تکون دادم و با کمک دایی از روی زمین بلند شدم

 

تموم راه داشتم به مادرم فکر میکردم

 

یعنی اونم از خیانت های بابام خبر داشت؟!

 

مگه میشه زن باشی و از خیانت های شوهرت خبر نداشته باشی؟!

 

بی صدا برای مادر مظلومم که بخاطر منو کیان هر دردیو تحمل کرد اشک ریختم

 

بابای من ادم نبود، شیطان بود

 

یه شیطان سگ صفت که هر کاری ازش بر میومد

 

هیچوقت فراموش نمیکنم روزی که به زور منو از مادرم گرفت و یک هفته تموم نزاشت مادرم منو ببینه

 

نمیتونستم هیچوقت ببخشمش هیچوقت

 

با رسیدن به خونه به سمت اتاقم رفتم

 

بعد بستن چسب ضد اب به دست و پام وارد حموم شدم و تموم خستگی های این چند روز رو از تنم خارج کردم

 

باحوله مشغول خشک کردن موهای کوتاهی که دیگه یاد اورد عشقم نبود بودم که در زده شد و دایی وارد اتاق شد

 

مغموم به موهام خیره شد و گفت:

 

_چرا کوتاهشون کردی حیف نبود؟

 

پوزخندی زدم

 

_حیف عمر مامانم بود که بخاطر من و کیان تباه شد

 

دایی پوفی کشید و سشوار رو به برق زد

 

مشغول خشک کردن موهام بود و گهگاهی تاسفی برای موهایی که پر از پستی بلندی و جا قیچی بود میخورد

 

بعد خشک کردن موهام نوبت تعویض باند دست و پام که خاکی شده بود رسید

 

دایی با دقت مراقب بود دستش به بخیه هام نخوره

 

بعد باند پیچی دست و پام و شستن دستاش توی سرویس اتاقم به سمت بیرون قدم برداشت و قبل رفتن گفت:

 

_یکم استراحت کن تا یه چیزی درست کنم بخوری

 

ساعت نه صبح بود و اخرین وعده غذایی که خورده بودم مربوط به صبح دیروز میشد اما بازهم میلی به خوردن چیزی نداشتم

 

چشمامو بستم و به دیروز و اون اتفاقات فکر کردم

 

از امروز باید در برابر نبودنت چجوری دووم بیارم؟!

 

یعنی بعد اون اتفاقات نگرانم نشدی؟!

 

با کلی افکار دقایقی رو گذروندم که دایی با سینی صبحانه وارد شد

 

سینی رو روی پام گذاشت و با لحن با مزه ای گفت:

 

_مراقب باش نریزی رو تختت که مامانت شهید بی مزارمون میکنه

 

خنده ای کردم و دایی مشغول لقمه گرفتن شد

 

روی نون تست کمی پنیر زد و چند تیکه گردو روش گذاشت و به سمتم گرفت

 

با دیدن دست منتظر دایی لقمه رو ازدستش گرفتم و گازی بهش زدم

 

دایی مشغول خوردن شده بود و من هنوز گاز اولم رو تموم نکرده بودم

 

_بخور دیگه اون یه ذره چی بود که تو نصفش کردی

 

 

تیکه مونده داخل دستم رو هم داخل دهنم گذاشتم که دیدم باز هم دایی مشغول لقمه گرفتن شده

 

بعد قورت دادن لقمه گفتم:

 

_دایی جان شما معده بنده رو با غار علی صدر اشتباه گرفتی؟ گنجایش معده من همون یه لقمه نون تست بود

 

_بیا برو ببینم بچه این اخرین لقمه س باید بخوری

 

با هر ضرب و زوری بود لقمه رو داخل معدم جا داد

 

سینی رو روی زمین گذاشت و سرشو تو دستاش گرف

 

از دیشب بیدار بود و خستگی از چشماش بیداد میکرد

 

میدونستم وقتی اینطور میشه سردرد وحشتناکی قراره سراغش بیاد

 

_دایی

 

_جانم

 

_میشه بیای بغلم بخوابی؟

 

دایی نگاهی بهم انداخت

 

یاد قدیما که بعضی شبا خونه مادربزرگم بغلش میخوابیدم و برام قصه میخوند افتادم و دلم تنگ اون روزا که صمیمی بودیم شد

 

 

دایی بعد در اوردن کفشش به روی تخت اومد

 

تختم دو نفره بود و این موضوع مارو به خواب راحتی دعوت میکرد

 

توی بغلش مچاله شدم و دایی دستی به سرم کشید

 

همیشه ارزوم بود ای کاش بجای داییم بابام اینکارارو برام میکرد ولی افسوس که همیشه حسرتش به دلم موند

 

اینقدر هردو خسته بودیم که زود به خواب رفتیم

 

عید به سرعت برق و باد گذشت

 

عیدی که همیشه عاشقش بودم و دوست نداشتم به پایان برسه حتی نفهمیدم کی تموم شد

 

 

چهل روز از نبودش میگذشت و هیچکسی به خوشی یادش نمیکرد

 

روی قبرش سنگ انداخته بودن و بغل هاشو گل کاشتن

 

پوزخندی زدم

 

صدرصد بعد چند روز اون گل ها هم از هم زیستی با اون تو یک خاک خشک میشن

 

فردای اونروز به اسرار دایی وسایلمو جمع کردم و خونه مادربزرگم رفتم

 

مامان با دیدن صورت و دست و پای باندپیچی شده و موهای کوتاهم کلی گریه و زاری کرد و هزار بار قسمم داد تا اگر کسی اذیتم میکنه بهش بگم

 

ولی مادر بیچاره م خبر نداشت هیچکسی جز خودم قابلیت ازار دادنمو نداره

 

توی اون شلوغی چشمم فقط دنبال یه نفر بود

 

یه نفری که بعد اون اتفاق دیگه خبری ازش نشد

 

بازم ولم کرده و رفته

 

خیلی سخت بود حال بدمو عادی جلوه بدم مخصوصا حالا که توی دید دایی قرار دارم این یعنی خود فلاکت

 

همه خونه ما جمع شده بودن تا لباس مشکی رو از تنمون درارن پلی هیچکسی قصد نداشت رخت سیاه دلمون رو از تنمون دراره

 

 

بعد کلی کادو و در اوردن لباس و پوشیدن اون لباسای بد رنگ و بد قواره رفع زحمت کردن و فقط ما موندیم و خانواده پدرم و مادرم

 

مادربزرگم با لحن پر غروری گفت:

 

_باید تکلیف ارث و میراث مشخص شه دلم نمیخواد اموال پسرم بالا کشیده بشه

 

منظورش از بالا کشیدن اموال کسی نبود جز مادرم

 

_قرار نیست اموالی بالا کشیده بشه دوتا بچهاش هنوز نمردن که یکی دیگه بخواد برای اموال پدرم تعیین تکلیف کنه

 

مادر بزرگم از خشم قرمز شده بود

 

عموم پا پیش گذاشت و با چاپلوسی تمام گفت:

 

_ماهین جان شرکت یک ماهه که کار و بارش خوابیده کی قراره اونجارو مدیریت کنه؟

 

_نیاز نیست شما به فکر مدیریت اونجا باشین من هستم بالا سرش

 

 

_تو که سر در نمیاری ازش

 

_یاد میگیرم

 

زنعموم گفت:

 

_لجبازی نکن دختر عموت بدتو نمیخواد که، اگر یه خودی پای شرکت وایسه بهتر از غریبه س

 

پوزخند صدا داری زدم و کفتم:

 

_اتفاقا ادم هرچی میخوره از خودی میخوره

 

 

همه ساکت بودن و کسی نمیخواست رو حرفم حرف بزنه

 

_من به عنوان بچه بزرگ خودم تمام اموال و شرکت رو اداره میکنم و نیازی به کمک و لطف غریبه و اشنا ندارم ممنون بابت نگرانیتون برای اموال پدرم ولی خودم و کیان میتونیم مدیریتش کنیم

 

مادربزرگم عصبی از جاش بلند شد و گفت:

 

_بفرما ماهرخ خانم تربیتتو تحویل بگیر تو روی بزرگترشه

 

مادرم گفت:

 

_بچه من خوب تربیت شده، هرکسی خودش برای خودش احترام میخره

 

همشون با چهره ای بر افروخته از خونه خارج شدن

 

 

خاله م گفت:

 

_قربونت بشم که اینقدر قشنگ شستیشون

قشنگ داری تقاص همه مظلوم بودنای مامانتو میگیریا

 

خنده ای کردم و به شوخی گفتم:

 

_دست پرورده تونیم چوبکاری نفرمایین

 

همگی خندیدن ولی هیچکدومشون به اندازه خنده مادرم برام خوشگل و لذتبخش نبود، اون برق چشمای مشکیش، اون لبا که برای اولین بار با ارامش به خنده باز میشد

 

(متاسفانه امتحاناتم بشدت سنگین هستن و وقت ندارم پارت بزارم این آخرین پارت هست تا بعد بیستم دی ماه امیدوارم وقتی برگشتم با کامنتا و انرژی و ویو بالا خستگی امتحانات از تنم در بره خیلی دوستتون دارمم فعلاا👋🏻🥲❤)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی.
عالی و قشنگ بود.
این همه درد مطمعنا از ماهین آدم قوی رو می‌سازه. اما نفرت قلبش رو سیاه می‌کنه و این دردناکه واقعا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

ماهین بیچاره🥺
عالی بود ادا جاااان

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

بوس بهت 😍

لیلا ✍️
3 ماه قبل

خیلی قشنگ بود این پارت، مخصوصاً قلمت👌🏻👏🏻 مشکل ماهین اینه‌که زیادی تو گذشته‌ست تا از پیله خودش در نیاد نمی‌تونه راه درست رو بره الان حسابی سردرگمه🙂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

خیلی قشنگ غم تو دل ماهینو مینویسی با اون نفرت از پدرش
خانواده پدریش فک‌کنم اگه اموال نبود اصن تشریف نمیاوردن 😂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
saeid ..
2 ماه قبل

واقعا دلم به حال ماهین میسوزه 🥺
من تازه وقت کردم این پارت رو بخونم ادا جان
واقعا عالی نوشتی خسته نباشی

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط saeid ..
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
2 ماه قبل

عالی بود خسته نباشییی🥺💞

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x