رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۳

3.8
(32)

نگاهش را از آسمان پر ستاره گرفت و به مهدی داد که هنوز سرش پایین بود چشمانش را یک بار باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود:نمیخوای چیزی بگی پسرعمه از عمد گفت پسرعمه تا حساب کار دستش بیاید سرش را بالا گرفت و به دو گوی عسلیش خیره شد از کی تا الان این چشمها افسونش کرده بود خدا میداند:شما باید حرفاتون رو بزنید گندم خانم

:من باید بدونم چرا اومدی خواستگاریم قصدت چیه با تعجب نگاهش کرد داشت چی میگفت:قصد… خب معلومه قصدم ازدواجه :مفهوم ازدواج از نظرت چیه آقا مهدی من و تو زمین تا آسمون با هم فرق داریم تو که منو میشناسی منتظر به چشمهای قهوه ایش زل زد که هنوزم آثار تعجب در آن بود :ببین گندم خانم ما با هم فامیلیم از همه چیز همدیگه خبر داریم تو که منو میشناسی میدونی چه جور آدمیم منم همینطور میدونم چه علایقی داری من همه رو از روز اول میدونستم که الان اینجام مکثی کرد و نفسش را فوت کرد انگار اینجای حرفش براش سخت بود من.. من خب بهت علاقه مندم نمیدونم از کی یا کجا ولی خیلی دوستت دارم گندم خانم چشمانش گرد شد فکر نمیکرد روزی مهدی چنین حرفهایی بهش بزند رویش را بزگرداند و به ماهی که در آسمان میدرخشید خیره شد:به نظرت عشق و علاقه تو زندگی کافیه
کمی سکوت بینشان شد که مهدی خودش رشته کلام را به دست گرفت
:خب چیزای دیگه هم مسلما مهمه میدونم منظورتون چیه من کار و کاسیبیم که خوبه تا آخر این ماهم ساختمون نیمه کارمون درست میشه مشکلی از بابت مسکن نداریم به تندی برگشت سمتش این پسر داشت از چی حرف میزد:اما من منظورم مال و منال نبود آقا مهدی
چشمانش ریز شد :پس چی مگه یه زندگی به جز عشق و علاقه و این چیزا دیگه چی میخواد
پوفی کشید این پسر نمیفهمید یا خودش را به نفهمیدن میزد:مهم ترین نیاز اساسی زندگی تفاهمه من و تو اصلا با هم هم فکر نیستیم پوزخندی زد:یه جوری میگی گندم خانم انگار غریبه ایم ما از بچگی با هم بزرگ شدیم چه فکری به هر حال زن و شوهر باید یه فرقایی با هم داشته باشن *خدایا به دادم برس * :بله باید فرق داشته باشن ولی نه اینکه هدف هاشون هم با هم تفاوت داشته باشن :من نمیفهمم چی میگی دستانش را در هم قفل کرد؛ببین پسردایی من دوست دارم بعد از تموم شدن دانشگاهم برم سرکار نمیخوام سر این چیزها با شوهرم یا خانواده شوهرم بحث و جدلی داشته باشم :خب کار من اونقدری خوبه که شما دستش را بالا آورد و حرفش را برید:نه نه مگه من فقط به خاطر پول قراره کار کنم من به رشته ام علاقه دارم و میخوام پیشرفت کنم دنیای بزرگتری رو ببینم فکرهای من جور دیگه ایه تو خودت که میگی منو میشناسی پس میدونی که برای خودم آزاد میگردم میپوشم تو میتونی با همچین چیزایی کنار بیایی منو همینجوری که هستم قبول داری این دختر مثل اینکه شمشیر را از رو بسته بود:من مشکلی با لباس پوشیدنت ندارم هم اینکه معقول باشه کافیه از حرص پوست لبش را جوید:معقول!!!!دستانش را از هم باز کرد من همینم آقا مهدی و شما هم همینطور من مشکلم با نوع لباس پوشیدن نیست با تفاوت فرهنگیمونه خانواده پدریم به کسی که چادر نمیپوشه هزار جور انگ میزنن از نوع لباس هزار جور قضاوت میکنند غافل از اینکه بدونن اون طرف چه اخلاقی داره من نمیتونم اینجور چیزها رو تحمل کنم من تا یه روضه میام هزار جور حرف پشت سرم میزنن بعد اونوقت فکر میکنی بخوام باهات ازدواج کنم چقدر اذیت بشم ؟ با چشمان گرد شده به دخترک خیره شد یعنی انقدر دلش از این جماعت پر بود!!!
جلوی در دانشگاه ترمز کرد و عینک آفتابیش را از روی چشمش برداشت از شیشه به بیرون خیره شد که دید خواهرانش دست در دست هم دارن به سمت ماشین میایند دریا جلو نشست و گفت:سلام خان داداش وای قربونت برم الان چشم همه دخترها داره در میاد لبخند کجی زد و از آیینه به ساحل نگاه کرد:چه خبر مادمازل اخمو ساحل با این حرفش اخمهایش بیشتر شد و دستانش را جلوی سینه اش قفل کرد دریا:ولش کن داداش امروز استاد بدجور زد تو برجکش موقع تقلب مچش رو گرفت اخمی میان ابروهایش نشست ساحل با تخسی خودش را جلو کشید و گفت:حالا نمیخواد چغلی منو کنی خانم همین استاد تا حالا تو عمرش تقلب نکرده ای من حالی ازش بگیرم که وقتی اسممو بشنوه از ده کیلومتریم رد نشه :آفرین الحق که خواهر خودمی دریا:وای امیر به جای اینکه دعواش کنی داری بیشتر تشویقش میکنی :این حرف ها رو ول کن دریا جان همین استادها فکرمیکنی چجوری واحداشون رو پاس کردن عقده این دیگه میخوان تلافی کنند ساحل تو حقت رو بگیر ساحل لبخند پت و پهنی روی لبش نشست و بوسی برایش فرستاد دریا با حالت چندشی رویش را برگرداند که موجب خنده امیر و ساحل شد ساحل:ولی خودمونیما وقتی اومدی دنبالمون همه دخترها چشم شده بودن دهنشون اندازه غار باز بود ابروهایش بالا رفت حواسش به حرفهای خواهرانش بود که یکهو دریا گفت:داداش وایسا گندمه با تعجب سرش را برگرداند_چی میگی گندم چیه ساحل :عه آره انگار منتظر تاکسیه وایسا داداش با حرص پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:میشه بگین چه مرگتونه گندم دیگه چه خریه دریا لبش را گرید_هیععع داداش گندم هم دانشگاهیمونه یه لحظه وایسا شیشه طرفش را داد پایین :گندم جان بیا میرسونیمت :من وقت ندارما مگه مسافر کشم ساحل با حرص نگاهش کرد و گفت:وای امیر بس کن با اخم به خواهرش زل زد حوصله تعارفات مسخره شان را نداشت از همانجا با صدای بلند گفت:داری استخاره میگیری خانم خب سوار شو دیگه دخترک با خجالت سرش را پایین انداخت این دیگر کی بود که این چنین باهاش حرف میزد با اصرارهای ساحل و دریا سوار ماشینشان شد این موقع روز تاکسی پیدایش نمیشد ساحل و دریا را میشناخت دوقلوهایی که با هم در یک دانشگاه درس میخواندن جدا از آن پدرش حاج رضا کیانی معروف بود خیالش از این بابت راحت بود سرش را بالا گرفت که چشم در چشم آن پسر شد نگاهش آنقدر تیز بود که دخترک بیچاره سریع سرش را پایین آورد یعنی این برادر ساحل و دریا میشد شنیده بود یک برادر دارن که در کانادا زندگی میکرد پس یعنی ایران آمده بود اولین بار بود میدیدتش ساحل که کنارش نشسته بود دستی روی پایش زد و گفت:چرا حرف نمیزنی دختر حس میکنم با ما غریبه ای به تندی سرش را بالا گرفت:نه این چه حرفیه ساحل جون ولی خب حرفی ندارم :از دانشگاهت چه خبر ترم چند بودی؟ به دریا که این سوال را کرده بود خیره شد: ترم هفت دریا:خوش به حالت گندم جون ما حالا دو سال دیگه باید بخونیم با پوزخندی به حرفهایشان گوش میداد دخترک جوری از رشته اش حرف میزد انگار چه چیز مهمی است آخر ادبیات هم شد رشته یه چند تا شعر یاد بگیری که چه بشود آخرش به درد این میخورد که قاب بزنی سر در دیوارت دیگر اول دخترک را رساندن جلوی خانه اش موقع پیاده شدن سرش را بالا گرفت و رو به امیر گفت:ممنونم از اینکه منو رسوندین آقای کیانی در جوابش فقط سری تکان داد مرتیکه سه نقطه زورت میاد جوابمو بدی ساحل و دریا با مهربانی باهاش خداحافظی کردن از ماشین پیاده شد و به سمت در طوسی رنگ خانه شان رفت صدای دور شدن ماشین به گوشش رسید تو ماشین ساحل و دریا فقط از گندم حرف میزدن:وای خدا چقدر خوبه این دختر هم خوشگله هم مهربون با اخم و پوزخند به ساحل نگاه کرد:کجاش خوشگله به نظرم چاقه چشمان خواهرانش گرد شد دریا:وا کجاش چاقه داداش تازه شم دختر به این خوشگلی دیگه واقعا آدم باید کور باشه بگه تیز نگاهش کرد که حرفش نصفه ماند تازه فهمید چی گفته:عه… من منظورم اینه که خیلی خوشگله خدایی میدونی چند تا خواستگار داره با همان اخمش حواسش را به جاده داد:خب به من چه چقدر خواستگار داره در دل اعتراف کرد به زیبایی آن دختر ولی نمیدانست چرا حس خوبی نسبت بهش ندارد انگار داشت روی مخش راه میرفت ساحل دستانش را بهم کوبید و گفت:وای داداش به نظرم همینو بگیر چنان ترمزی کرد که اگر کمربند نبسته بودن سرشان به شیشه میخورد دریا با جیغ گفت:چیکار میکنی دیوونه نگاه پر حرصی به دریا کرد و تند سرش را برگرداند و به ساحل خیره شد:چه زری الان زدی اخمهایش در هم رفت:درست صحبت کن مگه بد گفتم تو که زیاد فرصت نداری آخر سر مامان و بابا یه دختر حاجی میندازن بهت من به فکر خودتم گندم از هر نظر خوبه بدون توجه بهش ماشین را روشن کرد که این بار نطق دریا باز شد:راست میگه داداش خودت دست بجنبونی بهتره تا اینکه :تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت نکنین ساحل:باشه خود دانی ما اشتباه کردیم به فکرت بودیم :شما پیشنهادات رو نگه دار پیش خودت همینم مونده برم خواستگاری این دختره دریا:مگه چیه دختر به این خوبی هم خونواده داره هم خانومه تو دیگه چی میخوای :خفه میشی یا خفت کنم د ساکت شو دیگه با بغض به برادرش که اینگونه سرش داد میزد نگاه کرد رویش را ازش گرفت و به بیرون خیره شد لب بالایش را زیر دندان کشید و از گوشه چشم به خواهرکش خیره شد نباید سرش داد میزد ولی داشت اعصابش را خورد میکرد با آن حرفهایش او اصلا در فکر زندگی و ازدواج نبود فکر میکرد به زودی پدرش از خر شیطان پیاده میشود و کاری به کارش ندارد ولی خیالی بیش نبود
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
11 ماه قبل

سلام خسته نباشید
چرا پارت بعدی نمیاد؟

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  ...
11 ماه قبل

عزیزم تازه پیامتو دیدم
پارت پنج هنوز هم برات نمیاد ؟

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x