رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕6✿

3.1
(30)

════════════════
حالا دیگر ب بودن با فردی مانند ارلین

ک5سال کوچکتر بود علاقه‌ای نداشت!

همینطور با بودن با آراد و پدرام!اما انگار

سورن فرق داشت!بیشتر وقتش را با

سورن،سارن و سارین میگذراند،آنها درجریان

همه چیز بودند،هربار با دیدن سورن،ساتیا

ذوق میکرد و قربان صدقه‌اش میرفت،هربار

صمیمی تر از قبل می‌شدند و سورن هم کم کم

بیشتر با ساتیا وقت می‌گذراند و خیره‌اش

میشد،گویی او هم عاشق دخترک شده بود!

نگاه های خیره‌ی سورن کافی بود تا قلب

دخترک شاد شود،ساده بود!هنوز سنش برای

عاشق شدن خیلی کم بود،خیال میکرد

علاقه‌ای ساده است،اما نمی‌دانست ک چگونه

عاشق پسرهمسایه‌اش شده است!خودش هم

نمیدانست!تا ب خودآمد،خود را غرق در

چشمان عسلی رنگش دید و دنیایش در رنگ

چشمانش ب پایان رسید…دید ک چگونه غرق

چشمانش شده!روزها پشت سرهم می‌گذشتند

و ساتیا هر روز از قبل عاشق تر میشد!شبی

رسید ک واقعیت هایی آشکار شد،اما مگر

ساتیا نظرش عوض میشد؟اوطوری عاشق بود

ک سورن را همه‌طور میخواست و دوستش

داشت!سفره‌ی شام را ک جمع کرد زنگ در ب

صدا درآمد و پشت سرآن صدای مادرش را شنید:

سایدا-ساتیا مادر ارلینه

ساتیا-هوففف مامان بگو بره حوصلشو ندارم

سایدا-من نمیدونم خودت بیا بگو بهش

جلو رفت و آیفون را برداشت:

ساتیا-بله؟

ارلین-ساتیا بیا بیرون کارت دارم

ساتیا-کار دارم نمیتونم

ارلین-یه لحظه فقط ی چیزی باید بگم بهت

همان کلک همیشگی‌اش!در را باز کرد و سمت

حیاط بزرگ و سرسبز خانه‌شان رفت و ارلین

هم داخل حیاط آمد…

ساتیا-بله؟

ارلین-میگم میای بیرون بازی؟

ساتیا-گفتم ک نه!

ارلین-سورن و آرتیام هستن!

باشنیدن اسم سورن انگار نظرش عوض شد…

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x