رمان انقضای عشقمان قسمت پنجم
– پشت سر دیگران حرف زدن گناههها، خانوم رحیمی بزرگوار.
آب دهنم رو قورت دادم و حتی به عقب هم برنگشتم، تا که حس کردم کنارم روی پنجه پا نشست و سینیای دستش بود که روش دو لیوان آب پرتقال بود.
سینی رو روی چمنها گذاشت. سر سمتم چرخوند که خجول لب پایینم رو به دندون گرفته بودم و شرمنده نگاهش میکردم.
– راستش توی کلاس متوجه شدم از مزاحی که کردم خوشتون نیومده، واسه همین هم برای عذرخواهی گفتم یک نوشیدنی، چیزی از بوفه بگیرم و خدمت شما خانومهای جوان برسم و مثل اینکه بحث داغی هم داشتین!
از خجالت آب شدم و سر به زیر انداختم که سرش رو با لبخندی سمت شیدا که اون هم دست کمی از من نداشت، چرخوند و گفت:
– شما گفتید، لیدا خانوم دیروز درمورد من حرف میزدن؟
دوباره سمتم که حالا کم مونده بود سکته رو رد کنم، چرخید.
– گفتم که بالاخره میفهمم! از حضور غیاب متوجه شدم.
چشمکی زد.
– خب حالا چی میگفتین؟ با اینکه غیبت اصلاً خوب نیستها؛ ولی من میبخشمتون، هرچند… .
دوباره برام چشمکی زد و گفت:
– خیلی کنجکاوم بدونم چی از من گفتین!
نوشخندی زد و بلند شد. با همون لبخند گشادش، دوباره به حرف اومد.
– با اجازه!
از پیشمون رفت که نفس حبس شدهام رو آزاد کردم.
شیدا متحیر و مبهوت گفت:
– روحالدین خدابیامرز نمردهها، ورژن جدیدشه. همچین یک دفعگی ظاهر شد که اصلاً جا خوردم.
– وای شیدا بدبخت شدم!
– خیلی گوشهاش تیزه.
لبم رو گزیدم.
– همه رو شنید، وای!
– بهتره اصلاً نشون ندی که چه سوتی دادیها، واسه همچین آدمهایی باید رو گرفت. این بشر خیلی پر رو بود!
عرق روی پیشونیم رو که از شرم ریخته بود رو با پشت آستین مانتوم پاک کردم و از اونجایی که کلاس بعدی داشت شروع میشد، به همراه شیدا سمت کلاسها رفتیم؛ اما متاسفانه با دیدن دوباره آریا که روی صندلیهای ردیف وسطی نشسته بود، جا خوردم. شیدا که اصلاً حواسش نبود. زودی رفت تا جا بگیره. مثل دختر بچههای دبستانی!
من و آریا به هم زل زده بودیم، آریا با لبخندی مرموز و من عادی. البته تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم و فقط تونستم هیجانم رو مخفی کنم. ظاهراً بیخیال بهش، چشم ازش گرفتم و کنار شیدا نشستم؛ ولی سنگینی نگاه آریا رو روی خودم حس میکردم.
چرا اینقدر خودمونی بود؟ طوری باهام رفتار میکرد که انگار نه انگار تازه دیروز باهم آشنا شدیم. یا زیادی پررو بود یا خیلی اجتماعی. در هر صورت که از این رفتارهای صمیمانهاش حس عجیبی داشتم. هم اکراه و هم خواستن، بینابینشون. من گیج بودم و توانایی تعادل برقرار کردن بینشون رو نداشتم.
زیرگوش شیدا پچ زدم.
– یارو اینجاست.
– هوم؟
– میگم آریا اینجاست.
نیم نگاهی به آریا که با یک پسر صحبت میکرد، انداختم و گفتم:
– معلوم نیست چند واحدش هماهنگ با ماست؟
– اوه اوه پس حالاحالاها باید تحملش کنیم. من که اصلاً ازش خوشم نمیاد. ایش!
– من هم همینطور، زیادی پررو و بیپرواست.
با اومدن استاد مکالمهمون تموم شد و گوش به حرفهای استاد که زنی میانسال بود، سپردیم. خیلی حرف میزد و مدام به ساعتم نگاه میکردم ببینم کی وقت کلاس تمامه.
پوفی از خستگی کشیدم. نیم ساعت دیگه هنوز باید به فک زدنهای استاد گوش میکردیم. سرم رو روی میز گذاشتم و چشمهام رو بستم. ناگهان باصدای استاد سیخ سر جام نشستم.
– خانم رحیمی!
– ب… بله استاد؟
اخمهاش توی هم بود، اوه اوه بیچاره شدم که!
با صدای بلندی گفت:
– حواستون کجاست؟ تو کلاسین؟
گیج گفتم:
– بله استاد.
صدای ریز خندیدن بچهها اومد که با چشمغره شیدا، به خودم اومدم و از خجالت لبم رو گزیدم؛ ولی با صدای آریا که مزه پرونی کرد، به کل از آسمون تلپی روی زمین پرتم کردن. یعنی تا اون حد حرفش واسهام سخت و سوز داشت.
آریا که به صندلیش تکیه داده و دو دستش رو پشت سرش بالش کرده بود، پا روی پا انداخته گفت:
– هنوز توی خواب تشریف دارن انگار!
استاد که از این حرفش جریتر شده بود، با اخم گفت:
– اگه کلاسم براتون خسته کنندهست بفرمایید.
و به درکلاس اشاره کرد که تندی گفتم:
– نه استاد من همچین جسارتی نکردم. فقط کمی سرم درد میکرد، واسه همین خواستم چند دقیقه چشمهام رو ببندم.
– در هر صورت تکرار نشه.
ریز گفتم:
– چشم.
همین که استاد سمت تخته برگشت، شاکی سمت آریا چرخیدم که متوجه شدم به من زل زده. وقتی نگاه حرصیم رو روی خودش دید، یکی از دستهاش رو از پشت سر برداشت و به علامت سکوت، انگشت اشارهاش رو جلوی دماغش گرفت و لباش رو کمی غنچه کرد، سپس لبخندی زد و دوباره دست پشت سر کرد. انگار خونه ننهشه! مثلاً حواسش رو به کلاس درس داد. من هم نفسی پر فشار بازدم کردم و درست سر جام نشستم.
همین که استاد از در کلاس بیرون شد، با قدمهای بلندی سمت آریا که داشت جزوههاش رو مرتب میکرد، رفتم و وقتی بهش رسیدم، با کف دو دستهام محکم روی میزش کوبیدم که نه تنها خودش بلکه چند نفری هم که اون نزدیکیها بودن از صدای بلند یکه خوردن.
آریا با لبخند سوالی و منتظر نگاهم کرد که غریدم.
– این کارهات چه معنی میده؟ هان؟
– کدوم کارها؟
چند پسر و دختر که انگار سوژه جدید پیدا کردن، دورمون جمع شدن که عصبانیتم رو روی سر اونها خالی کردم. با جیغ گفتم:
– هری بابا!
دخترها تکونی خوردن و بعد با پشت چشم نازک کردن از کلاس خرامانخرامان بیرون شدن و پسرها هم که گویا زیر پرشون زده باشم، اخمو کلاس رو ترک کردن. بیکارهای علاف!
سمت آریا که با چشمهایی گرد نگاهم میکرد، چرخیدم و وقتی ماتمش رو دیدم، سرم رو به معنی “هان؟” تکون دادم که به خودش اومد و گفت:
– زنگ خطر! یادم باشه اصلاً تا اون حد نکشونمت که فعال بشی.
باچشمهای گرد شده که همکفهای هندونه میشدن، نگاهش کردم. عجب!
دوباره آرومتر به میزش کوبیدم و گفتم:
– ببین، زیادی داری پررو بازی در میاری. حدت رو بدون جناب!
صاف ایستادم.
– اصلاً تو چرا گیر دادی به من؟ هوم؟
لبخندی زد و از جا بلند شد. نیم نگاهی به شیدا که در سکوت نگاهمون میکرد، انداخت و گفت:
– راستش تقصیر من نیست، شما یک جاذبه خاصی دارید که من رو جذبتون کرده و البته من هم با هرکسی خو نمیگیرمها؛ ولی اگه خو گرفتم دیگه باید تحملم کنه چون… .
مرموز و با لحنی شیطون ادامه داد.
– من کسایی رو که دوست دارم رو خیلی اذیت میکنم و شما هم همون روز اول مهرتون به دلم افتاد!
شوکه شدم. لابد منظورش همون دوست داشتن عادی بود دیگه، وگرنه که هر کسی اینقدر از علاقهاش واضح حرف نمیزد.
خودم رو جمع کردم و گلوم رو صاف کردم. شیدا با دهانی نیمه باز نگاهمون میکرد.
– جناب من مهرتون رو نمیخوام. لطفاً پاتون رو از گلیمتون درازتر نکنید، وگرنه گزارش میدم که زیادی مزاحم میشید.
خواستم سمت میزم برم تا وسایلم رو جمع کنم که حرفش مانع از کارم شد. لحنش ندامت و شرمندگی رو جار میزد.
– لیدا خانوم من واقعاً معذرت میخوام اگه اذیتتون کردم. راستش فکر نمیکردم تا این حد آزارتون بده.
سرد گفتم:
– من اصلاً از این شوخیهای بیمزه که باعث ناراحتی بقیه بشه، خوشم نمیاد.
– بله متوجه شدم. من رو… میبخشید؟
جا خوردم، متعجب نگاهش کردم که تندی گفت:
– واسه عذرخواهی، ناهار مهمون من.
اخمهام توی هم رفت و گفتم:
– همون کلامی هم قبوله. شما نزدیکم نیا، نیازی به اینقدر عذرخواهی نیست.
– این یکی رو قبول ندارم. گفتم مهرتون به دلم افتاده، پس از من نخواین کسایی رو که برام عزیزن رو نادیده بگیرم.
– هی! لطفاً کمی حیا داشته باش. یعنی چی که دم به دم از دوست داشتن میگی؟
نگاهش رنگ حیرت گرفت و گفت:
– مگه حرف بدی زدم؟ دوستی که خوبه.
خودم رو جمع کردم. کم مونده بود سوتی بدم. معلومه این پسر زیادی ساده است.
شیدا: بچهها بس کنید، همه بیرون رفتن. فقط ما موندیم. لیدا بیا بریم.
و خودش سمت میزش رفت تا وسایلش رو جمع کنه. چشم غرهای برای آریا که باز با لبخند گشادش من رو نگاه میکرد، رفتم و مغرور سمت وسایلم پا تند کردم.
زودی وسایلمون رو جمع کردیم. در تمام مدت آریا نظارهگرمون بود و این قلب من تپتپ، تتپ تپ، تاپ تیپ میزد. اولین نفر خودم از کلاس بیرون شدم. یک جورهایی فقط در رفتم. میگ میگ!
سمت کلاس بعدی رفتیم و توی راه شیدا گفت:
– بابا این دیگه خود سنگ پاست.
عبوس گفتم:
– ببینم زیادی داره میره، جدیجدی باهاش برخورد میکنم.
– دیگه جدیتر از این؟
– پوف نمیدونم. عجب غلطی کردم جزوهام رو بهش دادمها. ای دهن این سلمان!
داخل کلاس شدیم و تا نشستیم آریا هم داخل کلاس شد.
شیدا متعجب و حرصی گفت:
– نه، مثل اینکه این ترم رو تا آخر بیخ ریشمونه.
– وای مامان!
چندی بعد کلاس شلوغ شد و بچهها تکتک وارد میشدن تا بالاخره خود استاد اومد.
دیگه تا آخر کلاسهای باقیموندهمون که تا بعدازظهر زمان میبرد، آریا مزاحممون نشد. انگار جیغ و اخمم کار خودش رو کرده بود؛ ولی… .
سمت خروجی میرفتیم که صدای آریا بلند شد.
– خانمها؟ خانمها؟
پوفی کشیدم و اخمو سمتش چرخیدم؛ اما شیدا با لبخندی کاملاً حرصی نگاهش کرد.
آریا: چه سرعتی دارین!
شیدا باهمون لبخند دندوننماش گفت:
– امرتون؟
آریا انگار پی برد که چهقدر از حضورش عاصی هستیم؛ ولی کوتاه نیومد و گفت:
– اگه ماشینی ندارید، من در خدمتم.
بهش توپیدم.
– عه؟ نه بابا؟ بعد اونوقت فکر نمیکنی اگه ریاست و بچهها ماها رو که هیچ نسبتی با هم نداریم، داخل یک ماشین در رفت و آمد ببینن، چی پیش میاد؟
– نکنه شما به حرف مردمید؟
– نه؛ اما بینشون که زندگی میکنیم.
– بیخیال خانمها. بفرمایید دیگه، به عنوان یک دوست که میشه؟ نا سلامتی همکلاسی هستیمها.
شیدا: آقای مقدم شما نگران ما نباشید. امروز من و لیدا کلی کار داریم و هیچ هم وقت نداریم با شما کلکل کنیم، میفهمین که چی میگم، نه؟
– ای بابا! من فقط میخوام شما رو برسونم، همین.
گفتم:
– دلسوزی؟ برو این همه دانشجو بیوسیلهان، راننده اونها شو.
– نچ گفتم من فقط دربست درخدمت عزیزامم.
– ای خدا چه غلطی کردم من که جزوهام رو بهش دادمها. عجب بیجنبهای تو!
لبخندی زد.
– هیچ اینطور نیست لیدا خانوم. من خیلی هم ممنونم که جزوه… .
لبهاش رو توی دهنش جمع کرد تا خندهاش رو بخوره؛ ولی بامرموزی ادامه داد
– زیباتون رو به من دادید؛ در ضمن قول میدم که از بودن با من بدتون نیاد.
– هه من تا همینجاش هم به غلط کردن افتادم، اون وقت میگی که… پوف بیخیال.
آریا تا خواست جوابم رو بده شیدا گفت:
– خب دیگه اتوبوس الآن میرسه، ماهم باید بریم. فعلاً بای!
آریا مات و مبهوت نگاهمون کرد که از فرصت استفاده کردیم و فوری از خروجی بیرون زدیم.
نصفههای شب بود؛ اما من بیدار بودم و به اتفاقهای دیروز فکر میکردم. آریا و رفتارهای عجیبش. انگار سالهاست من رو میشناسه.
ظاهراً که بچه پاکی به نظر میرسه که اینقدر ساده لوحانه ابراز احساسات میکرد. هر چند ممکن بود زیادی هم پر دل و جرئت باشه که حرف دلش رو میزد.
میون تمام حرص خوردنهام، ناگهان نقش لبخندی روی لبهام حک شد. خیلی تخس و با حال بود. اگه بین خودمون بمونه، ترس از ریاست نبودها، بهتر باهاش رفتار میکردم. راست میگفت، از بودن باهاش زیاد هم بدم نمیاومد، فقط منتهی خبرچین و خودشیرین توی دانشگاه ریختهست.
به پهلو چرخیدم و کمکم دیگه باید میخوابیدم. فردا آخرین روز کلاس هفتگیمون بود و باز میرفت تا شنبه که دانشگاه بریم.
خواستم از کلاس بیرون برم که سلمان صدام زد.
– خانم رحیمی!
پوف کلاً بیخیال جواب مثبت بهش شده بودم. نمیدونم چرا یک باره با دیدن آریا مهر نوجوون زده سلمان، توی وجودم پژمرده شد و از ریشه سوخت؟
به عقب چرخیدم که چند دختر و پسر فضول که بینشون آریا و شیدا هم بودن، ایستادن.
استاد خطاب به اونها گفت:
– شماها میتونید برید، من با خانم رحیمی کار داشتم.
اینقدر با تاکید گفت که بقیه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن.
دلم خنک شد! فضولها.
– بله استاد؟
– خانم رحیمی به حرفهام فکر کردین؟
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. ول کن نیست که.
– استادمین درست و احترامتون هم واجب؛ اما جناب ساسانی بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم، این رو سری قبل هم بهتون عرض کردم.
– چرا؟ خب یک فرصت آشنایی بدید. شاید نظرتون عوض شد.
– خیر استاد.
غمگین نگاهم کرد.
– پای کس دیگهای درمیونه؟
نگاهش کردم. همونلحظه آریا به ذهنم اومد؛ ولی گفتم:
– چرا چنین سوالی پرسیدید؟
– آخه از خودم مشکلی ندیدم، منتهی نمیدونم چرا شما اینقدر ساز منفی میزنید؟
عجب خودپسند بودها!
– خیر استاد، شاید شما نتونستین دل من رو تصاحب کنید. عاشق کردن کار هر کسی نیست.
لبخندی کج زد و غم هنوز توی نگاهش آشکار بود؛ اما ناگهان خیلی جدی شده گفت:
– تصاحبگر قهاریم، منتظرم باشید لیدا خانوم!
جا خوردم، نه بابا! چرا این روزها هر چی مرد گستاخه به پست من میخوره؟ هه پس تازه داری شکوفا میشی استاد جون!
– من منظورم این نبود، با اجازه استاد.
سمت در رفتم که از پشت سر گفت:
– ولی من خیلی واضح منظورم رو بیان کردم، بیخیالتون نمیشم لیدا خانوم!
اخمهام توی هم رفت و در رو باز کردم که سینه به سینه آریا شدم. از دیدنش شوکه شدم. اون فالگوش ایستاده بود؟ اگه نه که چرا اخمهاش توی هم گره خورده؟ قیافهاش سرخ و حرصیه؟
سلمان هم به من رسیده بود و با دیدن آریا، متعجب شد که آریا خیلی خشک گفت:
– جزوهام رو فراموش کرده بودم.
استاد با بی تفاوتی سری تکون داد. نیم نگاهی به من انداخت و از کلاس بیرون زد؛ ولی تا بیرون رفت، آریا محکم در رو بست و دستش همچنان روی در ثابت موند. اخمهاش بیشتر توی هم رفت و عصبی نگاهم کرد که از بهت در اومدم و کمی اخمکرده گفتم:
– چیه؟
وقتی جوابم رو داد، تازه متوجه شدم جزوه اینها، همهاش بهونه بوده و در واقع میخواسته موضوع رو بفهمه که از ظواهر قضیه معلوم بود متوجه شده چی بین من و سلمان گذشته.
– میخوای چه جوابی بهش بدی؟
ابروهام بالا پریدن. تمام رخ سمتش چرخیدم و دست به سینه شده گفتم:
– جانم؟
دستش رو از روی در برداشت و قدمی کوچیک سمتم اومد که یکه خورده، سر تا پا قد بلندش رو نظر کردم.
– تو که نمیخوای به این مردک جواب مثبت بدی؟
نمیدونم حالم رو چی توصیف کنم؟ خوشحالی و ذوق زیرپوستی یا حرص که توی کارهام دخالت میکنه؟
درهر صورت اخمو و شاکی دست به کمر شدم و گفتم:
– اولاً کارهای من گمون نکنم حتی یک تارش بهت وصل باشه، پس خودت رو اینقدر دست بالا و اختیار دارم نگیر. هه هنوز موندم توی کارهات آریا مقدم! دوماً… .
بین حرفم پرید و گفت:
– بذار من بگم لیدا! تو با اون مردیکه که حکم برادر بزرگت رو داره، هیچ وارد رابطه نمیشی. حتی در حد آشنایی چون من میگم!
– تو کیکی باشی بابا؟
– بعداً متوجه میشی لیدا. سعی نکن پا روی خط قرمزهام بذاری چون اونوقت… .
شاکی گفتم:
– اونوقت چی؟
لبخند مرموز و کجی زد. سرش رو سمتم خم کرد.
– اون وقت با روی دیگه من آشنا میشی!
این رو گفت و صاف ایستاد و بعد در کلاس رو باز کرده، چشمکی حوالهام کرد و از کلاس خارج شد.
دستی روی سرم کشیدم. نه مثل اینکه شاخ در نیاوردم.
حرصی شدم. یعنی اینقدر خودم رو ضعیف نشون دادم که یک پسر تازه به دوران رسیده واسهام حکم بده و آقا بالا سر بشه؟ هه مثل اینکه اون باید با روی جدیدم آشنا بشه!
با قدمهای محکم از کلاس خارج شدم. باید همین امروز حالیش میکردم با کی طرفه!
به حیاط رفتم و با چشم به دنبال شیدا گشتم که اون رو روی نیمکتی مشغول مطالعه دیدم.
سمتش قدم برداشتم. دلم وور وور میشد تا زودتر قضیه رو بهش بگم.
کنارش روی نیمکت نشستم که از ضرب نشستنم، یکه خورد و متعجب نگاهم کرد. وقتی قیافه عبوسم رو دید، گفت:
– چی شده؟ ساسانی چی گفت؟
– اون رو ولش بابا.
سمتش چرخیدم و گفتم:
– این پسره رو بگو که واسهام تعیین تکلیف میکنه. (حرصی) آقا! من تازه چند روزه باهاش آشنا شدم، میگه سگم نکن؟! عهعهعهعه شیطونه میگه با هم پشت دست حالیش کنمها!
– چی؟ مگه… مگه چی گفته؟
سیر تا پیاز قضیه رو بهش گفتم که چشمهاش لحظه به لحظه بیشتر گرد میشد. در نهایت مشتش رو جلو دهنش گرفت و گفت:
– عجب تخسیهها!
– تخس نه، سیریش، سیریش!
– باید بهش بفهمونی که کی هستی. بچه پررو کم مونده سوارمون بشه.
– پوف همین امروز حالیش میکنم لیدا کیه!
وقت کلاس شد. سمت ورودی رفتیم.
کلاس با فکرها، حرصخوردنها و لبجویدنهام گذشت. وقتی استاد از در خارج شد، سمت شیدا چرخیدم و گفتم:
– من میرم باهاش حرف بزنم، تو برو خوابگاه باشه؟
– باشه فقط زیادی طولش ندی.
– اوهوم، تمومش کنم میام.
– باشه خداحافظ.
سری تکون دادم و زودتر سمت آریا رفتم که میخواست از کلاس خارج بشه.
– آقای مقدم!
متعجب سمتم چرخید که صدام رو بین هیاهوی کلاس بالاتر بردم.
– میخوام باهاتون حرف بزنم.
از این رسمی حرف زدنم متحیر شد؛ ولی نوشخندی زد و گفت:
– مشتاق! کی؟
– الآن.
– باشه.
نگاهی به شیدا کردم و سپس همراه آریا از دانشگاه خارج شدیم. تعارفم کرد که سوار ماشینش بشم، من هم بدون تعارف قبول کردم و اون خیلی جنتلمنانه در ماشین رو واسهام باز کرد. من هم هیچ نشون ندادم چه قدر از این کارش ذوق کردم. شاید آریا واسهام جذاب و محشر میبود؛ ولی دلیل بر این نبود که خودم رو دستگیره قرار بدم که هر کی از راه رسید، دستش رو به من بزنه.
به کافیشاپی که همین حوالی بود، رفتیم و حال روبهروی هم پشت میز نشسته بودیم.
آریا با لبخندی گفت:
– در خدمتم.
خشک و سرد گفتم:
– ببینید آقای مقدم.
ابروهاش به طرز مسخرهای بالا رفت.
توجهای نکردم و ادامه دادم.
– من از خودم اختیار و زندگی دارم و هیچ خوشم نمیاد هر کی از راه رسید واسهام سایه بشه.
اخمهاش توی هم رفت.
– متوجه نشدم.
– کاملاً واضحه. آقا شما به چه حقی توی کارهای من دخالت میکنی؟ هان؟ یتیمم که بابا نداشته باشم، واسهام غیرتی بشی؟ من رو چی فرض کردی؟ تنها و ضعیف؟ که حالا بیای و براش قد علم کنی؟ نه آقا، من لیدام، لیدا رحیمی و به هیچ بنی بشری هم اجازه نمیدم واسهام سایه بشه.
به نفسنفس افتاده بودم. گارسون سفارشهایی که تنها دو قهوه بودن رو واسهمون آورد که مکثی بینمون شد.
بعد رفتن گارسون آریا اخمو کمی خودش رو از روی میز سمت من خم کرد و گفت:
– لیدا من اصلاً نیتم این نبود. باور کن من نمیخواستم واسهات سایه بشم، عه یعنی چرا میخوام؛ اما تو منظورم رو درست متوجه نشدی.
پوزخندی زدم. به صندلی تکیه دادم و یک دستم روی میز بود. گفتم:
– اوهوم، پس روشن کن واسهام.
لب بالاییش رو به دندون گرفت و متفکر نگاهم کرد که کلافه گفتم:
– چی شد؟ حرفی نداری نه؟ پس بذار من حرفهای آخر رو بزنم و برم. من برای خودم، خونوادهای دارم که اگه لازم شد، اونها واسهام نگرانی و غیرت خرج کنن، نه اینکه هر کی از راه رسید. ما فقط چند روز شده با هم یک آشنایی اون هم خیلی اتفاقی داشتیم و دلیل نمیشه اینقدر به من بچسبی. از آدمهای سیریش بیزارم!
کوله پشتیم رو از روی صندلی کناری چنگ زدم و تا خواستم بلند بشم، حرفش خشک زدهام کرد.
– دوسِت دارم!
جا خوردم؛ ولی یکباره دندون قروچهای کردم و روی میز خم شدم و گفتم:
– بهت گفتم حد خودت رو بدون آریا!
– نه، واقعاً من بهت علاقمند شدم لیدا. لطفاً… لطفاً بشین.
خیره نگاهش کردم، اون چ… چی گفت؟!
روی صندلی نشستم و منتظر و کمی مشکوک نگاهش کردم که آهی کشید و بعد مکثی سر بالا آورد. چشم تو چشم با من گفت:
– نفهمیدم چطوری؛ اما مهرت بدجور جا نشین قلبم شده لیدا!
مظلوم نگاهم کرد که آب دهنم رو قورت دادم. زودی به خودم اومدم و با پوزخند گفتم:
– عرض چند روز؟
– باور کن. حاضرم قسم بخورم که میخوامت. باورم کن لطفاً!
با ناراحتی گفتم:
– تو توی همین چند روز فقط مسخرهام کردی!
– ببخشید؛ اما چیکار کنم؟ طبیعتم اینطوریه. تو نمیدونی با خواهرم چه قدر کلکل میکنم! آخه… .
لبخندی خجول زد و گفت:
– هرکی واسهام عزیز باشه با اذیت کردنهام توجهش رو جلب میکنم.
– اصلاً روش خوبی برای ابراز این احساست نیستها.
– آه میدونم، قول میدم رفتارم رو بهتر کنم. فقط بهم فرصت بده و جواب اون مردیکه رو هم… .
با اخمی که کرد، به حرفش خاتمه داد و من با زرنگی گفتم:
– اولاً هنوز چیزی مشخص نیست و تو هنوز جات رو سفت نکردی.
دروغ گفتم؛ واقعاً نظرم رو جلب خودش کرده بود.
– باید ببینم چه قدر مردی که بیخیال استادی بشم که چند ترم باهام بوده.
– ثابت میکنم؛ ولی بیخیال اون شو، خواهش میکنم!
لبخندم رو قورت دادم و از جا بلند شدم.
– من هنوز جواب قطعی رو ندادم که باز داری واسهام تعیین تکلیف میکنی جناب!
زودی گفت:
– غلط کردم!
لبهام رو توی دهنم بردم و سپس گفتم:
– باید فکر کنم.
اون هم از جا پاشد و گفت:
– تا آخرین پایان منتظر میمونم، اگه قرار باشه جوابت مثبت باشه.
یک ابروم بالا پرید. یعنی حتماً باید جوابم بهش مثبت باشه که چنین حرفی زد؟
– و اگه خواستم در نظر نگیرمت؟
لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت:
– هیچوقت این اتفاق نمیافته؛ ولی اگه خدای نکرده گوش ساسانی کر، بخوای ردم کنی، خودم وارد میشم و تو لیدا هرطور شده مال منی!
از حرفهاش قند توی دلم آب شد؛ اما اخم کردم. اگه بهش رو بدم پرروتر میشد خب.
– خوشم نمیاد با دید کالا نگاهم کنن. من یک آدمم و به صاحب اختیار نیازی ندارم چون خودم مختار خودمم.
– ای بابا من که هر چی میگم بهت برمیخوره که.
– خب درست صحبت کن، این مشکل خودته نه من.
– باشه.باشه پوزش. هر چی شما بگی خانم رحیمی بزرگوار!
دیگه نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم و لبخندی زدم که باشادی گفت:
– همینه دختر، بخند!
باز اخم کردم و گفتم:
– پررو نشو. زودی من رو به خوابگاه برسون که کلی از وقتم رو گرفتی.
کشیده گفت:
– چشم!
سوار ماشین شدیم و آریا مثل سری قبل در رو واسهام باز کرد که اینبار لبخندی محو زدم و تشکری آروم کردم. اون هم جوابم رو با چشمکی داد. خیلی سرخوش و خوشحال بود، طوری که به من هم انرژی مثبت داد.
دلم وور وور میشد تا زودتر به خوابگاه برسم و اگه شیدا اینها رو بشنوه!
وقتی من رو دم خوابگاه پیاده کرد، قبل پیاده شدن گفتم:
– ممنون که رسوندیم، خدانگهدار.
سمت در چرخیدم تا دستگیره رو بکشم و پیاده بشم که اسمم رو صدا زد. سوالی بهش نگاهی انداختم. لبخند مهربونی زد و گفت:
– هیچی، خداحافظ.
لبخند کجی زدم و از ماشین پیاده شدم.
– شیدا؟ شیدا؟ (جیغ) هو؟
یکهای خورد و مبهوت گفت:
– جون من راست میگی؟ آریا… آ… آریا از تو خوا… خواستگاری کرد؟!
با لبخند سرتکون دادم که یک دفعه با حرص مشتی به بازوی نحیفم کوبید که جیغم هوا رفت. خوب شد لااقل نگار و سحر نیستن وگرنه ما رو با این سر و صداها میخوردن.
– باز رم کرد!
– کپک بزنی الهی. واسهات چهار تا چهار تا میبارن، اونوقت برای من یک موش کور هم پیدا نمیشه.
با خنده گفتم:
– هی! من چند بار گفتم این فرود رو بچسب تا دیر نشده؟ کو گوش شنوا؟
– بابا من غلط کردم خوب شد؟ اصلاً شیطون میگه برم خواستگاریش و زودتر از تو به خونه بخت برمها!
هر دو بعد این حرفش زیر خنده زدیم که شیدا اینبار جدی گفت:
– حالا چه جوابی میخوای بهش بدی؟
شونهای بالا انداختم.
– ظاهرش که جلبم کرده، باید ببینم اخلاقش چهطوره؟ باهم میسازیم یا نه؟
– بعدش دو دوری دو دور؟
با خنده سرم رو به عقب حرکت دادم که یعنی آره و شیدا دوباره گفت:
– ساسانی چی؟ اون رو چی کار میکنی؟
– بیخیالش بابا. کی به اون فکر میکنه آخه؟
شیدا تک خندی زد.
– بیچاره، اون هم بختش رو مثل من گره کور زدن.
من هم تک خندی زدم و از اونجایی که خیلی خسته بودم، تصمیم گرفتم کمی بخوابم و در دنیایی که حالا آریا با پا گذاشتن در اون دنیام رو کمی از سیاهی کنار زده بود، گم بشم؛ اما همین که دراز کشیدم، دیدم که خوابم نمیگیره پس به ناچار بیحوصله بلند شدم و مشغول بخون، بخون شدم.
دو روز گذشت و هر دو روزش با نگاههای منتظر و بیقرار آریا گذشت؛ اما اصلاً سمتم نیومد و من چه قدر متشکرش بودم.
بالاخره تصمیمم رو عملی کردم و… .
– آریا؟
آریا که روی چمنها لم داده بود، با صدام سر بالا کرد و وقتی من رو دید، سریع از جا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
– جانم؟
انگار خیلی مشتاق شنیدن جوابم بود. کمی از بیان حرفی که میخواستم بزنم، شرم داشتم؛ ولی سر پایین انداختم و خجول گفتم:
– میخوام باهات حرف بزنم.
– مشتاق! بیا بشین.
متعجب گفتم:
– اینجا؟!
– آخ چه قدر من خنگم!
لبخند محوی زدم و گفتم:
– توی همون کافیشاپ قبلی همدیگر رو بعد کلاسها ببینیم.
– یعنی جدا از هم؟ خب میرسونمت دیگه.
– نه، من اینطوری راحتترم.
سرش رو تکونی داد و گفت:
– باشه هر طور راحتی.
لبخندی زد.
– پس میبینمت.
سری تکون دادم و با لبخندی محو از زیر نگاه خندونش عبور کردم.
کلاسها که تموم شد، از شیدا خداحافظی کردم و یک تاکسی گرفتم تا من رو کمی توی شهر بگردونه. نمیخواستم با آریا برم چون لازم داشتم که حرفهام رو توی ذهنم مرتب کنم. حدوداً ده دقیقهای که بیخودی دور میدونها چرخیدیم، راننده حوصلهاش سر رفت و نگاهی تو آینه بهم انداخت و غر زد.
– خانوم مقصدتون کجاست؟ تا کی باید برونم؟
از فکر خارج شدم. دیگه وقتش بود به کافیشاپ برم، حتماً که آریا منتظرمه.
آدرس رو به راننده دادم و اون هم فرمون رو چرخوند.
نگاه چرخوندم که آریا رو پشت میزی سر پایین و متفکر دیدم. بیچاره رو کلی علاف کردم.
– سلام.
با صدام سرش رو تندی بالا آورد و سریع هم ایستاد.
– سلام. دیگه داشتم شک میکردم که میخوای بیای.
لبخندی محو زدم و تا خواستم صندلی رو عقب بکشم، آریا فوری دست به کار شد و صندلی رو واسهام کنار داد. لبخندم وسعت یافت و خانومانه نشستم.
چندی گذشت و من با انگشتهای دستم که روی میز بود، بازی میکردم و آریا هم سرش پایین بود. هر دو همزمان آهی کشیدیم که نگاههامون روی هم افتاد.
– جون به لب شدمها.
لبهام رو توی دهنم بردم و آب دهنم رو قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– آریا؟
– جانم؟
– باید بهم ثابت کنی. اینکه هنوز مردونگی زندهست، عشق وجود داره، هر چند… هر چند که من اصلاً نمیخوام عاشق بشم.
بهش عمیق نگاه کردم و گرفته گفتم:
– دوست داشتن بهتره! آرومتر و بیدردسرتر؛ ولی عشق سر تا سر مکافات و بلا داره. میفهمی که چی میگم؟
لبخندی محو زد و آروم گفت:
– من هم با نظرت موافقم. بهت ثابت میکنم حس دوست داشتن چه قدر بهتر از هر چی عشق و عاشقیه.
بابغض گفتم:
– عشق شکست داره!
– اما دوست داشتن وفا!
– عشق نامردی داره.
– دوست داشتن باهم بودن داره!
– عشق… .
قطره اشکی از چشمم چکید. باز خاطرات تلخ یادآوری شدن. باید فراموششون کنم، فراموش
نگران گفت:
– لیدا!
آهی کشیدم. قرار نبود تا مطمئن نشدن از احساس آریا از گذشتهام حرفی بزنم برای همین گفتم:
– دو ماه چه طوره؟
– چی دو ماه؟
– اینکه خودت و احساست رو برام اثبات کنی.
متفکر نگاهم کرد و در آخر لبخندی کج نشونم داد.
– زودتر از اون به ثمر میرسیم؛ ولی باشه، قبول.
لبخندی کج زدم و آریا گفت:
– خب پس امروز روز اولمونه، هوم؟
تکخندی زدم که یک جور خاص نگاهم کرد. من هم غرق نگاهش شدم و چندی فقط خیره بههم بودیم که آریا با تک خندی گفت:
– چشمهات خیلی خاصن.
سرم رو تکون خفیفی دادم تا به خودم بیام و در جواب حرفش تنها فقط لبخندی محو زدم.
– خوشحال میشم اگه ناهار رو مهمون من باشی.
مرموز گفتم:
– اهل تعارف نیستم.
سرخوش خندید و این شد که اولین قرار آشناییمون با صرف ناهار گذشت.
سلام نویسنده عزیز،حیف این قلم و تلاش نیست که بینتیجه و کم مخاطب بمونه به نظرم دونه به دونه رمانهات رو بذاری بهتره تا هی تند تند و پشت هم پارتگذاری کنی اینجوری خواننده هم خسته میشه و هم وقتی اصلا نمیمونه که به همه پارت ها برسه روزی یک بار کفایت میکنه
امیدوارم از حرفم ناراحت نشی به خاطر خودت میگم عزیزم🧡
اتفاقا منم میخواستم بگم
مثلا الان یکی از پارت هات بعد از نیم ساعت تازه ۵ تا ویو خورده درحالی که توی این تاپیک میتونست ۳۰-۴۰ تا ویو داشته باشه
مخاطب جمع نمیکنی و در نهایت دیده نمیشه
سلام دوست مهربون
متشکرم از اینکه به فکرمین و نظرتون رو میگید.
راستش از این زاویه نگاه نکردم و حالا که میبینم میفهمم حق با جفتتونه.
امروز که کلی پارت فرستادم و بعضیا فعلا تایید نشدن اما از این به بعد حتما کمتر پارت میدم.
باز هم از جفتتون ممنونم.
ما به خاطر خودت میگیم آلباتروس جان
خودت نگاهی به ویو هات بندازی متوجه میشی
به هرحال موفق باشی
سلام جان دلم ممنون از حسن نیتت و چشم حتما کمتر پارت میدم.
در این مورد حق با توئه مهربونم. مرسی که به فکرمی.
آخه میدونی اگه قرار باشه تو سایت بذاری باید همه بتونند بخونند ولی به واقع من نه وقتشو داشتم برسم بخونم و هم طبیعتاً خسته میشدم حیفه این همه زحمت دیده نشه،روزی یه پارت بده و یه رمانت که تموم شد برو سراغ بعدی😊