رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت26

0
(0)

“چند ماه بعد”
من=مامان من نمیخوام!ینی من ذره ای واست مهم نیستم؟
مامانم=بهم بگو ببینم چته؟
من=بهشون بگو نیان!
مامانم=زشته بچه توراهن
من=من دوسش ندارم مامان نمیتونم باهاش زندگی کنم فوبیامم درنظر بگیر
مامانم=خوب میشی نگران نباش…
من=خوبم بشم نمیخواااااام
مامانم=مشکلت چیه؟
من=من اونو دوس ندارم
مامانم=توباید هرجور شده بیخیال ویلیام بشی فهمیدی؟بسه بروتواتاقت
من=اما…
مامانم=گفتم بروتواتاقت
رفتم جلو آینه تاخودمو ببینم…بااینکه آرایش داشتم و لباسای رنگی‌ام پوشیده بودم بازم مثل همیشه پژمرده بنظر می‌رسیدم…کی اهمیت میداد؟مامانم؟مامانی که سعی در نابود کردن زندگیم داشت؟باصدای دربه خودم اومدم و رفتم نشستم پیش مهمونا…امشب لوکا،پسر یکی از دوستای بابام همراه خانوادش اومده بودن خواستگاریم…حق بامامانم بود،پسربدی نبود بچگی بهترین دوستای هم بودیم…مامان باباهامون داشتن حرف میزدن منم که کلا توباغ نبودم وتارفتن نشسته بودم توفکربودم…انگاری قرارعقدو گذاشته بودن ماه آینده،دروغ نگفتم اگ بگم ک هیچ حسی نداشتم!نه هیجانی و نه اضطرابی…این یه ماه خیلی سریع گذشت…روز عقدم هم همینطوری بدون هیچ هیجانی گذشت…
•ویلیام
خبرِ عقد الیزابت به گوشم رسیده بود…داشتم دیوونه میشدم،اما شک داشتم!این امکان نداره الیزابت هنوز سنش خیلی کم بود واسه ازدواج!شاید حقیقت نداشته باشه…اما بازم بافکرکردن بهش حالم بدمیشد…باصدای گوشیم بخودم اومدم…
-ویلیام شنیدی امروز عقد الیزابت بود؟
-فک کردم گفته بودم دیگه بهم پیام ندی؟
-اما الیزابت داره عقد میکنه و تو هنوز به فکرشی!این باعقل جوردرنمیاد!توفقط بخاطر الیزابت بامن بهم زدی ویلیام
چی میگفتم؟جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم…سرم درد میکرد!رفتم یه قرص سردرد خوردم و رویکی از مبلا نشستم و دستمو گذاشتم روسرم…
•الیزابت
قرارشد پاییز عروسی باشه!راستی نگفتم کنکورم رو دی ماه دادم و واسه رشته دندون قبول شدم…ینی همراه با کارای عروسی دانشگاهم میرفتم اما نگرانی من این نبود!تنها نگرانی من فوبیام بود…واقعا نمیدونستم باید چیکارکنم!سعی داشتم کم کم درمانش کنم ولی انگار نمیشد…اینکه به خودم فشارم بیارم هم عوارض بدی داشت پس زیاد سخت نمیگرفتم…چند روز پیشم که رفتم خرید سعی کردم عادی بشم و دستای لوکارو بگیرم اما چندثانیه نکشید که حالم بهم خورد و دستموازدستش دورکردم…لعنتی انگار جزویلیام و آنا نمیشد بهش حساس نبود!یهو یاد ویلیام افتادم…یجوری شدم،خیلی وقت بود نه دیده بودمش و نه ازش خبر داشتم…بی اختیار اشکام جاری شدن،چقدر دلتنگش بودم!ایکاش اونم مثل من بود!ایکاش اونم دلتنگ میشد!کاش خیانت نمیکرد!کاش…لعنتی لعنتییییی من واسه ازدواج سنم خیلی کم بود من واسه اینهمه درد سنم خیلی کم بود،اخه چرا؟چرا باید تو18سالگی اینهمه درد داشت؟اگه فقط ویلیامو داشتم…نه نه همین الانشم هرچی میکشم ازاونه!هیچوقت نمیبخشمش…

آخرای پاییز بود و فردا عروسی من بود…همه چیز آماده بود…ایندفعه برعکس روز عقدم اضطراب داشتم،نمیدونم چرا!بلاخره روز عروسی رسید…ناراحت تر از هرروزم توی ارایشگاه نشسته بودم…لباسم ساده اما خیلی خوشگل بود ک با سلیقه من کاملا جوربود…حاضرکه شدم همینکه خواستم برم جوسیکا اومد پیشم
جوسیکا=خوبی الیزابت؟؟؟
من=خوبم…
جوسیکا=خوب باش!
من=باشه:/سعیمو میکنم
جوسیکا=هنوزم باورم نمیشه
من=منم همینطور…
رفتم بیرون هواتاریک بود فک کنم ساعت9بود…سوارماشین شدم و بدون هیچ حرفی گوشیمو دراوردم همینطور که حدس میزدم ساعت9بود،9:34دقیقه شب…
لوکا=خوبی
من=ممنون
لوکا=اره یا نه؟؟
من=خوبم خوبم چراهمه فک میکنن حالم بده؟؟
لوکا=چون یجوریی
من=نه خوبم…کی میرسیم؟
لوکا=یه چند دقیقه دیگه
من=باشه
تارسیدیم هیشکی هیچ حرفی نزد همینطور داشتم گوشیمو نگاه میکردم وقتی رسیدم دم در گذاشتمش کنار…سرمو انداخته بودم پایین،وارد حیاط شدیم سرمو بلند کردم یه نگاهی به ادمایی که وایساده بودن انداختم و دوباره سرمو انداختم پایین…وقتی سرمو انداختم پایین تازه فهمیدم چی دیدم تندسرمو بلند کردم و باچشمای تعجب کرده نگاش کردم…ویلیام!!!!!اشک تو چشمام جمع شد…حالا میفهمم واسه چی اینقدر اضطراب داشتم…داشت نگام میکرد خیلی خون سرد…نه ناراحت بود و نه خوشحال…
من=اون…
بافکراینکه چی میخوام بگم ادامه ندادم…نگام کرد
لوکا=چی
من=هیچی
لوکا=باش
میترسیدم گریه کنم…نگاهمو ازرو ویلیام برداشتم و اونطرفو نگاه کردم اما دوباره نگام افتاد روش…نمیتونستم نگاش نکنم همینطور داشت نگام میکرد نزدیک بود گریه‌ام بگیره بزورخودمو نگه داشته بودم…ازماشین پیاده شدم یکم که جلو رفتیم دقیقا کنار من بود…سرمو چرخوندم سمتش بازم داشت نگام میکرد خواست چیزی بگه ولی انگار که منصرف شد هیچی نگفت…چشمام فقط دنبال اون بود همه جارو تار میدیدم فقط میترسیدم اشکام جاری بشن…مامان باباشم بودن رفتم نشستم،یه جانشسته بود فقط داشت نگام میکرد منم اونو حواسم به هیچ چیز دیگه‌ای نبود آنا اومد پیشم…
آنا=الیزابت خوبی؟؟؟
من=خوبم
آنا=مطمئنی؟یه وقت گریه نکنی
من=نمیدونم…نمیتونم
آنا=خب پس بیابغلم…منم دیدمش
من=نه نه تروخدا فقط بغلم نکن گریه‌ام میگیره
آنا=اشکالی نداره گریه کن…
گریه‌ام گرفت…یکم گریه کردم بعد اشکامو پاک کردم یه نگاهی به اینه انداختم و نشستم سرجام…
لوکا=حالت خوبه؟
من=اره خوبم…
همینطور اشک توی چشمام جمع شده بود و هیچ چیزو واضح نمیدیدم که پدرومادرش و خودش اومدن پیشمون!!!بزور خودمو کنترل کردم احوالپرسی کردم باهاشون مامانش انگار از حالم خبر داشت که وقتی خواستن برن بشینن بغلم کرد تندبغلش کردم و گریه‌ام شدت گرفت…
ویلیام=خوشکل شدی:)
بااین حرفش تیکه تیکه شدن قلبمو حس کردم…و دوباره زدم زیرگریه!مامانم که گریه‌امو دید اومد سمتم
مامانم=الیزابت خوبی؟…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x