رمان فرفری

رمان فرفری پارت 39

4
(70)

نتونستم درست غذا بخورم فکرم درگیر بود

کاش میفهمیدم هنوز فکر محمد هست یا نه اگه به کسی فکر نکنه تلاش کنم به من فکر کنه

ولی نه آخه نمیشه من ازش 10سال بزرگترم تازه یه بار ازدواج کردم یه بچه دارم بهتره کلا سعی کنم ازش دوری کنم

شاید همین زیبا برای من مناسب تر باشه حداقل باشرایط من کنار اومده فاصله سنی کمی هم داریم

ولی فرشته موقعیت های بهتری میتونه داشته باشه

این فکرا باعث شد بیشتر کلافه بشم بعد با حرص بلند شدم از سرمیز با یه تشکر دور شدم

زیبا هم سریع پشتم راه افتاد یه لحظه چشمم به فرشته افتاد خیلی تو فکر بود شاید خونشون اتفاقی افتاده بعدا ازش میپرسم رفتم سمت نشیمن

زیبا هم اومد دنبالم نشستم رو مبل تکی که نچسبه بهم وای از رو نرفت نشست رو دسته مبل

ای خدا من تحمل ندارم چطوری یه عمر باهاش سر کنم

_آرشا عزیزم چیشده چرا غذا نخوردی

_لطفا اسمم رو کامل بگو هیچی ذهنم درگیر بود نتونستم بخورم

_عزیزم کی با خانواده میایین خونمون بابا چند بار پرسیده باید تکلیفمون روشن بشه دیگه

_باشه چند روزی وقت بده

دیدم لباش آویزون شد از ناراحتی ولی اهمیتی نداشت برام اگه بخاطر دل مادر نبود اصلا فکر ازدواج نبودم

راوی

خیلی کلافه وعصبی بود از هر راهی در تلاش بود که اونو مال خودش کنه باید هر جور شده این اتفاق می افتاد

نمیتونست به ازدواج با فرشاد فکر کنه فرشاد در مقابل آرشاویر عددی نبود

از طرفی آرشاویر ازش فراری بود میفهمید اما اهمیتی نداشت

بالاخره کار خودش رو میکرد ولی یه نگرانی داشت

نگرانیش دخترک خدمتکار بود زیادی معصوم بود وتو چشم

میترسید که دل آرشاویر رو ببره

بخاطر این که حال دخترک رو بگیره مجبور شد از غرورش بزنه وپیش قدم بشه وآرشاویر رو ببوسه

یا مثل دخترای آویزون باشه بچسبه بهش تا دخترک ازش فاصله بگیره

پدرش فقط بهش چند روز وقت داده بود

باید هرجورشده آرشاویر رو راضی میکرد نمیخواست اصلا به اون فرشاد هیز فکر کنه

حتی برای این اتفاق حاضر بود هرکاری کنه

تو فکر بود که دخترک چای وقهوه اورد دید که چطور از نزدیکیشون بغض کرد وآرشا هم کلافه بود

ولی اهمیتی نداد لازم باشه برای این ازدواج همه ی موانع رو کنار میزنه این دخترک خدمتکار که عددی نیست

بعد از خوردن قهوه با تماس پدرش مجبور به خداحافظی شد

فرشته

دختره انتر همش چسبیده بود به آقا

متوجه شدم آقا از این همه نزدیکی ناراحته اما چرا اون که داشت تو اتاق میبوسیدش چرا ناراحته

اصلا حالش به من چه بهتره زیبا جونش نگران بشه من باید فقط ازشون دور باشم باید فقط کارکنم

یکم پسنداز کردم از اینجا میرم نمیتونم جایی باشم که انقدر اذیت بشم

لیوانارو جمع کردم وشستم خونه وآشپزخونه رو مرتب کردم داشتم آخرین لیوان رو میزاشتم داخل کابینت که افتاد شکست

نشستم جمع کنم ولی چون تمرکز نداشتم فکرم درگیر بود حواسم نشد انگشتم رو بریدم

آخ

شروع به خون ریزی کرد سریع گرفتم زیر شیر آب بعد انگشتمو رو زخم فشار دادم خونش در نیاد دنبال چسب بودم که آقا اومد تو آشپزخونه

_چیشده دستت رو چرا اینجوری گرفتی اتفاقی افتاده

_چیزی نیست شیشه دستمو زخم کرد میخوام چسب بزنم

دیدم چهره اش نگران شد سریع از جعبه کمک های اولیه یه چسب آورد زد به انگشتم

تشکر کردم بعد خواستم بقیه شیشه هارو جمع کنم نزاشت جارو آورد خودش تمیز کرد تشکر کردم

نزاشت شام بزارم گفت از بیرون میگیره منم ازش مرخصی گرفتم از خونه زدم بیرون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
8 ماه قبل

#حمایت

تارا فرهادی
8 ماه قبل

#حمایت #نویسندگان

لیلا ✍️
8 ماه قبل

قشنگ بود خسته‌نباشی عزیزم اگه وقت کردی سری به رمان منم بزن بوی‌گندم

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x