رمان هیاهو پارت ۱۳
رمان هیاهو
پارت ۱۳
_اما چهرتون به آدم های پشیمون نمیخوره ….
سیما لب زیرینش را به دندان کشید و سقلمه ای آرامی به پهلوی نوه اش زد تا دوباره حرف های دخترک را تکذیب کند
_ والا چهرم پس داره اشتباه میکنه .باور کنین خواسته قلبیم یه چیز دیگست…
خواسته قلبی اش چیز دیگرس بود ؟ چه کلمه مزخرفی !!!
_ بله مشخصه
اگر هانای قبل بود اینطور جواب پس نمی داد ولی …
او در همین چند ساعت هم فهمیده بود این مردم از هر فرصتی برای زخمی کردن روحش استفاده می کنند .
پس باید مثل خودشان برخورد می کرد
_خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم . مطمئنم پشیمون نمیشی!
فاصله ابروهایش از بین رفت و تعجب تنش را به آغوش کشید . چه حرفی با او داشت که میگفت” پشیمون نمیشی”!!!
_لطفا دخترم!
تمنا و خواهشی که امیر علی و مادربزرگش داشتند زیادی مشکوک بود اما حرفی به زبان نیاورد و تنها با مرد چشم سبز همراه شد تا حرفش را به زبان بیاورد
_ هانا ! میخواستم ازت یه سوالی بپرسم تو اینجا تو شیراز کاری داری؟ یعنی منظورم اینه که شغلت چیه…
سکوت را پیشه کرد .شغلش به یک غریبه چه ربطی داشت
_ ببین هانا . فقط خواستم بگم که ما خدمتکار خونمون فوت کرده و یه خدمتکار کم داریم . من و مادر جون هم فکر کردیم چون تو احتمالا کار نداری بهت هم میخوره بیای ………..
نذاشت باقی حرف پسرک از سر بگیرد چون همه حرف هایش را تا ته خواند …
فکر می کرد که این مرد واقعا کمی از کار چند ساعت پیشش نادم است . اما به عقلش نرسیده بود در چند ساعت خلقیات یک نفر زیر و رو نمی شود …
_ آها ممنون از پیشنهادتون ولی فکر کنم خودتون برای این کار بیشتر مناسب باشید…
دخترک این را گفت و لبش به پوزخند کشیده شد . درست بود که در دلش زیادی حرص خورده بود ولی اگر این عصبانیت و حرص نمایان می شد پسرک باز به خودش رو می داد و تحقیرش می کرد .
_ تو تو ….
یک تای ابرویش را به سمت بالا سکق داد و انگشت اشاره اش تنش را نشان داد
_ من چی ؟
قطع به یقین این حرف ها و جملات برای نوه مادر جان مثل خنجری بود برای پوسته مغرورش ..
دخترک هم همین را می خواست ، همین را می خواست که خود پسرک چشم زمردی هم درد تحقیر را بفهمد
_ تو چطور جرئت می کنی به من امیر علی سمیعی این حرف ها رو بزنی !!!!!
هانا چیزی بر زبان نیاورد . مگر انسان ها با هم برابر نبودند پس چرا امیر علی سمیعی چیز دیگری می گفت ….
انقدر در افکارش دست وپا زده بود که متوجه نشد دست مردانه امیر علی که از کنار تنش جدا شده و مقصدش گونه بی رنگ اوست ……
***********
لوکیشن : امارات، دبی
_ هِری هِری صبر کن ، هری!!!
بی اعتنا به آنا که از زبانش ” هری” نمی افتاد قدم برداشت به سمت در خروجی باغ . اصلا دلش نمی خواست صدای آنا را بشنود …
_ هری توروخدا صبر کن تا منم بهت برسم
صبر می کرد که چه شود. مجال می داد که چه شود . احتمالا او هم می خواست حرف های پر مفهوم عمار را تکرار کند . اما همان یکبار هم که آن چرت و پرت در گوشش رفته بود کافی بود ….
_هِری باشه برو. ولی خودم میام سراغت . خودم میام …..
دستش چپش را به معنی ” برو بابا” بالا برد و در خروجی را باز کرد. و از آن فضای خفقان خانه عمار خودش را بیرون کشید …
*********
_ مامان جان، خوبی قربونت برم؟
مهلت نداد تا مادرش پاسخ بدهد و اشک دوباره در چشمانش جا گرفت که دستی دور کمرش حلقه شد
_ گریه نکن قربونت برم . گریه نکن .
_ آره مادر شوهرت درست میگه . گریه نکن من خوبم .
_ بخاطر رفتار اردلان هم عذر میخوام . وقتی عصبانی میشه نمیفهمه چه کارایی ازش سر میزنه
رقیه لبخندپر عجزی زد و گفت
_ نه والا تقصیر اون پسرم نیست . تقصیر اون از خدا بی خبره که هممون و بدبخت کرد .
اینبار در چشم های مادر و دختر اشک نشست . ارسلان سرش را پایین انداخت …
*********
عزیزان پارت نسبتا طولانی تقدیم نگاهتون !!!!
توی این پارت با یه شخصیت جدیدی از رمان آشنا شدین🙃.
بنظرتون این شخصیت جدید چه نقشی تو داستان داره و چه اتفاقاتی در ادامه میفته؟🤗
ویو های پارت قبل خیلی پایین بود ولی این پارت و به عنوان هدیه دادم برای اینکه سه هفته پارت نداشتیم❤️🔥🦦
کامنت و امتیاز یادتون نره 🤭
فکر کنم اگه ویو های تا این حد بخواد پایین باشه رمان رو برای دل خودم بذارم🤥
خسته نباشی
#حمایت🌹
مرسی مائده جان .
همچنین💕
ستی آنلاینی؟
یس😁
تایید کن😥
خسته نباشی
ممنونم 🥰
آخییییش یه پارت جذاااب و فوق العاده خستگیم در رفت🥰❤👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
من اگه حدس هام رو نمیگم به خاطر همونه که خودت میدونی😁😂😂😂
:)))))))))))❤️🔥
درست😂
آفرین بهت قلمت بهتر از قبل 👌🏻👏🏻
خوشحال که این و میشنوم🙃💕
عالی بود عزیزم❤️
فداااااا💫💖
ضحی بیا تللل
هیچ حدسی نمیتونم بزنم🤕
اما از امیرعلی بدم میاد😡
بیصبرانه منتظر ادامه هستمم😃
عالی بود ضحییییی🤍✨️🥰
🤣🤣🤣🤣
احتمالا پارت بعد چهارشنبه یا پنجشنبه
فدااا🥰