رمان آتش

رمان آتش پارت 66

4.8
(12)

****

#نفس

-آریسا یه دیقه گوش بده…

آریسا بدون توجه به من تند تند غر میزد…

+ نه گوش نمیدم نفس… پاشدی رفتی شیراز وقتی برگشتی تو شدی لیلی مسیح شد مجنون… حالا هم دوباره پاشدی رفتی پی…

نذاشتم حرفش را تمام کند و محکم و با صدایی کمی بلند گفتم: بسه… یه دیقه گوش کن…. بابای مسیح تصادف کرد… نمیتونستم بزارم تنها بره… تو بودی میذاشتی دانیار تنها بره…

+ اسم دانیار رو نیار خوب؟؟؟ اسمش رو نیاااررر…

نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم: کات؟؟

– نه…

+ پس چی؟؟؟

مسیح کنار دستم رانندگی میکرد و درون جاده و در مسیری به سمت آبادان بودیم…

– داشت به هانیا میگفت دختر باید چشم و ابرو مشکی باشه…

چشمام رو برای ثانیه ای بستم و گفتم: برو همین الان گوشی رو بده به دانی…

– نه…

+ آره.. بدو…

– فک میکنه…

پریدم وسط حرفش: نترس نمیذارم فکری بکنه…

حوصله نداشتم و اعصابم به شدت خراب بود… من روزگاری عاشق جنوب بود اما این سرزمین برای من خاطرات خوبی بجا نذاشته بود…

گوشی را به دانیار داد و صدای گرمش در گوشم پیچید که گف: سلام نفس خانوم.. خوبید..

+ خوبم دانی… رابطت با آریس چطوری.؟؟ یکم احساس کردم حالش خوب نیست…

با کمی مکث گف: خوبه خانم… همه چیز سر جاش و اوکیه…

+ راجب چشم و ابرو مشکیا کهه چیزی نگفتی…

سکوتش باعث شد بفهمم خودش هم متوجه گندش شده…

+ تا من برگردم فرصت داری درستش کنی وگرنه بساطت رو جمع میکنی میری تهران… به آریسا هم بگو بالا سر دخترا وایسا من نیستم کد بزنن…

و بدون هیچ خدافظ گفتنی تماس را قطع کرد…

مسیح با خنده گف: چه خشن…

حرصم گرفته بود…هم از دست آریسا و حساسیت هایش هم از دست دانیار روانی…

+ دیوونه شدم دیگه مسیح اه.. شما مردا یکم حالیتون نیست وقتی دوست دخترتون بوره بهش نگین مشکی خوبه و وقتی مشکیه بهش بگین بور خوبه…

مسیح با خنده گف: محض اطلاعات من تاحالا دوست دختر نداشتم که این چیزی رو بدونم…

با حرص چرخیدم سمتش و با لحن تندی گفتم: تو غلط میکنی دوست دختر داشته باشی…

خندید.. من هم از واکنش تند و تیزم خندیدم خندیدم…

مسیح چشمکی زد و گف: عوضش اینو خوب میدونم که دختره خشن دوست دارم…

مشت محکم به بازویش زدم تا بلکه خفه شود… مردک منحرف…

*****

روزی که آبادان رو ترک کردم دختر بچه ای هیجده ساله بودم و حال که وارد آبادان شدم بیست و نه سال سن دارم و در کنار مردی که عاشقش هستم قدم بر میدارم…

آن روز که آبادان را ترک کردم ترسیده بودم و به سختی و با التماس توانستم سوار اتوبوسی به مقصد تهران شود و حال… حال خبری از آن دخترک ترسیده و ناتوان نبود….

خیابان ها عوض شده بود اما من آن خانه نحس را فراموش نمیکنم…

مسیح را راهنمایی میکنم و در نهایت روبه روی خانه ای قدیمی می ایستیم…

خانم جان هیچ وقت از رنگ زدن خوشش نمی آمد و مشخص بود بعد از آخرین سری که بابا به زور در فلزی خانه رو رنگ کرده دیگر کسی به آن رنگ نزده…

پیاده شدیم…

نفسم کمی سخت بالا می آمد و همین باعث شد مسیح در ماشین را دوباره باز کند و با اخم اسپریم را به دستم بدهدو بگوید: این هزار بار… این کوفتی رو همراه خودت داشته باش دیگه…

لبخندی به نگرانی اش زدم و اسپری را از دستش گرفتم…

چند پاف اسپری کردم و به سمت در رفتم…

مسیح پشت سرم میامد و دستانش را از پشت حایل تنم کرده بود…

حس خوب داشتن حامی رو با تک تک سلولام حس میکردم…

زنگ قدیمی خانه را فشردم…

منتظر بودم بپرسد کیه یا تو اینجا چیکار میکنی اما در خانه بی هیچ حرفی باز شد…

نمیدانستم چطور اینجا را پس گرفته…

در هر حال اینکه جابه چا نشده بود برای من خوب بود…

وارد حیاط شدیم..

از دیدن منظره روبه روم جا خوردم…

حیاط خانه خانم جان هیچ وقت مث عزیز با صفا نبود اما منظره روبه روی من به خرابه میگفت زکی…

با دیدن زنی که هیچ شباهتی به خانم جان نداشت و روی ویلچر نشسته بود متعجب شدم…

بدون سلام و حرفی یا هیچ جرفی گف: اگه با شوهرت اومدی انتقام بگیری بگیر… همون روز که رفتی اومدم دنبالت و تصادف کردم… با دیه ای که گرفتم خونه رو نجات دادم…

لحنش سرد و خشک و بی تفاوت بود… خانم جان همیشه اخم داشت و این بیتفاوتی از او آدمی ساخته بود که نمیشناختمش…

چه خوب که خودش گفت چه اتفاقی برای افتاده وگرنه من از فضولی میمردم…

مسیح متعجب بود… این را از چشمانش میخواندم… او هم مثل من توقع نداشت این زن به این روز بیافتد…

سعی کردم محکم و قوی جوابش را بدهم: من برای اون روز نیومدم… اومدم سراغ امانتی بابام…

ابرویی بالا انداخت و گف: جاوید پیش من امانتی نداشت… اون به من اعتماد نداشت… درست مث تو…

مسیح به حرف آمد: ببین خانم.. ما واقعا وقت نداریم… جاوید خان قبل از مرگشون اومده بودن آبادان… پس یه چیزی اینجا گذاشتن که ما دنبالشیم….

خانم جان سری تکان داد و متفکر گف: آره اومد آبادان.. گف هر وقت بچه ها رو دیدی بهشون بگو اروند منتظرشونه… نفهمیدم منظورش چیه و برای همین بهتون نگفتم… چی شده مگه…

اروند…

میدانستم کجا را میگویید…

بابا آن زمان به تازگی خانه ای درون جزیره مینو خریده بود…

میگفت خاک جنوب غم داره… درد داره… میگفت جنوب بهمون یاد اوری میکنه ایران چی کشیده برای همین یه بار تو سال حتما باید بیاین جنوب…

باید بیاین و ببینین کسایی هستن که مث شما تو رفاه نیستن… ببینین کسایی که بیشترین زحمت برای حفظ ایران را کشیدند و شهید دادند وضع خوبی نداردند…

به کل آن کلبه کوچک را فراموش کرده بودم…

دست مسیح را گرفتم و گفتم: بریم…

خانمجان گف: صبر کن نفس..

ایستادم اماسمتش نچرخیدم…

با صدایی که دیگر اقتداری نداشت گف: متاسفم… حلالم کن…

چرخیدم سمتش و گفتم: هیچ وقت حلالت نمیکنم… نه بخاطر اینکه جمیله( عمه اش رو میگه) و بچه هاش رو نسبت به من رو خانواده ام متنفر کردی… نه بخاطر اینکه مادر بزرگم نبودی… نه بخاطر اینکه میخواستی منو بفروشی… این ویلچر نشینیت بخاطر اینه که فاطمه رو مجبور کردی با علی ازدواج کنه و بد بخت ترش کردی… تاوان بلاهایی که سر ما اوردی رو بعدا میبینی تاج بانو…

و این بار بی مکث خارج شدم و مسیح هم همراهم آمد..

سوار ماشین شدم و با ذوق گفتم بزن بریم…

مسیح انگار از انی تغییر احساسات یهویی از غم به خشم و خشم به هیجان شوکه شده بود که با گیجی گف: چی؟؟؟

– بریم جزیره مینو… حتما بابا اونجا یه چیزی برامون گذاشته…

مسیح سر تکان داد و گف: باید یه دکتر ببرمت نفس… موجی شده… یه لحظه عصبی ای یه لحظه خوشحال… روانی شدیااااا…

لحنش بوی خنده میداد و مشخص بود به سختی خنده اش را کنترل کرده…

دست به سینه نشتم و اخم هایم را در هم فرو بردم و با حرص گفتم: عمه ات روانی… مرتیکه بی شعور…

مسیح غش غش به حرص خوردنم و غر های زیر لبی ای که میزدم خندید و لپم را کشید و گف: دختر تخس کی بودی تو؟؟؟

محکم رو دستش زدم و گفتم: به توچه؟!!!

باز هم خندید و استارت زد….

مردک دیوانه… قرص خنده خورده بود انگار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
8 ماه قبل

به به ببین کی اینجاست ستی خانوم تشریف آوردن کجابودی دلم برات تنگ شده بود اصلا این چندروز ازدوریت افسرده شدم😕

بی نام
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

آره عزیزم خل جمعمون یه دونست اونم خودخودتی😂

بی نام
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

وااای آره نگوعمه ی من عشقه بخدا خب بگو زنداییته اینجوری حال میکنم 😂😂😂😂خالم هم مهربونه گناه داره همون زندایی کیس عالی هستش

بی نام
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

وای زندایی مثل زندایی من خدانصیبت نکنه کاش دایی منم عرضه داشت همون اولاش زنشوطلاق میداد😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

برعکس زندایی من خیلی مهربونه عینهو خاله یه دونه هم زندایی دارم هر چی بگم ازش کم گفتم😍

لیلا ✍️
8 ماه قبل

اصلا عالی بود قشنگ حس کردم تو کوچه‌ پس‌ کوچه‌های آبادانم🤩

چقدر مسیح خوبه 😍 اصلا فکر نمیکردم نفس بیست و نه سالش باشه کمتر حدس میزدم

خسته نباشی ستایش بانو🙃💝

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

نگران نباش من به همون امیرارسلان و مالک‌‌‌ به جز مهران راضیم😂😂

بی نام
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

خوب وهیز وصبور ایناویژگی های مهران درصورتی که یامورشبیه حسن نشه چون اگه بشه خفش می‌کنه🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

نمیدونم اگه الماس خرابش نکنه تو ذهنم خیلی با ابهته🤒

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

عالی بود عزیزم
دلم برات تنگ شده بود🥺💖

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

چرا پارت نمیزاری ستی جون؟؟

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

باشه عزیزم❤✨😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

ستی جون پارتای جدیدو کی میزاری میگی بهمون
من هر دیقه میام چک میکنم😂

دکمه بازگشت به بالا
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x