رمان

رمان در بند زلیخا پارت شانزدهم

3.7
(6)

همه به جز کارن بیرون مغازه ماندند.

کارن فوراً از تلفن مغازه شماره فرزین را گرفت.

چندی بعد تماس برقرار شد.

– الو؟

– یک ماشین بفرست بیاد دنبالمون.

صدای فرزین متعجب شد.

– کارن؟ خودتی؟

کارن بی حوصله گفت:

– نه… پوف سریع باش.

نگاهی به فروشنده که پسری جوان بود، انداخت و مرموزانه گفت:

– می‌دونی که نباید زیاد منتظر بمونیم، حال میترا خوش نیست.

– باشه‌باشه، کجایین الآن؟

کارن آدرس را داد و پس از تشکر از فروشنده از مغازه خارج شد.

پویا خسته از تحمل وزن میترا پرسید.

– گفتی؟

کارن جواب داد.

– نه.

عصبی غر زد.

– آخه این‌چه سوال‌هایی که ازم می‌پرسین؟

کسری با جدیت لب زد.

– کی میاد؟

کارن نیز به دیوار تکیه زد و رو به خیابان مقابلش گفت:

– گفت خودش رو سریع می‌رسونه.

رقیه دست به سینه طعنه زد.

– امیدوارم!

– اگه فرزین گفته خودش رو سریع می‌رسونه یعنی حالاحالاها علافیم… الآن می‌خواین همین‌جا وایسین تا اون بیاد؟ شرمنده که این‌جا ایرانه و الآن گشت ارشاد یقه ما رو می‌گیره.

و به میترای توی بغلش اشاره کرد.

رقیه به تایید حرفش گفت:

– حق با پویاست، مردم بد نگاهمون می‌کنن.

سپس کمی قدم زد تا مکان مناسبی پیدا کند.

نیمکت‌هایی که زیر درخت‌های پیاده‌رو بودند، نظرش را جلب کرد و گفت:

– لااقل بریم اون‌جا بشینیم.

نیمکت‌ها تقریباً سی قدمی با آن‌ها فاصله داشتند.

پویا کلافه از وضعیتی که داشت، سریع‌تر به آن سمت رفت.

با رسیدن به نیمکتی میترا را رویش نشاند و برای حفظ تعادلش خودش نیز کنارش نشست.

دست دور شانه‌اش پیچاند و او را به خود تکیه داد.

حواسش بود فشار زیادی به بخیه‌هایش وارد نشود.

یک_ دو بخیه که نبود.

نفس‌نفس میزد.

نگاهی به بقیه انداخت.

هنوز نرسیده بودند.

به میترا نگاه کرد.

اگر هشیار میشد، اتفاقاتی که در زمان بی‌هوشیش افتاده بود را باور می‌کرد؟

پوزخندی زد و در جواب ذهنش رو به خیابان گفت:

– بدتر از این‌ها رو هم دیده.

نزدیک ساعتی هوای سرد را تحمل کردند تا بالاخره ماشین بزرگ فرزین کنار جاده برایشان بوق زد.

در کشویی کنار رفت و فرزین مثل یک خان از پشت عینک آفتابیش آن‌ها را نگاه می‌کرد.

پویا اجباراً میترا را دوباره برداشت و همان‌طور که با نفرت به فرزین نگاه می‌کرد و پشت سر بقیه سمت ماشین می‌رفت، زیر لب غر زد.

– خدا لعنتت کنه که به خاطرت این همه دردسر کشیدم.

سوار ماشین شد و میترا را روی صندلی سه نفره خواباند.

نفسش را صدادار خارج کرد و بابت کمبود جا روی همان صندلی به سختی جای گرفت.

چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، در همان حال لند کرد.

– خدا لعنتت کنه فرزین که به خاطرت این همه بدبختی نکشم. خدا لعنتت کنه.

فرزین؛ اما بی توجه به او به راننده که از آینه تخت جلو نگاهش می‌کرد، اشاره کرد تا حرکت کند.

خانه فرزین دیگر امن نبود.

هر چند که به گفته کسری میترا ردیاب داشت؛ اما بهتر دیدند نقل مکان کنند.

به خانه دیگر فرزین رفتند.

آپارتمانی که به نامش بود و از آن دو واحد خالی نگه داشته بود برای روز مبادا.

امروز روز مبادا بود دیگر؟

کسی میلی به خوردن ناهار نداشت به جز پویا که دو جعبه پیتزا را تنها‌تنها خورد.

داخل سالن بودند و پویا برای بار دیگر میترا را معاینه کرد.

رقیه شوکه شده با شکاکی گفت:

– واقعاً پیداش کردی؟

پوزخند فرزین جوابش بود.

همتا با اخمی کم رنگ پرسید.

– چه‌طوری ردش رو گرفتی؟

فرزین مغرورانه پا روی پا انداخت و پس از نیم نگاه معناداری که حواله کسری کرد، گفت:

– رفقای این کار رو دارم… که حریف نشناسن!

از خیرگی نگاه همتا ادامه داد.

– تا بیمارستانِ (…) ردش رو زدیم؛ اما وقتی رفتیم اون‌جا هیچ اثری ازش نبود.

کارن زمزمه‌وار لب زد.

– یعنی چی؟

فرزین نگاهش را از همتا نگرفت و گفت:

– معلوم نیست یک دفعه کجا غیبش زده، انگار می‌دونسته که گوشیش رو هک کردن.

رقیه سر به مبل تکیه داد و ناله‌وار گفت:

– های دیگه دارم کلافه میشم.

– وقتی عذاب الهی رو دو دستی چنگ زدین باید هم فکر این‌جاش رو می‌کردین.

روی مبل خالی نشست و گفت:

– این‌قدر سگ جونه که این همه اتفاق افتاده، مثل توپ بسکتبال بالا و پایینش کردن حتی به نخ بخیه‌اش هم نبوده.

کسری دست به سینه شد و خطاب به فرزین گفت:

– گفتی گوشیش رو آوردی؟

فرزین با تمسخر خاصی نگاهش کرد که معنایش را گرفت.

اما مگر مهم بود؟

نه.

فقط اگر یک گلوله در سرش خالی می‌کرد شاید بد هم نمیشد.

چه می‌کرد که نتوانست قفل را بشکند؟

که تا به حال با چنین رمزی مواجه نشده بود؟

اصلاً به او چه که کارن گزافه‌گویی کرده بود؟

گناه او چه بود که کارن دهانش چفت و بست نداشت؟

فرزین در جوابش گفت:

– آره.

کسری بدون این‌‌‌که کسی را هدف نگاهش قرار دهد، گفت:

– پس پیدامون کرده.

نگاه‌ها سمت او چرخید.

چشم در چشم همتا شد.

گویا جز او مخاطب دیگری پیدا نمی‌کرد.

– احتمالاً تا حالا فهمیده که چه بلایی سر خواهرش اومده، شاید خواسته با دور زدن ما جامون رو پیدا کنه.

– عجب آدم باهوشی!

از صدای غریبه‌ای که توی سالن پخش شد، به آن سمت چرخیدند.

چون همتا، رقیه و کارن پشت به او بودند، مجبور شدند از کمر به عقب بچرخند.

چشم‌های سبز چمنی وحشیش بود که بیشترین توجه را جلب می‌کرد.

در عین شیطنت وحشی به نظر می‌رسید.

کلاه سفید آفتابی موهای طلایی و کوتاهش را پوشانده بود.

جلیقه تنگی به تن داشت یا بدنش زیادی عضله‌ای بود؟

هیچ شباهتی میان این خواهر و برادر به چشم نمی‌آمد.

گویا ماکان از مادری اروپایی گرفته شده بود و میترا از مردی ایرانی.

همتا از دیدن سر اسلحه‌ای که به سمتشان گرفته شده بود، کلافه چشمانش را بست.

این اواخر چند بار با چنین صحنه تکراری مواجه شده بود؟

ماکان به سمتشان گام برداشت.

لودگی کرد.

– خودتون رو به زحمت نندازین، بشینید.

با نگاهش یک دور همه را رصد کرد.

طعنه زد.

– فکر نمی‌کردم اون بی غرض این‌قدر احمق باشه که بخواد فقط چند نفر برام بذاره.

پویا نگاهی به بقیه انداخت.

سکوتشان بود که دهان کجی می‌کرد.

چاره‌ای نبود، باید خودش شروع می‌کرد.

– ببین داداش… .

نیم خیز شد تا بلند شود که ماکان با ابروهای بالا رفته و نگاه جدیش اسلحه را به پایین تکان داد.

پویا آرام دوباره سرجایش نشست و معذب نطق کرد.

– عه اشتباه نکن، ما دشمنت نیستیم.

فرزین با تمسخر گفت:

– بیا با هم دوست باشیم!

ماکان پوزخندی زد و دوباره ابروهایش بالا رفت.

پویا هاج و واج به نیش باز شده فرزین و پوزخند ماکان نگاه کرد.

در آخر کلافه شد و رو به بقیه گفت:

– د باز کنین اون‌ چاک‌ها رو دیگه.

خطاب به ماکان که هنوز سر اسلحه را سمتش گرفته بود، با همان اخمش گفت:

– داداش اون اسلحه رو بکش کنار، من بی طرفم. نه‌نه وایسا، من جون خواهرت رو نجات دادم، باور کن. اگه من نبودم که مرده بود. می‌دونستی بمب تو بدنش جاساز کرده بودن؟ من بودم که درش آوردم، به جان تو راست میگم… حالا اون اسلحه رو از رو ما بکش این طرف‌تر.

ماکان تغییری به حالتش نداد و اسلحه را هنوز سمت او گرفته بود.

با آرامش گفت:

– اگه اون می‌مرد که تو هم این‌جا نبودی.

پویا لحظه‌ای از لحن جدی و قاطعش خشکش زد.

عصبی روی برگرداند و غر زد.

– به جهنم! بزن و خلاصمون کن. ترسم دیگه ریخته.

و قلب او که نبود بندری میزد؟

– تا کی می‌خوای مثل یک مترسک اون‌جا وایسی؟

ماکان به دختری که داخل کت بزرگش گم شده بود، نگاه کرد.

همتا سرش را که به تاج مبل تکیه داده بود، سمت او چرخاند و خونسردتر گفت:

– گردنم درد می‌گیره اگه این‌جوری نگاهت کنم.

ماکان پوزخندی زد و فکش را تکان داد.

با تمسخر گفت:

– هر چی شما بگی.

سر اسلحه را به بازوی پویا فشرد که پویا اجباراً بلند شد و ماکان روی مبل جای گرفت.

و پویا ماند و نگاه جا خورده‌اش.

ماکان سمت پاهایش خم شد و این‌بار اسلحه را سمت همتا گرفت.

– خب؟ می‌فرمودین.

همتا در جوابش لب زد.

– تو داشتی حرف می‌زدی.

ماکان تک‌خندی زد.

رفته‌رفته خنده‌اش ماسید و نگاهش این‌بار وحشی شد.

با جدیت گفت:

– کجاست؟

کسی حرفی نزد.

پویا حرصی گفت:

– داداش این‌ها لال شدن به حول قوه الهی. دنبال من بیا، خواهرت توی اتاقه. ماشاءالله بدن قوی هم داره‌ها. این همه اتفاق افتاده… .

نگاه ماکان که رویش نشست، زمزمه‌وار گفت:

– فکر کنم حرفی که نباید می‌زدم رو زدم، نه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

وای خیلی قشنگ بود
خسته نباشی❤️

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود👌🏻 از دست لودگی و پرحرفی‌های پویا لبخند به لبم اومد و کلی تو دلم خندیدم😂 خوب رمان رو توصیف میکنی خدا قوت🙃

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

چقد پویا اسکله😂😂خوشم اومد ازش
خسته نباشی نویسنده جان
حمایتتتت ❤🙃

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

سلام اسم قشنگ
متشکرم از اینکه خوندی🌺

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x