رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴۵

3.4
(21)

خدایا چرا با من این کارو کردی؟
مامان چی میگفت؟!

سرم بدجوری درد میکرد…
دلم میخواست، یه لحظه چشمام رو ببندم و به هیچ کس فکر نکنم….به هیچ کس!
انگاری که هیچ اتفاقی نی افتاده و من آیسانم، خوشبخت ترین دختردنیا…

به خیالات خودم پوزخند زدم…

رو به مامان کردم
_میخوام بابامو ببینم…!

ارش_چی؟

رزا_حرفشم نزن!
اون تورو فراموش کرده، انگار نه انگار که یه دختر داره!

آیسان_واسم مهم نیست…
میخوام بابامو ببینم!

ارش_ببین بابا

آیسان_تو بابای من نیستی!
پس به من نگو بابا
تموم!

ارش از خونه زد بیرون…

آیسان_مامان…آدرسش رو بده

رزا_ندارم!

آیسان_داری دروغ میگی…داری، ادرسش رو داری
اگرم ندیدی، میرم خونه تک تک مردم در میزنم تا پیداش کنم!

مامان نفسش رو بیرون داد
رفت توی اتاق

گوشیمو در اوردم و به سارا پیام دادم

_سلام سارا…
شناسنامه رو پیدا کردم…

_جدی؟؟

_اره
میخوام برم ببینمش

_منم همرات میام

_نه عزیزم، مزاحمت نمیشم خودم میرم

_دهنتو ببند افریته😂
میام دنبالت خونتون، با ماشین من میریم

_باشه

گوشیو کنار گذاشتم و سرمو بین دستام گرفتم…

رزا_بیا

سرمو بالا گرفتم و ادرس رو گرفتم
تو یه کاغذ نوشته بود

رزا_این ادرس برای چند ساله پیشه…نمیدونم هنوز اونجا هستن یا نه

آیسان_اوکی

رزا_آیسان

آیسان_بله؟

رزا_واقعا میخوای بری پیشش؟

آیسان_اره…باید ببینمش

گفتمو از خونه رفتم بیرون

باید ازش میپرسیدم که این همه سال کجا بود…چرا نیومد پیشم!

همینطور پیاده رفتم خونه سارا

باهام دعوا داشت که چرا نگفتم بیاد دنبالم

بهتر بود یکم تنهایی پیاده روی میکردم..تا اروم بشم!

باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

بعد از کلی پرس و جو تونستیم خونه رو پیدا کنیم

مامان گفته بود نمیدونه هنوزم توی این خونه هستن یا نه!
ولی خداکنه باشن….

زنگ در رو فشردم…

_بله؟

آیسان_ببخشید منزل اقای هیراد…؟

_بله بفرمائید

_میشه در رو باز کنین

دیگه حرفی نزد!

در باز شد
یه پسره جوون در رو باز کرد

چقدر چشماش خوشگل بود!

آیسان_سلام…من آیسانم

ارشد_سلام…خب به من چه اسمت چیه!

چقدر بیشعوره

آیسان_میخواستم اقا هیراد رو ببینم

ارشد_شما؟

آیسان_شما مگه خودتونو معرفی کردین؟

ارشد_خب من ارشدم، نوه ی ارشد این خانواده

بعدم هرهر خندید!

چقدر خونسردههههههههههه

بی توجه بهش کنارش زدم و رفتم تو ی خونه

چند نفر نشسته بودن…

هیراد کدومشونه؟

آیسان_سلام…من آیسانم
دختر هیراد!

یهو همه جا خوردن

یه مرد که موهای جو گندمی داشت اومد جلوم و دستمو گرفت…

هیراد_آیسان…بابایی خودتی؟!

کوثر_الهی عمه قربونت بره…کجا بودی این همه سال!

بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید

رها_وای چقدر بزرگ شدی….

مگه بچه گی منو دیده بودن!؟

هیراد اومد محکم منو تو بغلش گرفت و موهامو میبوسید….

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنار تو درگیر آرامشم

همین ازتمام جهان کافیه

همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هر جست و جوی منی

تماشای تو عین آرامشه

توزیباترین آرزوی منی

منو ازاین عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تموم قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه

ازاین عادت باتو بودن هنوز

ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه

همین عادت باتو بودن یه روز

اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی اینقدر حالم بده

که میپرسم از هرکسی حالتو

یه روزایی حس میکنم پشت من

همه شهر میگرده دنبال تو

منو ازاین عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
FELIX 🐰
8 ماه قبل

عالی بود ولی چه زود باور کردن

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

دقیقا اصلا چه زود تو خونه راش دادن
من با آقای هیراد کار دارم😑😑

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

پس منتظر پارت بعدم دیر بزاری اومدم سراغت 🗡🗡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

هیراد سگ
ایشالله تو یکی از همون ماموریت هات میمردی🙂🤣🤣

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

عالی بود سحری🥰😘
ولی اصلا رفتار آیسان درست نبود😒🤕

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

🥰😘

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

من متوجه شدم
هر کی از خون هیراده سگِ
اصلا وایسا یه سوال چرا رزا و ارش تو اون همه سال اقدامی نکردن؟
نکنه آیسان گریه میکرده نمیذاشته اینا شبا ….
آره خب..🤣🤣
داشتم میگفتم اسمون چه قشنگههه🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

آسمون چه قشنگه🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

خیلی🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

همیشه تاریک ترین چیزا واقعیتههههه🤣🤣

لیلا ✍️
8 ماه قبل

اصلا از این آیسانه خوشم نمیاد ولی یه حسی بهم میگه که قراره با ارشد..😂 دیگه بقیه‌اش رو خودتون میدونین عشق و عاشقی و فلان

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
....
....
8 ماه قبل

عزیزم رمانت خیلی خوبه اما ی چند تا اشکالاتی داره مثلا زیادی داری تند پیش میریو شخصیت های دخترارو جوری میکنی ک ادم ب گفت و گو هاشون توجهی نمیکنه و اصلا نمیخونه مثلا همین ایسان شما حداقل باید ی کاری میکردین ک وقتی رزا حقیقت هارو گف میزد زیر گریه یا پیاده روی بعدش میرفت از پدر واقعیش میپرسید چرا نیومده دنبالش ن اینک ب همین اسونی و راحتی بره

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x