رمان آیدا

رمان آیدا پارت 3

4.1
(130)

در تاریکی شب هیچ چیز به چشم نمی‌خورد و تنها درختان حیاط بودند که ترس را ناخودآگاه به جان آدم می انداختند

ماشین را داخل حیاط برد و پیاده شد
در آنجا همان طور خیره ی رفتار های سام بود و نمیدانست که چه کاری باید انجام دهد

گرچه اگر کاری هم بخواهد نمیتواند عملی کند
بادیگارد یا نگهبان های جلوی در مانع از هر گونه فراری میشدند

بغض سنگینی راه گلویش را بسته بود و اجازه ی هیچ سخنی را به او نمی‌داد
تنها دعا می‌کرد که آن شب هر چه سریع تر به پایان برسد

بعد از لحظاتی کوتاه با اشاره ی سام زنی از داخل خانه بیرون آمد
با دیدن آن زن احساس خوبی پیدا کرد اما تنها برای چند ثانیه!

زن با قدم های محکم خودش را به ماشین رساند و در را باز کرد

زنی که هیکل بسیار قوی داشت و چند برابر آیدا بود!
رفتارهایش بیشتر به مرد شباهت داشت تا زن

برق چشم هایش حالا جایش را به ترس داده بود

_بیارش بیرون زهره

صدای سام باعث شد همان زن که نامش هم زهره بود بازوی آیدا را محکم در دست بگیرد و در یک حرکت خیلی راحت از ماشین بیرون بکشد

حالا که احساس ترس دوباره به قلبش برگشته بود دست و پا زد و با فریاد گفت:

_چی از جونم میخواین عوضیا

زهره که حالتی در چهره اش تغییر نکرده بود همان طور با ابرو های پر پشت گره خورده جلویش را نگاه میکرد و آیدا را به دنبال خودش میکشید

سام هم با لبخندی کم رنگ که هر لحظه‌ روی صورتش بود نگاهش میکرد

همین که نزدیک در شدند سگ سیاهی که بسته شده بود توجه اش را جلب کرد
آن خانه بیشتر از چیزی که فکر میکرد ترسناک تر بود
گرچه برای اهالی آن خانه تمام این چیز ها عادی بود!

از ترس زبانش بند آمده بود و وقتی به خودش آمد که درون اتاقی که تنها یک تخت در آنجا وجود داشت زندانی شد

با مشت های محکم بر روی در شکلاتی رنگ میکوبید اما گویا هیچ کسی آنجا وجود نداشت که به دادش برسد

زمان زیادی فریاد زد و به در کوبید اما وقتی نگاهش به پرده افتاد دست از در کشید و به طرف پرده حمله ور شد
اما با دیدن حفاظ های پشت آن با نا امیدی روی زمین سرخورد

گلویش از شدت فریاد هایش می سوخت و توانی برای تکرار حرف هایش نداشت

تا نزدیک های صبح همان جا روی زمین اشک ریخت و با صدایی آرام زمزمه کرد:

_ولم کنید

وقتی نور بیرون، اتاق را روشن کرد از فرط خستگی بیهوش شد
تا ساعت ها همان جا نشسته روی زمین خواب بود

صدای در باعث شد کم کم چشم هایش باز شود
با همان گردن درد سرجایش ایستاد و چند دقیقه بعد زهره با سینی غذا وارد اتاق شد

با اعصابی به ریخته به طرف در حمله کرد اما قبل از اینکه حتی قدمی به بیرون بگذارد دست هایش توسط زهره کشیده شد

سعی کرد اول با مهربانی حرف بزند:

_خواهش میکنم بزارید برم

او که هیچ توجهی به حرف هایش نداشت با اشاره به غذا گفت:

_بخور تا نمیری!

قبل از اینکه منتظر حرفی از آیدا باشد اتاق را ترک کرد و او را میان هزاران فکر و خیال تنها گذاشت

با عصبانیت لگدی به غذا زد و دوباره سرجایش نشست
هر چه فکر میکرد دلیل رفتارهای آنها را نمی‌فهمید

ساعت ها همان جا گوشه ای کز کرده خیره ی ظرف غذا ماند

تا شب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
وقتی خورشید تازه غروب کرده بود دوباره زهره با سینی غذا وارد اتاق شد
اما این بار جلوی چشم های زهره سینی غذا را روی زمین خالی کرد

او که عین خیالش هم نبود با پوزخندی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد سام وارد اتاق شد

همان طور که دست هایش را داخل جیبش می‌گذاشت با لبخندی کج رو به آیدا گفت:

_شنیدم اعتصاب غذا کردی

بی توجه به حرف او گفت:

_من میخوام برم

_به موقعش میری آیدا خانم

کاش دیشب لال میشد و اسمش را هرگز به او نمی‌گفت
عجیب گنگ حرف میزد و چیزی از حرف هایش را نمی‌فهمید

سام گوشی خودش را به طرفش گرفت و گفت:

_باید به بابات زنگ بزنی

با شنیدن حرفش احساس کرد دنیا را به او دادند اما قبل از گرفتن گوشی دستش را عقب کشید و گفت:

_باید ی چیزایی رو بهش بگی حتما

بدون تعلل سری جواب داد:

_حتما

هر چه میخواست بی شک به پدرش می‌گفت تا از آنجا آزاد شود
باید به پدرش خبر می‌داد که اون دست چه کسانی افتاده است!

سام خیره در چشم هایش زمزمه کرد:

_بگو سامی گفت چیزی که دستت هست رو هرچه سری تر برگردون وگرنه ما چیزای با ارزشی تری اینجا داریم!

(کامنت فراموش نشه✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
34 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
6 ماه قبل

جوووون به قول خواهرم جمله آخر سامی چه گنگه😂😂😂
پشیمون شوم کراشمو بر نمیدارم از روش😂😂😂❤❤
دمت گرم سعید ژون😍❤

لیلا ✍️
6 ماه قبل

وای خیلی قشنگ بود قلمت بهتر از قبل مطمئنا از خونواده آیدا کینه دارند دنبال انتقامن

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

من که از ذوق مردم بخاطر اسم این میمون🥺✨️
عاشق این اسمم فقط امیدوارم عشق منو خراب نکنه🤕
چقدر استرس داره این رمان🥺
عالیه سعیدیییی🥰✨️🤍

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

اون تو ذهن من خراب نمیشه😜
تازه میخوام یکم مظلومش کنم و وحشی😉😅😅😅

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

والا😆😆
آنقدر دوسش دالممممم🥺🥺🥺

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

دقیقااااا
شخصیت داستان هووی منه🤣🤣🤣

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

والا خوب🥺🥺

ساناز
6 ماه قبل

رمانتون قشنگه لطفا تا آخر همینطور منظم پارت بزارید هزارتا رمان نصف و نیمه تو سایت هست😑

camellia
camellia
6 ماه قبل

خوب بود😍.ممنون.ولی میگما کاش یه تجدید نظر در مورد “اندازه”پارتات بکنی,سعید ژون.البته با عرض پوزش🙈دیگه پر توقع شدیم🤗👀

camellia
camellia
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

کم نبود,گفتم که پر توقع شدم.سیرمونی ندارم 🙂😅😆😄

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

آخیی بغض نکن دلم رفت تو الان سرت شلوغه میدونم همزمان روی دو تا رمان کار کردن چقدر سخته خودتو خسته نکن تا با انرژی پارت‌های به این قشنگی بنویسی😊

کیمیا صادقی
6 ماه قبل

رمانت خیلی قشنگه همینجوری پر انرژی ادامش بده گلم 💫🤍👌🏻👌🏻

مائده بالانی
6 ماه قبل

خیلی هیجان انگیز بود
عالییییییی بود

تارا فرهادی
6 ماه قبل

یکی از یکی رمان هات قشنگ تر و با قلمی قوی تر خسته نباشی سعیدی💜😍😍

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

واای عزیزم مثل همیشه عالی
آدمو کنجکاو می کنی تا پایانش و بخونه😉

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود مثل همیشه ولی پسره چند سالش که با پدر بده به بستون داره 🤔 چرا پدر اصلاً با دخترش تماس نگرفت تا ببینید دخترش تو چه شرایطی البته من فکر می کنم اختلاف کاری باشه نمی دونم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

منظورم هتل وقتی پذیرش نشد؟چرا زنگ نزد یا اصلأ پدرش زنگ نزد آخه عادت‌های پدر و مادران تا وقتی مطمئن نشن مدام در تماسن

آیلی
آیلی
6 ماه قبل

ببخشید یه سوال نمیشه با شماره تلفن وارد سایت شیم؟من ایمیلم پیامش نمیاد گوشی خودم میره گوشی برادرم…

دکمه بازگشت به بالا
34
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x