رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵۵

4.3
(57)

فردا صبح زود سمیرا به خانه ای شان می آید برای کمک، همدیگر را بغل میکنند و روی مبل میشینند

_خوبی چخبر…محمد خوبه؟

لبخندی می‌زند و می‌گوید
_خوبه خواهری، تو چخبر؟

_سلامتی…

_سرحال نیستی انگار!؟اتفاقی افتاده؟

سرش را تکان می‌دهد
_نه ،چیز خاصی نیست

لبخندی زد و گفت
_اگه چیزی تو دلت هست و میخوای بگی به کسی من هستم

دستش را در دستان خودش گرفت
دیگر بیشتر از این اصرار نکرد، شاید دلش نمی‌خواست به کسی بگوید!

برای اینکه حرف را عوض کند آراز را پیش کشید

_آراز خوابیده؟؟

سرش را به معنی آره تکان داد
_بچم بیچاره دیشب منتظر مهیار بود ولی مهیار اینقدر دیر اومد دیگه بهش شامشو دادم خوابوندمش

_آها….

متوجه شد ناراحتی اش بخاطر مهیار است….

از جایش بلند می‌شود تا برایش چای بیاورد
به سمت آشپزخانه حرکت کرد و برای خودش و سمیرا چای ریخت
شیرینی قطابی که امروز صبح زود درست کرده بود در سینی گذاشت و سینی چای را برای سمیرا برد

_زحمت نکش عزیزم…

سینی را روی میز گذاشت و کنارش نشست

_اعووو عروس اوله قطابم درست میکنن؟به به

یکی از آن شیرینی هارا برداشت و در دهانش گذاشت….مزه ی خیلی خوبی داشت!

_هوممم
به به خوش به حال مهیار

تک خنده ای کرد و گفت
_خوشمزه شد؟

_خوشمزه؟عالی شده…حتما دستورشو بهم داد بده

_نوش جانت عزیزم حتما…

با صدای گریه آراز سریع از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت

پسرک از خواب بیدار شده بود از تختش افتاده بود، سریع به سمتش هجوم برد و محکم بغلش کرد

_جونم مامان؟ بمیرم برات من دردت گرفت

پیشانی اش را محکم بوسید و به سرش دست میزد تا دردش آرام شود
پسرک بی حال بر روی سینه ی مادرش پناه برده بود و چشم هایش آرام باز و بسته میکرد

_ جانم مامان…قربونت بشم پسر خوشگلم

با لبخند به هردویشان نگاه میکرد، به ناز کردن های آراز برای مائده ، و قربون صدقه های مائده….

_دل منو شما مادرو پسر بردین‌که….

خنده ای می‌کند و سرش را تکان می‌دهد

کنارشان میشیند و به آراز نگاه می‌کند
_علیک سلام آقا پسر…تنبل بیدار شو دیگه

آراز نگاهی به سمیرا می‌کند می‌خندد و سرش در سینه ی مادرش فرو می‌کند

_آها الان داری اینجوری میکنی ناز بکشم؟ نخیر آقا…من مادرت نیستم نازتو بکشماا

‌خنده ای کرد و آراز را از بغل مائده گرفت

_خب مائده خانوم امروز پسرت دیگه مال منه تو برو به کارت برس

لبخندی زد و از جایش بلند شد
_صبحونه آماده میکنم بیاین

_چشم چشم

از اتاق بیرون می‌رود، و به سمت آشپزخانه میرود
میخواست برای شام قیمه و مرغ و ماهی درست کند
اول وسایل صبحانه را روی میز چید و بعد شروع کرد به درست کردن غذا برای شام

اینقدر گرم کارش شده بود که اصلا متوجه‌ ی این نشد که سمیرا و آراز صبحانه را خوردند

…..

جلوی آیینه ایستاد و روسری سبز رنگش را سرش انداخت

مهیار از پشت سرش نگایش میکرد، لبخند روی لب هایش نشست….چقدر زیبا شده بود!

بلند شد و از پشت محکم بغلش کرد،بوسه ای بر روی سرش زد

_روسری سبز خیلی خوشگل ترت میکنه خانوم!

با ذوق و شوق به طرفش برگشت
_واقعا؟بهم میاد؟؟

_عالی شدی…

لبخند دندون نمایی زد

دوباره بغلش کرد، زیرگوشش زمزمه کرد
_خیلی دوست دارم….

دروغ چرا!؟
دلش قنج رفت ….

با لبخند به همدیگر نگاه می‌کردند

_امروز خیلی خسته شدی نه؟

_تا باشه از این خستگی ها…..

تا خواست حرفی بزند،تقه ای به در خورد

_بفرما

محمد آرام در را باز کرد و آرام آمد داخل

_سلام داداش سلام زنداداش جاان

خنده ای کرد گفت
_سلام داداش

_سلامُ کوفت حرفتو بگو

اخم ریزی کرد و گفت
_عه مهیار زشته

_میبینی زن داداش…میبینی؟

با خنده نگاهشان می‌کند…عاشق همیت کَل کَل هایشان بود!

آراز کپی محمد علی بود!
هم از لحاظ قیافه، هم از لحاظ اخلاق…
هردویشان بلد بودند خودشان را چطور لوس کنند

کمی جلو می آید و چشم غره ای برای مهیار می‌رود که صدای خنده های مائده بلند می‌شود، سرش را تکان می‌دهد و حرفی نمی‌زند

مهیار بغلش می‌کند و بوسه ای بر روی گونه اش می‌زند

_ ۳۰ سالت شده داداش اینقدر بچه نباش آخر این سمیرا از دستت فرار میکنه میره

خنده ای می‌کند و می‌گوید
_نه بابا من پیشه سَمی اینقدر خل و چل نیستم

مهیار محکم با دست پس گردنی به محمد علی می‌زند

_عه مهیار چرا میزنیش

_خاک تو سرت آدم زنشو اینجوری صدا میکنه ،آخه تو به کی رفتی من نمیدونم!؟

_داداش من که همش خانوم یا بانو صداش میکنم

_آفرین داداش

صورتش را می‌بوسد

_حالا برو

_میزنی بعد بوس میکنی؟

_دَربور…

(برو ببینم به زبون مازندرانی )

با چشم غره از اتاق بیرون می‌رود

_مهیار گناه داره…نزنش

_وِه اَی مِه سِه آدم بیهِ….

(این باز برای من آدم شده به زبون مازندرانی)

خنده ای می‌کند و می‌گوید
_بریم الان مهمون ها میان زشته خیلی وقته تو اتاقیم…

_خب چیه؟ نامحرم نیستیم که زن و شوهریم!

سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید
_میدونم عزیزم
کلا گفتم ،زشته یکم …سره سوزن حیا کن

دستش را بالا می‌برد و می‌گوید
_باشه باشه آقا من تسلیمم
من حریف شما زن ها نمیشم!

_نبایدم بشی!

باهم از اتاق بیرون می‌روند و وارد هال می‌شوند
مائده در آشپزخانه میرود تا به غذا سری بزند

به سمت آراز می‌رود که بغل سمیرا نشسته بود

_فدات بشم بابایی…بغل من نمیای؟

پسرک از ذوق مهیار کلمات نا معلومی میگفت

_ بَغ بَغ

مهیار بغلش می‌کند و بوسه ای بر روی موهایش نرم سیاهش می‌زند
_آخيش….خستگیم در رفت
زودتر می اومدی بغلم دیگه جوجه کوچولو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون سحر جان که این پارتو زودتر گذاشتی ولی بذار خوش باشن نزن زیر کاسه کوزشون

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

❤💋

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی
حمایت🌹

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

چه بابای باحالی داری سلین😂
جدی بابات مامانتو سمی صدا میزده؟😂
خیلی خوب نوشتی خسته نباشی😍💕

لیلا ✍️
3 ماه قبل

مهیار خیلی جنتلمنه😂 پارت شیرینی بود البته با وجود آراز😅

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

حقیقته جونم😁 مرد باید سنگین و جدی باشه البته نه همش‌ها تو جمع‌های خونوادگی شوخی کنه خیلی خوبه😊 با احترام به پدرت با نظر آقا مهیار موافقم آدم زنشو اون‌جوری صدا نمی‌زنه، سمی😂🤕

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

مردهای شوخ طبع خیلی خوبن👌🏻 اما جدا از این بحث، کلاً از مردهای شل و وارفته خوشم نمیاد؛ از اونایی که نیششون همش بازه😂 این‌قدر از مهیار تعریف نکن بابا🤒

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

خدا برات نگهش داره😍

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

سمیی😂😂😂😂عالی بود
من به رابطه این دوتا داداش حسودیم شد🥲
خسته نباشیییی
حمایت ❤❤

Tina&Nika
3 ماه قبل

ممنون عزیزم خیلی قشنگ بود 🥰🥰

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Tina&Nika
Nika
Nika
3 ماه قبل

سلام من جدیدا شروع به خوندن این رمان کردم،عالیه
ولی چند تا سوال واسم پیش اومده اینکه این ماجراهای ازدواج مهیار و مائده برای چه سالی هست هنوز از این جور چیزای خونبس هست؟
و چند سال از ازدواجشون میگذره
و یه عکس هم از مهیار و آراز بزارید
و توی کامنت ها دیدم که وقتی بچه ها میگن بعدا چطور میشه شما میگین که چیزی دست من نیست چطوری آخه مگه تا کی میخواید رمان رو ادامه بدید وقتی شما آخرین نوه هستین قطعا الان زمان زیادی گذشته ،پس میشه حداقل نسبی بگین تا کجا قراره رمان رو پیش ببرید
لطفا آخرش تلخ نباشه

تارا فرهادی
1 ماه قبل

سحررررر کجاییی؟

دکمه بازگشت به بالا
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x