رمان گسلایت

رمان گسلایت پارت 2

4.5
(45)

♡رمان گسلایت پارت ۲♡

هیچ عکس العملی نتوانستم انجام بدهم نه او چیزی گفت نه من انگار داشتیم با چشمانمان حرف میزدیم حتی نتوانستم حس نفرت و انتقام را در چشمانم بریزم حتی حداقل نتوانستم بی تفاوت نگاهش کنم چشمانی که دلتنگی را فریاد میزد قلبی که خودش را در قفسه سینه ام با کوبش شدید جر میداد چه مرگش شده مگر خود لعنتی اش تمامش نکرده بود پس این صدای بد موقع اش چیست دیگر .
پدر نیما را در آغوش کشید و بعد به داخل راهنمایی اش کرد به داخل خانه در هنگام سلام احوال پرسی نیما چشم از باران بر نداشته بود باران خیلی تغییر کرده بود از همه لحاظ چه پوشش و چیزی که برایش گنگ و نامفهوم بود چشمانش بود او همیشه از چشمان باران ذهنش را به راحتی می‌خواند اینقدر که ساده و بی ریا بود اما حال با نگاه کردن به چشمانش قلبش از سردی درونش می‌لرزید هر وقت به چشمان زیبای باران خیره میشد سرشار از عشق و پاکی بود اما حال… پوزخندی به افکار خود می‌زند با کاری که تو باهاش کردی انتظار داری مثل قبل نگات کنه احمق (خوبت میکنه مرتیکه سه نقطه😒تازه زجرات شروع شده اولشه جناب معتمدی😏) از نگاه خیره نیما خسته می‌شود به بهانه چایی آوردن به آشپز خانه پناه می آورد نیما ۲ هفته ای بود که به ایران آمده بود حدود یک هفته پیش خبرش رسید که به ایران آمد و آقای معتمدی به مناسبت آمدنش مهمانی ترتیب داد ولی من به بهانه معده دردم نرفتم بعد از رفتن نیما معده ام عصبی شده بود و همیشه برای تنهاییم بهانه ی خوبی بودوقتی فهمیدم آمده کل آن روز را سکوت کردم نه غذا خوردم و نه حتی گریه کردم فقط به تمام این سه سال فک کردم به نحوه انتقامم و قسم خوردم تا تهش را بروم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست؟ هست؟! شاید خودم از قبل بیشتر بشکنم و تکه های شکسته قلبم پودر شوند ولی حداقلش دلم خنک میشود … یک روکش قوی روی بدنم میپوشانم تا حالا حالا نشکند میدانم که انقدر به من ضربه می‌زنند تا بشکنم ولی قبل این که شکافته شوم و درون درد آلودم نمیان شود
خیلی زود خاموش میشوم💔…

با صدای مادرم به خودم می آیم باران مادر رفته بودی یه چایی بیاری ها:( من:) اومدم مامان به سرعت سینی چای را به دست میگیرم و از آشپز خانه خارج میشوم اول چای را جلوی آقای معتمدی میگیرم و با مهربانی می‌گوید ممنون دخترم :(من :)خواهش میکنم از لفظ دخترمش حس خوبی میگیرم و بعد جلوی مریم بانو میگیرم با لبخند می‌گوید چه چای خوش رنگی بعد هم جلوی پدر و مادرم و نازنین میگیرم و نوبت به نیما می رسد دلم می‌خواهد چای را روی شلوارش خالی کنم من کلا یک عادت عجیب دارم آن هم اینکه وقتی به چیزی که دوست دارم در آن لحظه انجامش دهم خود به خود بدون آنکه بدانم آن کار خوب است یا بد آن کار را انجام می‌دهم (این یکی از خصوصیات بد منه و واقعا دست خودم نیست 🤦🏼‍♀️)دستهایم خود به سینی را کج می‌کند و بله چای را روی نیما خالی میکنم و صدای آخ پر دردش انگاری باد خنکی بر دلم می‌وزد و زیر لب با صدای تقریبا نه بلند نه آرام با نفس عمیقی آخیش کشیده ای میگویم و نگاه های نگران همه به روی من میشیند یک دفعه میفهمم چه کاری کرده ام لبخند خجولی به چهره هایشان میزنم‌که اوضاع کار را بدتر میکند با صدای مادر که انگار می‌خواهد مثل همیشه حواس بقیه را سر موضوع پرت کند می‌گوید واای خدا مرگم بده خواستی یه چایی بدی دختر اگه چایی خواستگاریت بود میزاشتیم پای استرست زیر لب اینبار ولی آرام میگویم تو که بدترش کردی نیما از درد دستش را روی نقطه حساسش گذاشته و یک لحظه صدای آخ و اوخش قطع نمی‌شود پدر بلخره به صدا در آمد همراه من بیا نیما جان تا از کمد باربد(داداش باران ) یک شلوار بهت بدم باران خانم چن وقتی حواس و درست و حسابی نداره با اخم به پدر زل میزنم نیما هم با اخم به من صدای خنده های ریز کودکانه ای مرا به خودم می آورد واای مامانی دیدی آله بالان تایی ریخت رو دودول دایی نیما ترجمه(واای مامانی دیدی خاله باران چایی رخت رو دو دول دایی نیما) صدای هییع گفتن جمع بلند می‌شود و من همراه با نارین کوچولو با صدای بلند میزنیم زیر خنده و بعد یک دفعه صدای خنده‌ی همه بلند می‌شود به جز مادر یک دفعه بهش خیره میشوم که دارد با بهت من را نگاه می‌کند کم کم لبخندم جمع شود چند ثانیه قبل چه شد دقیقا این واقعا من بودم که میخندیدم آن هم بعد این همه سال بغض میکنم اشک در چشمانم حلقه می‌زدند و با یه ببخشید به سرعت به اتاقم پناه میبرم …

دلم برات تنگ شده ولی نه از اون دلتنگیای معمولی…
نه از اون دلتنگیا که با شنیدن صدات رفع شه. تصور میکنم که اگه بودی، واست میگفتم روزم چطوری گذشت. برات میگفتم صبح که بیدار شدم، حالم چطوری بود و با چه حالی دارم سرمو روی بالش‌ میذارم. برات میگفتم که از همسایه بالاییمون خوشم نمیاد. برات از شعرایی که خوندم میگفتم و پشت تلفن کلی شعر برات میخوندم. از این که اتاقم چقد به هم ریخته شده. از این که زندگی بر وفق مراد نیست. هیچکس بلد نیست مثل تو به حرفام گوش بده… هیچکس…
انگار تو که نیستی منم حرف زدن یادم میره..
ولی اشکال نداره. هرجا که هستی، خوب باش.
دیدن حال خوبت برام کافیه…
به قول کامو قلبت رو میبوسم…
مراقب قلبت باش…

(🦋بچه ها نظرتون راجب باران و نیما؟
و اینکه اگه به نظر شما توی رمان ایرادی دارم ممنون میشم بهم بگید دوستون دارم حتما نظر بدید😘🥰❤️🦋)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

تارا فرهادی

از قلب گذشته من روحم درد میکنه!(:🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
9 ماه قبل

طفلک نیما 🤣

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی صحنه‌ها به خوبی به تصویر کشیده شده ، فقط یه مشکل جزئی احساس کردم اونم اینکه موقع گفتن دیالوگ ننویس من ، به جاش خط تیره _ بزار

دلم برای باران سوخت میدونم هنوز هم عاشق نیماست فقط به باور خودش میخواد با کینه ازش انتقام بگیره اینو نمیدونه که قبل از نیما داره به خودش آسیب میزنه ، امیدوارم زودتر حقایق روشن شه معلومه که نیما هم دوستش داره ولی چرا ترکش کرده خدا میدونه .

لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

چه جالب موفق باشی تارا جان❤💚

sety ღ
9 ماه قبل

چقدر این خواهر زاده باران باحاله 🤣 🤣 🤣 🤣

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

هی من میخوام رمان جدید شروع نکنم نمیشه🤦‍♀️😁
عالیه تاره جونی🥰😘
خیلی خوب مینویسی و به عنوان تجربه اولت عالیه🤌😍

Ghazale hamdi
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

موفق باشی عزیزم😘😘

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x