رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۸

4.6
(64)

پارت☆8

الهی قربونت برم عزیزم ، بیا اینجا پیش خودم بشین از مقابل بهنام گذشت و کنار توران خانم نشست

توران خانم با لبخند گفت :
-ما چند سالی تو این خونه زندگی کردیم چه سالهای خوبی بود لحظه لحظه اون سالها برام خاطره اند ،چقدر

خوشبخت و شاد بودیم .

فاطمه هم با یاد اوری آن روزها آهی از حسرت کشید وگفت : بله چه روزگاری بود و چه زود گذشت

مسیر گفتگوی توران و فاطمه به گذشته ها کشیده شد نگاه سما به برادر بهنام که به او خیره شده

بود افتاد

لبخندی به روی سما زد که از نگاه تیزبین بهنام دور نماند

پسر جوان از جا برخاست و روی صندلی نزدیک سما نشست و با لبخندی گفت :

من بهزاد برادر کوچک بهنامم که توی این جمع کلا فراموش شده ام

لبخند ملیحی زد و گفت : از آشناییتون خوشبختم

– ما در بچگی همبازیهای خوبی برای هم بودیم

– متاسفم! اما من از اون دوران هیچی به خاطرم نمونده و شما وخانوادتون رو اصلا به یاد نمیارم

حتما همین طوره چون وقتی ما از این خونه رفتیم شما سه چهار سالتون بیشتر نبود

-به هر حال خوشحالم که برخلاف برادرتون شما خیلی مهربون و خونگرم هستین

بهزاد خندید و گفت :

– درسته که بهنام یکم گوشت تلخ و سرده ولی در کل خیلی مهربونه

– فقط یکم ؟
– خوب نه ، یکم زیاد

از این واژه هر دوخندیدند .ناخوداگاه نگاه سما به بهنام افتاد که با اخمهای درهم به ان دو خیره شده بود . زهر

خندی تحویلش داد ونگاهش را به بهزاد دوخت .بهزاد دوباره گفت :

شما خیلی زیبا ومتینید ،راستش من به بهنام حسودیم میشه که خانواده همیشه بهترینها رو فقط برای اون می خوان

– شما به من لطف دارید .راستش شما دو برادر اصلا شبیه هم نیستین و اخلاقتون با هم خیلی در تضاده

بهزاد نگاهی به بهنام انداخت و گفت :

– بله ! بهنام یکم خودشیفته و عنقه که این به

دلیله موفقیتهایی که توی این سن کم کسب کرده و باعث غرورش

شده ولی در کل پسر بدی نیست .اون فقط یکم دلخوره که چرا باید تو عصر اینترنت و الکترونیک ازدواج اون مثل

عصر جاهلیت از پیش تعیین شده باشه ، البته اگر من جای اون بودم یه لحظه هم وقت رو تلف نمیکردم . من

همون اول که شما رو دیدم متوجه شخصیت برجسته تون شدم وبا صراحت می گم آرزو می کنم موفق بشید

مقابل دو خونواده بایستید چون نمیخوام هرگز شاهد زجر کشیدنتون در کنار بهنام باشم .

بهنام از جا برخاست و در حالی که پدرش را مخاطب قرار میداد گفت:

-پدرجان دیر وقته بهتر دیگه رفع زحمت کنیم
آقای آزاد نگاهی به بهنام انداخت و گفت:
-هنوز که سرشبه پسرم !

بهنام نگاه
کوتاهی به ساعتش انداخت و گفت :

-ساعت از یازده گذشته ،فکرنمی کنید نشستن زیاد برای حال حاج اقا اصلا خوب نیست ؟!

آقای آزاد دوباره گفت: بله درسته من به کلی وقت و از یاد برده بودم

خانواده آزاد همه از جا برخاستند و در برابر اصرار خانواده کیانی فر کوتاه نیامدند و عزم رفتن کردند . روی راه

پله لحظه ای بهنام کنار سما ایستاد و آرام در گوشش زمزمه کرد :

-امیدوارم حرفهای امشبمون و فراموش نکرده باشین

لحظه ای به صورت گستاخ و مغرور او خیره شد و سپس سریع از او فاصله گرفت .
&&&&&&

بعد از اینکه وسایل پذیرایی را به کمک گلسا جمع کرد و شست، بی هیچ حرفی به اتاقش پناه برد و پس از

پوشیدن لباس خوابش بدرون رختخواب

خزید .گلسا وارد اتاقش شد ولی وقتی اورا خوابیده دید آرام اتاق را ترك

کرد ،اما او بیدار بود و داشت با خودش کلنجار میرفت ،اینکه چه حرفهایی به پدرش بگوید و چگونه مانع این

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x