از مصدر ستودن پارت 2
پارت 2=دهنا همه باز مونده بود مگه این یارو چقد سن داره؟
همون موقع جوادی یکی از پسرای کلاس فکرمو به زبون اورد
اقای رستگار شما استادی؟
رستگار فقط نگاهش کرد
و ادامه داد برای اینکار کمی بی تجربه نیستین؟
رستگار گفت-فکر نکنم باید جواب پس بدم جناب
ادامه داد-خب میریم سراغ معرفی خودم
فک کنم فهمیدید که بنده رستگارم 25 سالمه
اینو گفت کیانا با ناز گفت مجردین اقا ارتان؟
بدون اینکه حتی نگاش کنه ادامه داد و المان تحصیل کردم و امیدوارم بتونیم باهم کنار بیاییمو
و کلامون نره تو همدیگه هر جلسه از مطالب قبل کوییز دارید ا
ما این جلسه معرفیه و جلسه بعد تدریس خب و همچنین اضاف من بنده رستگارم خوشم نمیاد با اسم کوچیک صدام کنید!
خوشم اومد خوب ری.د به کیانا
سمیرا گفتش ماشالا باید یه اسفند واسه این دود کنن اینقد خوبه خدا سایشو بالا سرتموم دوست دختراش نگه دار
-چپ چپ نگاش کردم گفتم خفه شو سمیرا ندیدی چقد جدیه
پشت چشمی نازک کرد زل زد به رستگار
رستگار که نگاه به لیست دانشجو ها میکرد گفتش خب ممنون میشم بلند شین تک به تک معرفی کنید
-محیا شفیعی
-محمد کامفر
-صحبا جهانشاهی
-کوثر صدیقی(با ناز)
-کیانا سهیلی
رسید با من با اعتماد به نفسو غرور بدون اینکه نگاش کنم وایسادم و گفتم
-ستایش شایسته
با پرویی تمام گفت اگه فشار به جاییتون نمیاد سرتونو بگیرین بالا خانم شایسته
-فشاری گفتم بمن که فشار نمیاد ولی فک کنم به شما بد جور فشاری اومده استاد!
-بهتره بشینی سرجاتو ادامه ندی
اومم بگم اگه ادامه بدم چی میشه که سمیرا بلند شدو گفن
-سمیرام استاد سمیرا جعفری
بقیه هم خودشونو معرفی کردن
بعد از 45 دقیقه کلاس رو مخ این استاد نچسب تموم شد
همه رفتن منو سمیرا هم اومدیم بریم که رستگار گفت
خانوم شایسته اگه میخوای این واحدو پاس کنین بهتره حواستونو جمع کنین
صاف تو چشاش زل زدمو چیزی نگفتم
که سمیرا گفت -خسته نباشید استاد ببخشید
سری تکون داد منو کشید رفتیم
(بیرون دانشگاه)
-نچسبو دیدی تروخدا حقش بود میزدم دهنشو …
-عه ستایششش ادم باشش دیگه استاد به این جیگریی
-خوبه حالا کشته مرده ی اون پسر عمه ی نچسبتی وگرنه چی کار میکردی
میخواستم اسنپ بگیرم که با صدای بوق ماشینی سرمو بالا گرفتمو و لیفان بابا جلالو دیدم و از سمیرا خداحافظی کردمو تعارف کردم برسونیمش که گفت نه داداشش میاد
نشستم تو ماشینو گونه ی بابا جلالو بوسیدم- سلام بابایی خوشگلممم
-سلام یکی یدونه ی بابا چطور بود امروز
-پوفی کشیدمو گفتم بدک نبود
هومی گفت و تا راه خونه چیزی ردو بدل نشد
وارد خونه شدم مقنعمو در اوردم صدامو انداختم ته سرم و گفتم=سلام به اهالی خونه منو بابا جلالم اومدیم
مامان سلام دادو سحرو دیدم-بهبه سحر خانوم خواهر بزرگوار ما چه عجب اقا سهیل به شما مرخصی دادن
-خفه شو ستی گمشو بیا نظر بده
-باشه ای گفتمو پریدم تو اتاق
لباسامو با یه تیشرت و شلوارک ورزشی مشکی عوض کردم
رفتم تو پذیرایی گفتم ناهار چیه مهی جون؟
-عدس پلو
-اه اههه میدونی بدم میاد مامان هی درست کن
-نعمت خداس بچه بدم میاد چیه
-هوف از دست شما
سحر گفت ستایش کدومش؟
نگاهی به مدل کارت عروسی انداختم و دومیو انتخاب کردم و گفتم این خوبه
کی باشه زود عروسی بگیری بیام برات برقصم اخخخخخ
سحر گفت بزودی میایی میرقصی
گفتم اگه سهیلو فراری ندادی خوشحال هم میشم
-بیشعور…راستیییی تو شوینده منو برداشتی سلیطه خانوم میدونی چقد پول دادم؟
-نکش خودتو دفعه ی پیش تو شوینده ی منو تموم کردیاااا خرههه گدااا
-نبینم دیگه
-زارتتتت
بابا گفت ساکنت شین دیگهه بیایین نهار ….ادامه دارد!
۲۵ سالشه؟ استاده؟
داری تند پیش میری یکم هم سعی کن لحن نوشته است شبیه رمان باشه
و اینکه تا اینجا که این داستان قدیمیه مخصوصا آرتان که کلا تو ذوقه امیدوارم جلوتر پیش بریم رمانت به بقیه رمانای استاد دانشجویی ربطی نداشته باشه و خودش خاص باشه
اولین سال تدریسش و این هم دلیل دارم
که یکی از دانشجو ها هم سوالش از ارتان همین بود
و کلا من برای ارتان شخصیتی شیطونو در نظر گرفتم که بر خلاف بقیه استادایی که من خوندم همه شون مغرورن این یکی اینجوری نیست
و خواستم جوری باشه که بخواد جدیتی داشته باشه که اولش اینجوری باشه و در ظاهر خودشیفته نشون بده
ولی خب یسری ایراداتی هم داره که سعی در اصلاحشم
اولین رمانیه که جدی شروعش کردمو
مرسی از نظرت عزیزم
موفق باشی
فدات