نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان از مصدر ستودن

از مصدر ستودن پارت 3

4.2
(34)

پارت 3= خجالت نمیکشین تو این سن لامصبا شما دو تا خواهرین یکیتون 20 ساله یکی 26 ساله خجالت بکشین شما الان دقیقا شبیه بچه های 5ساله و 11 سالع رفتار میکنین
گفتم-بابا این عن خانومو ببین تقصیر اینه من چیکار میکنم خدایی بویی از شعور نبرده
مامان دیگه ساکت نموند-ستایش این چه طرز صحبت کردنه ما تو خونه از این حرفا استفاده کردیم؟
سبحان الله اقا جلال تحویل بگیر و هی بگو با بچم ستایش کار نداشته باشید هر چیزی حدی داره اخر منو سکته میدین شما بی مادر میشین
سحر گفت عهه ماماننن
بابا هم در ادامه گفت دور از جون خانوم من دیگه دخالت نمیکنم چشم تربیتشون دست خودت
مامان گفت-جلال اینا از تربیت گذشتن اخر منو سکته میدن
سحر و بابا و من دور از جونی گفتیم
و ترجیح دادم دیگه صحبتی نکنم تا بنزین روی اتیشای برافروخته ی مامان نریزم
گوشیمو برداشتم و تصمیم گرفتم خودمو با اکسپلور سرگرم کنم که نوتیف پیامای گروه تلگرام بچه ها اومد که کوثر ایدی اسادو پیدا کرده بود
کنجکاو رفتم روی ایدی کلیک کردم و پروفایلاشو نگا کردم
عکس اخریه عکس گنگی بود که سیاه و سفید بودو خیلی خوب افتاده بود (پوستر رمان)ولی برخلاف واقعیت پیش خودم گفتم اه اه نچسبو خودشیفترو نگا ایشش
فک کرده کیه عوققق
مامان گفتش-ستایش بدو بیا ناهار یخ کرد غذا
پشت چشمی نازک کردم و نشستم روی صندلی
مامان گفت-جلال زنگ زدی به اقا احمدو مهدیه خانم دعوت کنیم برای عروسی سحر شنیدم اومدن خیلی دلم برای مهدیه تنگ شده
بابا گفت خانم بزار دندون روی جیگر بزار یکماه دیگه عروسی هنوز
خیلی عجله داریا
-گفتم مامان بریم لباس ببینم کمتر از یکماه عروسیه ما هنوز هیچی نخریدیم
-اره جلال بچم راست میگه پول گیرت اومد بزن به حسابم برم برای خودم این بچه لباس بخرم دیگه
رفتم توی اتاقم و پریدم رو تخت و زنگ زدم به سمیرا
-سلام ستی جونم
-خوبی
-شکر خدا تو چطوری
-منم خوبم
-یه برنامه بریز حوصلم سر رفته
-منم همچین حوصلم سر جاش نیست اخر هفته یه برنامه ای میریزیم
-اره خوبه…وایزستی من برم کمک مامانم مهمون داریم
-باشه مواظب خودت باش
-توهم
-بایی
-بای
اومدم برم تو گوشی که سحر در اتاقو با کرد
پشت چشمی نازک کردم که گفت پاشو ستی میخوام برم خرید و بیرون توهم بیا
-حال ندارمسحر ول کن
-ول کن نداریم تنهایی بمن حال نمیده
-پس بگو اقاییتون نیست یاد ما کردی
-خفه شو جیگرم پاشو حاضر شو افرین
-باششششش
درو بست و پا شدم رفتم سرویس دست صورتمو شستم
ا.مدم بیرون نشستم جلوی میز ارایشم موهامو شونه کردمو ریختم دورم رفتم سراغ میکاپ
کرم پودی همرنگ پوستم زدم رژ گونه&ریمل&خط چشم
تینتو لیپ کلاس پشت چشمم یکم سایه ی ملیح قهوی با تناژ صورتی زدم
الستارامو برداشتم دورس نیم زیپی پوشیدم همرا با شلوار کارگو مشکی
شال مشکیمم انداختم دور گردنم ار اتاقم رفتم بیرون و سحر نگاهی انداختم قدش از من بند تر بود
بینیشو برخلاف من بینی من که نیاز به عمل نداشت عملی بود
لبای جفتمون خوش فرم و تقریبا قلوه ای بود من سفید بودم اون سبزه چشمای اون عسلی چشمای من قهوه ای تیره
شلوار نیم بگ یخی ای پوشیده بود با پیراهن سفید که زیرش کراپ پوشیده بودو سه تا دکمه ی بالاش باز بودخوشگل شده بود خواهرم لبخندی زدم
که گفت- خوردی منو با نگاهت ستی جونم بپر بریم که رخش امان مهیو گرفتم
خنده کردم و کفشامونو پوشیدیمو از مامان خداحافظی کردیم رفتیم به سوی پاساژ
و پیاده شدیم
رفتیم تو چند مغازه که لباسای چشم گیری نداشتن بی حوصله نشستیم توی کافه ی طبقه اول…..ادامه دارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرش
آرش
4 روز قبل

رمان خوبیه ولی چون اول رمانه غلط املایی ها اذیت میکنه اگه درست کنی خیلی بهتر میشه ممنون ازت

Miss
Miss
3 روز قبل

سلام پارت جدید نداریم … 🥲

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط Miss
دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x